مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

برشی از زندگی من...

داشتیم صحبت می کردیم، بهش گفتم قضیه واضحه نمیدونم چرا نمیفهمی حرف منو

و بعد سعی کردم برای حرفم دلایل بی ربط و با ربط-!- بیارم و ثابت کنم حرفم درسته... درحالیکه ته دلم می دونستم که حرفا و بهونه هام همش الکیه

لیوان های چای رو از رو میز برداشتم و بدون اینکه نگاهش کنم و چشم تو چشم شم باهاش، رفتم سمت آشپزخونه، همینطور با تاکید دلایلم رو میگفتم، اونم تایید می کرد که آره، تو راس میگی و واقعا همینه، حقیقته مگی... و اوهوم، اوهوم می گفت.

سینی رو که گذاشتم رو اپن و رفتم سمت کنترل، یهو یه چیزی(که من فکر کردم تیر بوده، اما در حقیقت بالش بود) خورد بهم، و تا برگردم ببینم چی بوده بالش دومی پرتاب شد سمتم و داد زد مگی...

دیگه منو سیاه نکن! جمع کن این بساطو، جمع کن! یادت میارم سه ماه دیگه... 

و من همچنان سعی داشتم به انکار کردنم ادامه بدم که وقتی دیدم نمیشه، سرمو انداختم پایین و رفتم چای رو تمدید کردم و گفتم خب حالا تو باور نکن، قرار نیست که همیشه باورم کنی که.. 


+ چقدر خوب می شناسن منو بعضی دوستام آخه، چقدر خب...

و روزی که بگویم، عطر نارنجی ات...دلیل من بود.

به اختیار نیست واقعا؟ من همیشه ادعام بوده و هست که هرگز عاشق نشده و نمیشم. همیشه همچو ادعایی داشتم...

نکنه به اختیار نباشه و نا گه......


+ این پست شباهنگ

http://nebula.blog.ir/post/743/743-که-عاشقی-نه-به-کسب-است-و-اختیار


:دی و :بهمن

دلم تنگ شده برای خیلی چیزهای مسخره... مثلا اینکه من بیام و برات بنویسم :

" :دی "

و تو جواب بدی "دی نه میم، :بهمن! "

و من لجم در بیاد که وسط حرف جدیم باز شوخیت گرفته...

رمز: 1

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آقایون جواب بدن...

شما می تونید خانومی رو که تو اقوامتون بوده، حتی دور... اما خب حکم دختر خاله، پسر خاله رو داشتین دوس بدارین؟

و مهم تر از اون شما حاضرین با خانومی که ازتون بزرگتره ازدواج کنید؟ یا گزینه ی ازدواجتون باشه؟


+ خانوما شمام اگه نظری دارید بگید، می تونید بپذیرید با کسی که حتی چند ماه ازتون کوچیکتره دوست باشید؟ یا باهاش ازدواج کنید؟ دوس دارم بخونم جواباتونو :)

حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد.

روزایی که دیر از خواب بیدار میشم، روزایی که شبش حالم بده و صبح رو خواب میمونم، برای دور شدن از حس بیهودگی و تهی بودن از درون روزه می گیرم.


+ روزه ام.

+ همش دعا می کردم، "الهی روزی نیاد که دیگه دلتنگت نباشم" حالا که فکر می کنم می بینم دعاهامم رنگ استمرار انتظار و دوری داره... 

+ بیت عنوان :

ای که یک گوشه ی چشمت غم عالم ببرد

حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد......

یه لحظه از ذوق رفتم اون دنیا و برگشتم!

حتی تو خوابم نمی دیدم بتونم با بهترین استاد دانشگاهمون-تو رشته ی خودم- پایان نامه بردارم. اما حالا تو بیداری دارم می بینمش، نمی دونم جواب کدوم کارم بوده... واقعا نمی دونم، دوس دارم از ته دلم جیغ بزنم و ساعت ها تو بارون قدم بزنم و هوای تازه رو ببلعم و فکرای خوب خوب کنم. چرا کتابخونه ی دانشگاه اینقدر زود می بنده؟

خب انگار از فردا باید بشینم مقاله سرچ کنم، وسط سفارشای کیک این روزا که ماشالا زیادم هست، متمرکز کردن ذهن برای پایان نامه کار ساده ای نیست.


+ استاد M.R.K ی عزیزم من رو یاد بابالنگ دراز میندازه...بی دلیل و با دلیل :) 

+ باید ثبت کنم که 10 اسفند امسال بهترین حال کل دوران دانشجوییم رو داشتم. باید به بابالنگ دراز خبر بدم، خیلی وقته ازش بی خبرم... خیلی وقته


یه جوری شده ملت واژه ی هوس رو می شنون یاد من میفتن:|

واقعا عمدی نیست، خیلی سعی می کنم تا یکی یه چیزی میگه نگم وای وای چقدر هوس کردم، اما انگار مگهانه و هوس هاش!!!

حالا امروز که تو وبلاگ دوستا چرخ میزدم به اینجا رسیدم و یه لبخند پت و پهن توام با خجالت روی لبام نشست:دی

فقط در دنیای مجازی این "هوس کردم" گفتن های من شهره نشده بود، که گویا اینجام شده و خودم بی خبرم :)))


+ هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر حس خوبی باشه که تو وبلاگ دوستام اسمم رو ببینم، اما اعتراف می کنم که حس عجیب، خوشایندیه!

+http://meslehichkass.blogsky.com/1394/12/03/post-199/هوس

چشمهایش...

می ترسم یه روزی بچه م ازم بپرسه که عاشق چی باباش شدم و مجبور شم بگم عاشق لحن چشماش و یا حتی انحنای صداش...


و از اون بیشتر از این می ترسم که روزی بچه م، از باباش بپرسه که عاشق چی من شده؟ و باباش در جواب بگه صلابت صداش و یا حتی جیغ توی چشمهاش... شاید هم شادابی چهره ش...


+ برای عاشقی هم دلیل های محکمه پسندتری باید، برای عاشقی هم...

+ دلیل عاشقی #از سری سوالهایی که نباید پرسید# دلتنگی برای لحن تابدار چشمهای کسی...


یک روز دهه شصتی:|

به استادم گفتم این مبحث خیلی برام گنگه، دوست دارم بفهممش چون ترم پیشم سعی کردم و نفهمیدم... گفت خب برو فلان کتاب رو بخون، رفتم کتابخونه دیدم کتابشو دارن، اومدم تو سالن کتابخونه هرچی گشتم نفهمیدیم کجاشو باید بخونم. 

رفتم دیدم استادم تو دفترشه، با اکراه و آروم رفتم داخل، گفتم میشه وقتتونو بگیرم؟ با سر اشاره کرد برم تو

استاد این دو تا کتاب رو آوردم، کجاشو اول بخونم، کتابو گرفت و با لبخند گفت فکر نکردم بری دنبالشا،یه نگاهی به کتاب کرد و گفت مثلا اینجا، تو فصل دو، گفتم ببینم چرا پیداش نکردم؟! صفحه فلااااان؟!

استادم :||||||| بله دیگه صفحه ی این:| 

آهان بله، خب فهمیدم کجاشو باید بخونم. کتاب رو از دست استاد گرفتم و بدو بدو کنان به سمت خونه اومدم. 


+اون مبحث درست تو صفحه ی عدد مورد علاقه م بود، واقعا موندم که اینا همه و همش اتفاقه:| ¿¡ از کتاب 570 صفحه ای، باید اون چیزی که من نفهمیدم در صفحه ی مورد علاقه م نوشته شده باشه؟! :| عدل استادم بگه صفحه ی فلان و من چشام درشت شه؟

+ قبل اینکه برم پیش استادم، داشتم خودم یه بخش ازفصل اول کتاب اصلیمو می خوندم، یهو چشمم خورد به اسم دوستمون شباهنگ:| 

+ داشتم می اومدم خونه، از مسیری که همیشه میام، نصف اوقاتی که میرم دانشگاه، ماشین تو پارکینگه و پیاده میرم، اون وقت این همه مدت، این همه مدت من از اینجا رد میشدم تا حالا اسم شباهنگ رو ندیده بودم. همین امروز بعد از اون سه اتفاق عجیب دیگه، این یکی هم جالب بود:| 


حتی نمی دونم حسم خوبه یا بد...

وقتایی که بابام میگه به نمایندگی ازش برم تو موسسه خیریه و یه کارایی رو از طرفش انجام بدم، یه حال عجیبی میشم، یه دلهره ی عجیب و خاص به دلم میفته... 

امروز و این دقایق یه همچو حالیم، دستام یخه و نمی دونم واقعا چه تصمیمی باید بگیرم، توکل به خدا کردم و دارم راه تازه ای رو میرم.


+ التماس دعا