مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

کتابهای مرجعی که هیچ کس بهشان رجوع نکرده بود...

امروز از کتابخونه یه کتاب گرفتم که حدود 120صفحه بود، شروعش همان و سر بلند کردن دو ساعت بعد همان و گردن درد گرفتن همان! رمان هم نبود، به زبان انگلیسی هم نوشته شده بود، ولی اینقدری جذاب بود که نتونم سرمو بلند کنم وسطش حتی... فکر می کردم درک مطلبم ضعیف شده باشه، اما انگار نه و می تونستم بفهمم کلیت ماجرا رو که مهمش همون بود. فکر کردم بهتره کل مجموعه ش رو بخونم...

رفتم به مسول کتابخونه گفتم اون مجله هایی که اون سمتن جز کتابهای مرجع اینجان؟ گفت آره دیگه... گفتم خب کسی نمی خونه که اینا رو، می خونه؟ یه نگاهی بهم کرد و صادقانه گفت نه! 

گفتم ببرمش خونه و بخونم؟(نه اینکه اصلا نمیرم کتابخونه، می خواستم بیارمش خونه) گفت آخه مرجعه، گفتم یعنی کسی هم بهشون رجوع می کنه؟ گفت شاید بکنه.

یه نگاهی بهم کرد و گفت ببر حداقل شاید یه بار خونده شه، فقط اینجا رو امضا کن که از مرجع بردی... خب فکر کردم دیدم تو خونه شرایط مطالعه ی همچو مجلاتی علمی رو ندارم و بهتره نبرم، گفتم نه صرفا خواستم اعتبارم رو بسنجم و خانوم کتابدار خندید. گفت خب دیگه اینجا معتبری! اومدم بگم بچه ها لطفا کتاب بخونید، خب؟ گرچه آدمای کتابخون یه جور عجیبی میشن، یه جوری که من دوست ندارم بشم و حالا احساس می کنم شدم، این رو حقیقی ها بهتر می تونن بفهمن. 

---

آقایون و خانوم ها یه سوال فنی دارم، شماها ترجیح میدید زبان رو با روش گرامر محور یاد بگیرید؛ یا از طریق مکالمه و غیر مستقیم یاد گرفتنش رو ترجیح میدید؟!

و آیا اصلا دوست دارید گرامر بهتون تدریس بشه؟! یا دوست دارید خودتون مطالعه کنید و گرامر رو یاد بگیرید؟ جواب آقایون برام مهمه، دوستایی که همیشه خصوصی میذارید، اینم روش، لطفا جواب بدید.


+ پست هام خیلی تکراری و بیمزه شدن، این ناشی از تکرار روزهامه، واقعا هیچ اتفاقی نیست برای نوشتن، هیچ اتفاقی جز رفتن به دانشگاه و کتابخونه...جز خوردن و خوابیدن... و البته پختن هر شب و هر روز شیرینی و کیک که سفارش های خواهرمن و نهایتا اونقدر خسته میشیم که یادمون میره عکس بگیریم اکثرا...

خلاصه که به بزرگی خودتون رو ببخشید که از روزمرگی های کسالت بارم می نویسم، امیدوارم یه روزی پستهای اینجا رنگی رنگی شه و شما هم از خوندن تکرار مکررات کمتر اذیت شید ^-^ 


دلم می خواد بدونی، راهو چجوری رفتم.

همش چار دقیقه مونده تا اذون بگن... منتظرم خدا درو باز کنه، تا تند تند همه حرفامو پشت هم بهش بگم.

فکر کنم بعد مدتها آمادگیشو دارم که ازش بخوام کمکم کنه!!!

از آرزوهای محال...

روزی بشینم تو ماشینت و اون آهنگی که بهت قول داده بودم رو برات بخونم... 


+ تو رو آرزو نکردم، این یعنی نهایت درد...

+ می ترسم روزی بیاد که خودمو نبخشم برای این همه آرزو که باید می کردم و نکردم...

باز هوایی شده ای یار من*

امروز که تو دانشگاه و تو کتابخونه نشسته بودم و کتاب می خوندم-107 صفحه خوندم-با خودم فکر کردم چقدر هیجان انگیز بود اگه مثل جوونای 18 ساله دوست پسر داشتم و می اومد دنبالم و دو تایی می رفتیم دور میزدیم و من یه کم ناز می کردم که روزه ام و بدحالم و ... یه لحظه به سرم زد که اگه مورد خوبی دور و برم بود، بهش جواب مثبت بدم.

این فکرا 5دقیقه بیشتر دووم نیاورد و با خودم گفتم فوقش که دوستم شدی، عاشقم شدی برای اولین بار تو عمرت حتی، نهایتش خانواده یه نه محکم به طرف می گن و گند زده میشه به همه ی خاطرات، به همه ی حسای خوب...


+ ولی بازم شوکه نشید اگه چنین کاری کردم، دارم آماده تون می کنم! 

+ جایی خوندم که اگه کسی رو دوس دارین همین حالا بهش بگین و من دوس ندارم اینو به دوستای دختر و خانواده م بگم، اگرم دوس پسر داشتم بعید میدونم که روم میشد بهش بگم، من خیلی کم تو عمرم این جمله ی دوستت دارم رو به کار بردم. خیلی کم تر از چیزی که فکرش رو بکنید... خلاصه که الان دلم خواست کسی رو دوست داشتم و بهش اینو محکم می گفتم.

+ منظور از یار من در عنوان، دلم هست که هوایی شده...

+ به قول پرواز همای جان "وااای رسیده ست کجا کار من!"

یکی جام وضو بگیره

نه آرایش دارم، نه هیچی ولی بازم وضو گرفتن برام یکی از سخت ترین کارای دنیاست. 

یه وسواس خاصی دارم که دستم خیسه به لباسم نخوره! اینش هیچی، در کل حتی تو تابستون هم حتی وضو گرفتن سختمه:(


+ یکی جام وضو بگیره، من قول میدم جای سه نفر نماز یومیه بخونم، قبول؟

از هر دری سخنی!

+ وارد دانشگاه که شدم حالم خوب شد، خیلی عجیبه فکر کنم ظهور نزدیکه!


+ از خونه تا دانشگاه که کم راهی نیست رو پیاده اومدم، هوا خوب بود، آهنگ گوش کردم و زمزمه کردم. فهمیدم سلیقه ی موسیقیاییم داره به گذشته و حس و حال جوونیم بر میگرده!


+ یه خانومی جلوی دانشگاه نگهم داشت و گفت خانوم خانوم میشه چند لحظه؟ نمی دونم چرا از بین اون همه دانشجو من رو انتخاب کرد؟ آخه با هم کلاسام مشغول صحبت بودیم و گفت میشه یه کتاب از کتابخونه تون بگیرین برام؟ دانشگاه ما این کتاب رو نداره. رفتیم و براش سرچ کردم و باقی ماجراها اینش مهم نیست، مهم اینه از بین تمام بچه های کلاسمون فقط منم که عضو کتابخونه م و فقط منم که پای ثابت اینجام! و اون خانوم دست رو شخص درستی گذاشت.


+ تو راه بودم دوستم بهم زنگ زد گفت: " میدونی؟ هرکی هرچی هوس می کنه من یادت میفتم، یعنی اصلا مهم نیست بگه هوس شراب کردم یا بگه: "هوس کردم همین الان یه بشقاب بزرگ سیب زمینی سرخ کرده بخورم" یا مثلا بگه" هوس کلپچ کردم!" مهم اینه که با شنیدن وای هوس × کردم، من یاد تو میفتم و الانم زنگ زدم که بگم شب بیای خونمون، برات باقالی پخته گذاشتم. "

آخه میدونید؟! من همیشه هوس کردم و همینه که روزه رو برام سخت می کنه، امروز که تو راه می اومدم از خونه ها بوی انواع غذاها می اومد و من فراری از ماهی سفید، هوس ماهی سفید برشته و حسابی سرخ شده کردم. هوس اون فلفل دلمه ای هایی که مرد دست فروش چیده بود جلوی سبزی هاش رو کردم، هوس کردم خام خام یه فلفل دلمه ای رو بخورم، کاری که عموما نمی کنم. 


+ همیشه متاسف بودم برای مردی که بخواد روز و شبش رو کنارم سپری کنه، اما الان متاسف ترم! روزهای بارداریم باید دهشتناک باشه! 


+ من کتابخونه م، و اینکه روزه ام و بسی گشنه و هوس کرده، هوس چیزهایی که به فکرتون هم نمی رسه، هوس خوراکی یه طرف، اینکه الان هوس کردم بالای بام سبز لاهیجان باشم رو کجای دلم بذارم؟ اینکه هوس کردم شب بام تهران باشم رو چی؟! گویا اینام از اثرات روزه ست.

رخ دیوانه

اگر رخ دیوانه رو ندیدید، حتما ببینید.

من دو بار در سینما و یک بار تو خونه همین امشب تماشاش کردم.


+ فیلم"مردن به وقت شهریور" رو هم غروب دیدم و توصیه ش نمی کنم! 


یک برادر 164 سانتی....

امروز که زنگ زد و در رو براش باز کردم، با هول گفت مگی ببین چی آوردم و مقواش رو گرفت جلو چشام...

سرمو کشیدم عقب و گفتم این چیه؟ 

گفت معلومه که مقوای جنس خوب! اشتمباخ نیستا... فابریانو هم نیست. و به شوخی کوبیدش تو پیشونیم و بعد گفت آخ نشکنه مقوام!

گفتم خب میبینم که مقواس بگو برای چیه؟(می دونستم فردا هنر داره، زیست هم داره، انگلیسی و قرآن هم)

گفت خریدم که کارای فردامو انجام بدم دیگه!

گفتن همان و پخش زمین شدن با کاپشن و لباس بیرون همان...

تونستم راضیش کنم که اول تو دفتر تمرین کنه و بعد رو مقوا بکشه، پرسیدم درسای دیگه ت چی؟ چشماشو ریز کرد و گفت زبان که هیچی... زیستم، اوممم... امتحان دارم و قول که بیست شم، قرآنم که بلدم بخونم دیگه!

حاضر نشد لباساشو در بیاره و با ذوق فراوان ناشیانه شروع به کشیدن کرد و سرش رو بلند نکرد تا ساعت 7 که باید می رفت باشگاه...

+ خرس گنده ی من سیزده سالشه و نه سه سال...

+ یه تیکه کاغذ کنده شده هم می بینید که کنارش افتاده

تبریز دوست داشتنی من...

اینقدر حس خوبی بهم میده حضور تبریزی ها تو وبم-وسط بغض و آه و اندوه حتی-، احساس می کنم هم وطنام از شهر دومم اومدن اینجا...


+ دلم بی اندازه برای تبریز تنگ شده و ای کاش پرواز به تبریز لغو نمیشد که من باز می تونستم با یک اراده و کمی هزینه دلتنگیم رو رفع کنم.

+ شاید یه سفر حالمو بهتر کنه، اما امکان سفر به هیچ جا نیست انگار... 

اصلا توانایی خاصی هم هست مگه که ایمان داشته باشن بهش؟

تا همین چندی پیش معتقد بودم هیچ کس به تواناییهام ایمان نداره و از این بابت دلگیر بودم، حالا امروز اعتقاد خودمم همونه و متاسفانه از این قضیه دیگه دلگیر نیستم. 

من اصلا توانایی خاصی ندارم و این رو بعد 25 سال زندگی خوب می دونم. راه میرم، غذا می خورم و همه کارهایی که همه ی شماهای دیگه می کنید. و دیگر هیچ...


+ از نصیحت متنفرم، از دلداریهای دوستانه هم... 

+ واقعا خانواده م هنوز نمی دونن من افسرده م، نه؟

+ یک روزی میاد که حال دلم خوب میشه، فعلا از کسی کاری بر نمیاد پیشاپیش ممنونم که تلاش بیهوده نمی کنید برای خوب کردن حالم

+ چقدر از هوای این روزهای رشت متنفرم، یک تاریکی مغموم کننده ی هولناکی داره که هر دقیقه توی دلم رو خالی می کنه.

+ واقعا چرا زندگیم اینقدر بی اتفاقه؟ بی اتفاق مثبت البته... میدونم میدونم ناشکرم و باید سجده شکر به جا بیارم که نفس می کشم، واقعا کافی نیست شکر کردن برای آب و نون و نفس؟ خدایا کافی نیست؟

+ آسمانی به سرم نیست، از بهاران خبرم نیست...

+http://dl.irmp3.ir/data/song/Alireza_Ghorbani-Arghavan-(WWW.IRMP3.IR).mp3

هم آغوشی با لحافکم...

دنیاست دیگر، ساخته شده برای نرسیدن ها، برای هجران و برای نشدن ها...

آدمها آرزوهایت را به باد می دهند، حتی اگر آرزوی کوچک روزت تنها هم آغوشی با لحافکت باشد و دیگر هیچ...


+ و من در آرزوی یک خواب عصر طولانی اول اسفندی با لحافکم می مانم.

+ هم آغوشی لحافانه هم حرام است خدایا؟ 25سالم است و هنوز وقت خوابم را باید با تک تک اعضای خانواده هماهنگ کنم... 

+ دیشب خوابش را دیدم، چه خواب ملس احمقانه ای بود... 

لحظه ی دیدار نزدیک است...

حالا نه که خبری باشه، اما باید به خودمون امید بدیم یا نه؟! باید منتظر اتفاقای خوش باشیم یا نه؟! آقا هانی همنام برادر عزیزم، از اسفند که شبیه پنج شنبه هاست نوشتن، پستی که قصد داشتم صبح تو وبلاگم بگذارم و کارهای خونه موجب شدن به تعویق بیفته و در آخر منصرف شدم. ترجیح دادم یک آهنگ خوب و یک شعر درست درمون بشنویم.

و با این آهنگ همیشه یاد حرف خانواده و دوستام میفتم که بهم می گفتن و میگن نخورده مست، نباید این صفت دوست داشتنی رو از خودم دور کنم... خب گرچه چیزی نخوردم و باده ی دلخوش کنکی هم این دور و بر نیست، ولی امروز مستم از عطرخوش اسفند...

این آهنگ از سهیل نفیسی عزیز تقدیم به خودم، رشت بودن و فرصت حضور در کنسرتشون رو از دست دادم، متاسفانه...

+ مهدی اخوان ثالث عزیز است، خیلی...

+ وبلاگ آقا هانی رو برای چند ساعت، تو لینکهام قرار دادم، متاسفانه امروز مرورگرم امکان لینک دادن نمیده بهم...

http://dl.irmp3.ir/data/song/Soheil_Nafisi-Lahzeye_Didar_(Mehdi_Akhavan_Sales)-(WWW.IRMP3.IR).mp3