مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

از سخنان رشید کاکاوند

در گذشته رنگ آبی وجود داشته، اما نه به این نام، و واژه ی آبی کاملا معاصره... 

رنگ هایی که تو این طیف بودن نیلی و لاجوردی خونده می شدن.


+ نیاین بگین می دونستین که باور نمی کنما:| :)) 



دلتنگی های ساعت 10.14.46

و دلتنگی، نه تنها خر است، بلکه گاو نر هم هست.


+ من یک مگهان سوار بر خر، نه نه، سوار بر گاو نرم در حال حاضر

آخه چرا اینقدر خسه ام من؟

یادم باشه تا دست از تنبلی بر نداشتم، مادر نشم، شاید یه همسر تنبل شاد، بتونه آقایی رو راضی نگه داره.

اما تنبلی برای یک مامان، به نظرم فاجعه ست... متاسفانه من یه دختر تنبلم(حداقل از نظر خودم)

و برامم جالبه که خیلی ها نصف من وظیفه به عهده می گیرن و هیچ وقت احساس نمی کنن که تنبل و تن پرور و راحت طلبن! 



+ تک تک ایرادهای شخصیتیم رو می تونم براتون بشمرم، اون وقت چطوره که بین آشناهام، هیچ وقت نشنیدم از بدی های خودشون اینقدر حرف بزنن، بگن تنبلیم، بگن شلخته ایم، بگن دست پخت بدی داریم، منظورم ناله کردن نیست اصلا، فقط حس می کنم هیچ کس اینقدر واضح ایرادهاشو نمی بینه و یا اگه میبینه مثل من بیان نمی کنه.

+ در برخورد با آقایون بی سیاست ترین موجود دنیام، جای اینکه بذارم خودش مشکلاتم رو بفهمه حاضرم در لحظه ی اول تک تک ایراداتم رو بشمارم و خیلی واضح بیان کنم.

باران/جمعیت امام علی/ کودکان کار و انتخابات...

به دلیل نبود اینترنت نتونستم فیلمها رو به تماشا بنشینم، اما لطفا شما ببینید. 

امید که اینترنت ما نیز یاری کند. از پست آخر وبلاگ باران...


+http://barani-95.blogsky.com

هیجانات تخت خوابی!

هیچ چیز به اندازه ی خرید پوشیدنی های تختی هیجان انگیز نیست. اصلا به نظرم هرچیزی که کوچکترین ربطی به تخت داره می تونه هیجانات زندگی رو بیشتر کنه، من امروز به زندگیم هیجان بخشیدم. 


+ اگه می خواید به من هدیه ی روح بخش بدید، چادر نماز بدید، اگه می خواید هیجان به زندگیم بدید، ملافه، رو بالشی و پارچه رو تشکی بهم بدید! ترجیحا تک رنگ... که سلیقه ای هم نباشه:| 

+ خدایا هیجان بیشتر به زندگیم ببخش:| خب؟! خودت بلدی که...

حتی دایی بابکم...

موهایم را گرفت و از پشت کشید، گفت حالا شد، مگی؟ یک کش بیار موهات رو برات ببندم.

گفتم مویی ندارم که، گفت دختر باید این شکلی باشه و اشاره کرد به موهای دم اسبی شده...و من با خودم فکر کردم چرا مردها اینقدر موهای بلند رو دوست دارن؟


نذر کرده ام که به قولش عمل کند ^-^

من همیشه لجباز بودم، مادرم اینطور می گوید، البته که تاکید می کند آزاری نداشتم، اما حالا زور لجبازیهایم بیشتر شده، بزرگتر شده ام و بهانه هایم نیز بیشتر...

فلانی* از آن دست آدمهاست که قولش قول است، از آنها که سرش برود، قولش نمی رود... امروز دخترک دلم، بچه شده بود و بونه گیر، بهش گفتم دلم می خواهد برایم این کار را انجام دهی و پذیرفت. گفت بگو اسم و رسمش را - باید برای راضی کردنم یک چیزی می خرید و آن کاری که خواسته بودم را انجام میداد- اسمش را گفتم، گفت می خرم. که یهو مگی لجباز پا کرد توی یک کفش که نه و نه و نه...

نباید بخری و نباید این کار را بکنی، من فکر بهتری کرده ام، گفت فکرت را بگو و فکر بکرم را گفتم- خواسته ام غیر طبیعی و عجیب و حقیقتا غیر معقول بود- اول کمی مکث کرد و بعد در الا بلا برای ساکت کردنم انگار پذیرفت. مکثش حالم را بد کرد، پا کردم توی یک کفش که چرا مکث کردی؟ بعدتر با لبهای آویزان و نق نق کنان گفتم باید قول صد در صد بدهی که این کار را میکنیم و طفلک همانطور هاج و واج مانده بود و نمی دانست چطور آرامم کند.

گفتم بگو یعنی به نظرت ممکن نیست این اتفاق بیفتد؟ گفت چرا هست، شاید اتفاق بیفتد اما خب... بعد کمی مکث گفت البته که من فکر می کنم این اتفاق خواهد افتاد و خواسته ت عملی می شود. اما من آرام نشدم و سعی به مجبور کردنش کردم، مجبور کردن اینکه بگوید قول می دهد، از آن قولهای همیشگی بدون ریسکش... و طفلک مستاصل می گفت نگرانست که نشود و من همچنان میگفتم باااید بشود که باید بشود! 

گفت تو خوب میدانی که من قولم قول است و میدانی تنها وقتی قول میدهم که بدانم از پسش بر خواهم آمد، اما مگی تصمیمش را گرفته بود و از این رو از هیچ روشی برای لجبازی هرچه بیشتر چشم نپوشید، دست کم پس از دقایقی لجبازی مگی توانست یک قول 80 درصدی، از او بگیرد و بالاخره جمله ی "سعی می کنم حتما این کار را بکنیم" را شنید و کمی دلش آرام گرفت. 


+ خدایا شرمنده م برای تمام بهانه گیری هایم، خیلی خیلی شرمنده ام، حالا میشود ازت خواهش کنم شرمنده اش نکنی، کاری کنی زیر قولش نزند؟ 

+ جای پدرم خالی، بابا دخترت پاک دیوانه ست، ساعت 12 شب و 12 روز ندارد که... خبر نداری...... 

+ خواسته ام مثل این بود که بگویم وسط سرمای زمستان صندل و لباس ساحل بپوشیم و بالای کوههای یخی قدم بزنیم و پایکوبی کنیم. در همین حد موجب شرمندگی!!!

خشم مگهان!

یکی از راه های به مرز جنون رسوندن من :


لباس ها رو بچپونید تو ماشین لباسشویی تا جایی که می تونید حلقومش رو پر کنید، بعد وقتی لباس ها شسته شد و لباس شویی دینگ دینگ کرد که یعنی بیاید منو خالی کنید، جا خالی بدید و امر آویزون کردن اون لباس های چپیده تو لباس شویی رو به مگهان محول کنید.

اگه یه روزی از عمرم باقی مونده باشه یادشون میدم که خیلی حرکت ناجوانمردانه ایه! یادشون میدم که به رخت چرکها دست نزنن و بذارن هر زمان صلاح میدونم لباس ها رو بشورم و خودمو آماده کنم واسه پهن کردنشون رو شوفاژهای جای جای خونه!! 

یادشون میدم خیلی عیبه تا خرتناق لباسشویی رو از لباس پر کنی و بعد به صورت زیرپوستی و زرنگانه بری کندی کراش بازی کنی و وسطش یهو بگی عه یادم رفت لباسا رو درارم، مگی برو در بیار!


+ این تراژدی هفته ای سه بار تکرار میشه، گویا فکر می کنن این بازی تکراری رو نمیفهمم من:|

+ ترجیح میدم خودم لباسا رو بکنم تو ماشین لباسشویی و خودم در بیارم، و البته نا گفته نمونه یکی از سخت ترین کارهای دنیاست پهن کردن لباس های این و اون برام! کاش یه قانونی تو خونه ها بود که هرکی لباس خودشو بشوره... 

64%

من، من، منی که حاضر نبودم هیچ کجا با هیچ کس شرط کنم، حتی شرط الکی ها...

حالا یه شرطی بستم که اگه اون اتفاق بیفته، باید یه کار گنده برای کسی بکنم، اما اونقدری خوشایند هست اون اتفاق برام، که حاضرم با تک تکتون شرط ببندم و اگه اون اتفاق افتاد، بهتون بگم می تونید بیاید از کمدم لباسهای هیچ وقت نپوشیده م رو بردارید، حتی اونی رو که با حقوق یک ماهم خریدم، یا حتی کتابهای کتابخونه م رو به غارت ببرید و حتی هر 5رو تختیم رو که جونم بهشون بسته ست و سه تاشون اشتباهی دو نفره بودن!!! رو بدم ببرین. پرواضحه که دو نفره ها استفاده نشدن هرگز حتی برای چند ساعت...یکی از یک نفره هام فقط یک ساعت رو تختم بوده.

یعنی اونقدر مطمینم که این اتفاق نمیفته و در صورتیکه اتفاق بیفته حاضرم تمام چیزای دیگه ی دوست داشتنیم رو از دست بدم.

حالا اگر ازم خواسته ای دارید، می تونید دعا کنید اتفاق مذکور بیفته، و اگه اتفاق بیفته حاضرم از اموالم بهتون ببخشم هرچیزی جز ساعت و عطرهام، اگر چوپان بخواد حاضرم اون عطر صورتیمو هم بهش ببخشم حتی، یا حتی حتی تازه ش رو براش بخرم، فقط اگر اون اتفاق بیفته...


+ به احتمال 64 درصد که اتفاق نمیفته! ولی خب، انگار احتمال رخدادش هم هست.

+ خیلی خوبه آدما کسی رو داشته باشن که صداش کنن دکتر مهندسک، و آدما بتونن تو این روز به دکتر مهندسکهاشون تبریک بگن. 

+ یکی از خوشبختی های دنیای من اینه که تو اقلیت ها هستم و دست کم مثل همه مهندس نیستم، خب، جا داره بهتون تبریک بگم امروز رو مهندسای نازنین وبلاگم ^-^ 

+ و اگه اتفاق بیفته حاضرم شماره ای عمومی تو وبلاگم بذارم برای اونایی که کنجکاو بودن صدام رو بشنون، من صحبت کردن خیلی برام سخته، خیلی خیلی برام سخته یعنی، اما حاضرم با تک تکتون صحبت کنم و حرفاتون رو بشنوم! درباره ی هرچی که می خواد باشه ^-^ 

ای روح اینجا مست شو، ای عقل اینجا دنگ شو

واقعا زشت نیست؟

این همه آهنگ خوب تو دنیا هست و من فقط با شنیدن اسم جواد یساری و صدا و آهنگای قدیمی و خز شماعی زاده یادش میفتم...


+ از صبح که پاشدم هی آهنگ برکه ی شماعی زاده رو گوش می کنم و با لحن خیلی مسخره ای باهاش می خونم و ضرب می گیرم رو میز

+ تو اگه با من قری(قهر با لحن خیلی عجیبی عین مدلی که اون تلفظش می کنه) هان چی می گفتم؟

آها می گفتم تو اگه با من قهری من که آشتیم، گل گل هر شهری عمری کاشتیم! تو رو خدا یکی بیاد این بیت رو برام معنی کنه:| این یه خواهشه :|

در آرزوی یک بسته آدامس خرسی

یهو همین حالا هوس آدامس خرسی کردم، یهو همین حالا وسط کتاب خوندن یادم افتاد نورا قول داده بود یه سال که تولدم برام یه بسته پر آدامس خرسی بخره...

اما هیچ وقت این کارو نکرد.


+ میگم کاش بدونه اینکه به کسی بگم، یه روزی یه نفر این کارو برام بکنه ^-^