مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

بابالنگ دراز و خط قرمز

هرگز فکر نمی کردم حرف زدن از بابالنگ دراز، روزی از خط قرمزهام بشه... اما حالا شده، ترجیح میدم نصیحتی در این باره نشنوم و تکرار می کنم هیچ تاکیدی نشنوم.


+ می دونم، و مطمینم که شما همه تون خیرم رو می خواید. ازتون ممنونم که براتون مهمم و ممنونم که خط قرمزهام رو جدی می گیرید.

+ رابطه ای که بین ما هست اصلا عاشقانه نیست، هرچی که هست یه رابطه ی واقعا! سالم و دلنشینه و من هنوز قصد اتمام این رابطه و نامه نگاری های ماه به ماه رو ندارم.

ماجراهای من و دکتر کاف!

امروز همکار خواهرم دفاع داشت، خواهر زودتر اومده بود خونه که شیرینی های نمایشگاه رو آماده و کم کم بسته بندی کنه، من و دوستشم کمکش می کردیم، (دوستش چند شبیه که پیشمونه) دیگه ساعت 12 با یه بسته باقلوا رهسپار راه علم شدم!!! 

یه چرخی تو دانشگاه زدم و بعدش رفتم میعادگاه عاشقان!:| نشستم و کتابی که آقا هانی بهم هدیه کرده رو شروع کردم. هرچی زنگ می زدم همکار خواهر رو پیدا نمی کردم، یهو به ذهنم میرسید میتونم برم اتاق دفاع، رفتم و دیدم مضطرب در حال آماده سازی میزه و میگه دفاعم از ساعت 2.5 به 1.5 تعجیل! پیدا کرده...به همه زنگ زدم که زودتر بیان و رفتم کمکش، بهتون از تنقلات روی میز بگم، انواع بسته بندی های میوه و شیرینی و شکلات و آجیل و آبمیوه و شیر و چای و کافی و هات چاکلت فوری و ...خب دیگه ادامه ندم،(من اگه روزی خواستم دفاع کنم، یه ظرف شیرینی می برم و دیگه هیچی!!!)میز رو با همکاری هم چیدیم و باقلواش رو بهش دادم و بسی ذوق مرگ شد، استادی که من برای پایان نامه م باهاش صحبت کردم، داور دوستمون بود امروز:دی

منم یکی دو تا سوال داشتم درباره ی ویژگی های مقالات خوب:دی! رفتم اتاقش، دیدم چهره ش در هم کشیده ست، گفتم استاد یه سوال بپرسم و برم؟ بعد دیدم چهره ش مغموم تر شد گفتم وای نه! میرم یه وقت بهتر میام الان گویا خیلی خسته این

گفت بیا تو سوالتو بپرس، خلاصه پرسیدم و با حوصله جوابمو داد. بهش گفتم استاد دوستم باهاتون دفاع داره ها...( بچه ها میگن دکتر کاف، به این راحتی و بی پارتی بازی قبول نمیکنه راهنمای کسی باشه،از وقتی مال منو قبول کرده همه میگن این باهات خوبه و هرکاری دارن میگن تو برو بهش بگو) یه نگاهی کرد بهم و گفت یعنی بازم باید ببینمت؟! (در حد اوه شت:|) منم گفتم بلی و بدو بدو رفتم تو کلاس، خواهرمم با دوستش اومدن و انواع اسباد گل(سبدهای گل) و شیرینی و کادو و جینگیل پینگیل تقدیم شد به دوستمون، سر دفاعشم استادم یکی دو بار ضایعش کرد و پشت بندش برگشت منو نگاه کرد و نیشخند و نوشخند زد:-" 

همکار خواهر در انتها کلی از پدر بنده نیز تشکر کرد و دروغ چرا کلی حس خوبی بهم داد. 

سر جلسه دفاع اون همه چیدیم هیچ کدوم از اساتید هیچی نخوردن، هیچی یعنی! ولی رفتیم همه ش رو چیدیم رو میز دفتر استادم و بعد باقلوای خواهرم رو بهش تعارف کردیم که گفت نه ممنون فعلا میل ندارم و همکار اعلام کرد استاد این خونگیه ها!!! 

استادمم با چشمای درشت گفت یعنی چییی؟ و کی درست کرده؟

گفتم خواهرم و بعدتر خواهرمم بهش معرفی کردم، خلاصه کلی کفشون بریده بریده شد:)) خورد و گفت عالیه واقعا دستت درد نکنه...

بعد دو استاد دیگه مون هم تو دفتر دکتر بودن که من اصلا علاقه ای بهشون ندارم، یه تعارف الکی بهشون کردم و گویا اونا اومدن بردارن که من نفهمیدم و جاخالی دادم، یهو دکتر گفت خانوم رررررر:))) خواهرم از خجالت قرمز شده و همکار خواهرم کبود شده و فقط یک ریز میگفت ببخشید ببخشید استاد:)))

خیلی صحنه ی خفنی بود، دوس داشتم ثبتش کنم که یادم نره، بعد که اساتید همه باقلوا رو برداشتن، دکتر چشماشو ریز کرد و گفت خانوم ررر خییییلی هولیا، آبرومونو بردی و منم براش چشم غره ای رفتم و گفتم نه استاد عجله ندارم!!!(استادم به شدت باهوشه، به شدت، مطمینم فهمیده بود اونا رو دوس ندارم:|) 

خلاصه که نمره ی همکار خواهرم کامل شد، همه از منم تشکر کردن برای محبوب بودنم نزد داور محترم :-" 

و دیگه اینکه امروز خیلی خوش گذشت :دی


+ اگه می خواین دکتر رو تصور کنین، روحانی رو تصور کنید(رییس جمهورمون رو نمیگم ها!:دی روحانی استیج) اینقدری شبیهشه که من هرچی بگم کم گفتم، هرچند شاید استاد من خوش قیافه تر باشه اندکی :دی

+ جالبه تو دوران کارشناسی من اصلا دانشجوی تو چشمی نبودم، جز یکی دو استاد کسی نمی شناختم، الانم همینطوره و تنها استادی که میشناسه منو همین استاد راهنما تو بی هستش! و دوستش که یه بارم تو وبلاگم نوشته بودم استاد محبوبمه :)

اون میگه این بازی برای تو دو سرش برده، اما خودم معتقدم دو سرش باخته...

شرط کرده بودم که اگه اون اتفاق خوب نیفتاد، بخاطر کم کردن غصه ش برام یه عطر یا یه ساعت مچی بخره... من میگفتم مطمینم که اون اتفاق نمیفته و اون میگفت مطمینه که اون اتفاق خوب میفته و مصر هم بود.

حالا که چیز زیادی به اردیبهشت نمونده، کم کم دارم باور می کنم که اتفاق خوبی که منتظرش بودم هیچ وقت رخ نخواهد داد و اینجوری ،من شرط رو بردم، چون از اول شرط کرده بودم که اتفاق نمیفته....

اما بی شک این غم انگیزترین برد تمام عمرمه، غم انگیز ترین... روزی که شرط می کردم ته دلم امیدی بود، اما چون احتمال نشدنش به نظرم بیشتر بود گفتم شرط من سر نشدنش و اون گفت من میگم میشه و حاضرم هر شرطی کنم باهات... اگه من ببرم و نشه صاحب یه جایزه ی خوب میشم(چون اون دلش نمی خواست که بشه!) گرچه بخشی از زندگیم رو باختم اینجوری...

و اگه خدا بخواد و این اتفاق بیفته، من زندگیم رو بردم و شرطم رو باختم، پر واضحه که ترجیح میدم شرطم رو ببازم و این قسمت از زندگیم رو نه...


+ شرط بندی حرامه، می دونم، این بازیهای دوستانه و خونوادگی اسمشون شرط بندی نیست، می دونم که اونم قصدش کم کردن تلخی اون اتفاق بود.

من در پی خویشم، به تو بر می خورم اما...

یهو عین بچه ها ایستاده بود و بهم نگاه کرده بود و با چشمای همیشه مستاصلش گفته بود:

تو همیشه سر راه منی، چرا هرجا که تو هستی سر راه منه؟! 

دلم می خواست بهش بگم شاید برای اینکه باید بدونی من محل گذرم، من ساخته شدم برای رد شدن... که تو از کنارم رد شی و رد شی و رد شی...

که من آدم موندنت نیستم انگار و نباید باشم و ...


+ کمی آهسته تر رد شو... کمی آهسته تر زیبا*...  

+ هزاریم بهم بگن که زیبا نیستی، باور کن که باور نمی کنم...

ادامه مطلب ...

بابا آمد. بابا با دلهره آمد.

قطعا شما دختر بابای من نیستید، پس از نگرانی های دختر بابام هم خبر ندارید، احتمالا شما نمی دونید هفته ای سه بار تا تهران رفتن و برگشتن یعنی چی، یا نمی دونید ماهی سه بار رفتن به زنجان از جاده طارم نفرت انگیز یعنی چی، یا مثلا هر ماهی دو بار تا تبریز رفتن یعنی چی، یا حتی نمی دونید زیر مجموعه ی غیر هم زبان داشتن یعنی چی، با ترک هایی که عزیزن ولی نمی تونن بپذیرن دستور گرفتن از یه غیر هم زبانشون رو، حالا بعد سالها پذیرفتن اما همچنان کار کردن باهاشون سختی هایی داره باور نکردنی، احتمالا شما درک نمی کنید که هر بار لغو پرواز یعنی استرس و انتظار برای من و درک نمی کنید وقتی ساعت 5 باید پدرتون خونه می بوده و پروازش با 4ساعت تاخیر انجام میشه یعنی چی...پروازی که 5ساعت تاخیر داشت، وقتی به آسمون رشت رسید به دفعات دور زد تو آسمون تا چرخاش باز شه و بتونه بشینه... اعلام مه کردن و قرار بود برگردن که تلاش ها نتیجه داد، شما نمی دونید که ما چندین بار تجربه کردیم پرواز نیم ساعته چندین برابر طول بکشه و بعد بشنویم پرواز موفق نبوده و برگشتن تهران و بابا داره با ماشین های خطی بر می گرده...

شما هیچ کدوم اینها رو نمی دونید یعنی چی، خوشحالم براتون که نمی دونید و خوشحالم که لمسشون نکردید. الهی هیچ وقت ندونید اینایی که گفتم یعنی چی...


+ خدایا من شاکرم، همین که سالمه و می تونم ازش بپرسم چای ترش؟ یا سبزه زیره؟ پس خدا رو شکر، خدا رو شکر و شکر و شکر

+ تک تک لحظه های زندگی من طعم انتظار دارن انگار... تک تک لحظه هام...حالا انتظار برای بابا یا برای اون اتفاق حال خوب کن یا..... هرچی، هرچی که فکرشو بکنید.


یکی بره بهش بگه امروز روز زنه!

مطمین بودم که روز تولدم رو یادش میره، اما یادش بود! به وقتش اومد و بهم تبریک گفت آغاز دهه ی فجر رو و نوشت آنلاین شده که بخواد تبریک بگه. شگفت زده شده بودم که یادش مونده، بس که تو همه ی زمینه ها ازش ناامیدم...

تا یادم نرفته بگم، آدمها خیلی خیلی غیر قابل پیش بینی هستن، مثلا تصور من این بود که بابالنگ دراز ندونه روز ولنتاین چیه؟ یا اینکه خیلی ساده تر از اونی که فکرشو کنیم، از کنارش بگذره...

اما خب اینطور نبود، نه تنها می دونست ولنتاین چیه و تبریک گفت، بلکه(حتی!!)می دونست سپندارمذگان هم هست و اونم تبریک گفت.

بعد من منتظر بودم که روز مهندس آنلاین شه و بتونم چند خطی براش بنویسم، شد! اون آنلاین شد و من هم بهش تبریک گفتم که ازش عقب نمونم در تبریک مناسبت ها، خب اینا رو گفتم که بگم کمی بد عادت شدم و انگار انتظار دارم روز زن رو یادش باشه و برام ایمیلی چیزی بزنه و این روز و تبریک بگه!!! که خب خبری نیست. از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون تو خیییلی زمینه ها بد عادتم کرده :|


+ باورم نمیشه 94 داره به این زودی تموم میشه، باورم نمیشه...

از عجایب روزگار

اینکه کسی بهم بگه صدات یه ناز خاصی داره:|



عجیب ترین معمولی دانشگاه

آدم عجیبی بود، نشستم و بهش نگاه کردم، تو نمازخونه ی دانشگاه دیدمش، آخر وقت اومد نماز ظهر و عصرش رو خوند، یهو چشمش به چادرهای این ور و اون ور افتاده ی گوشه گوشه ی نمازخونه افتاد، به قرآن هایی که خاک گرفته بودن و به مفاتیح هایی که نامرتب تو کمد بودن، تک تکشون رو درآورد، خاکشون رو گرفت و مرتب چیدشون تو کتابخونه، چادرهای پرت شده این ور اون ور رو برداشت، مهر ها رو جمع کرد و تک تک چیدشون تو جامهری چسبیده به دیوار، چادرها رو تا کرد و تو کشوها گذاشت، وقتی از نمازخونه بیرون می رفت همه چی سر جاش بود، می دونستم که حاجت روا میشه، حتی اگر هیچ حاجت روشنی نداشته باشه... میدونستم که حاجت روا میشه


نگرانی های احمقانه

یه وقتایی تا سر حد مرگ نگران میشم که نکنه هوا سرد باشه، اون وخ پنجره اتاقشو کیپ کنه، گاز پر شه تو خونه و نفهمن و خدای نکرده، زبونم لال طوریش شه! 


+ زیبایی ماجرا اینجاست که من اصلا نمیدونم تو خونشون بخاری گازی وجود داره یا نه... 

حسرت احمقانه!

آمار وبلاگمو دیدم از مدیریت، آخرش 61 بود، گفتم بیام تا عدد مورد علاقه م رو از جایی که شما میبینید ببینم، یهو از 61 رسید به 65:(...

+ 69 ^-^ 69 ^-^ 69 ^-^

معرفی وبلاگ

چند وقت پیش، رفتم تو وبلاگی که گویا کسی معرفیم کرده بوده، یا نمی دونم چی، درهرحال اصلا دوست نداشتم اسمم اونجا باشه و حتی نزدیک بود برم بگم اصلا چه رقابتی؟! بله ایشون تصمیم داشتن به وبلاگها نمره بدن، حداقل چیزی که اون روز عایدم شد این بود، اما فکر کردم چه اهمیتی داره؟ حالا باشه اسمم...

بعد مدتی حالم ناخوش بود، دوستی لینک نقد وبلاگ خودش رو برام فرستاده بود و متاسفانه من نفهمیدم که میتونم رای بدم، و چون به ایشون و دوست دیگه م رای ندادم، با خودم عهد بستم تا آخر به هیچ کدوم از دوستان دیگه هم رای ندم که اینجوری تبعیض قایل نشده باشم:|

از اینها بگذریم، می خواستم بگم حالا یکی از وبلاگهای خوندنی و مورد علاقه م شده وبلاگ این دوست ناشناس و اینجوری هم با وبلاگ های جدیدی آشنا میشم، هم نقدشون رو دنبال می کنم و خیلی هم خوشم میاد. خلاصه اینکه خواستم به شمام سفارش کنم اینجا رو دنبال کنید... 


+http://00lol00.blog.ir