پس از ساعت ها کار و تلاش ساعت ٣:١١ صبح بالاخره تونستم با تختم معاشرت کنم، پس از مدتها اتاقمو تمیز کردم(به معناى واقعى کلمه تمیز)
.
هتل کادوس... و همین
پیام خصوصیت حکم مسکّن داشت برام، ممنون که برام نوشتى دختر مهربون...
+ این روزاى آخر سالى گوش شیطون کر(!)چرا یجور عجیبى خوبن؟
راس راسى دارى تموم میشى؟
خیلى بى شرف بودى ٩٦لعنتى، در کمال ناباورى باید بگم دوسِت داشتم و دارم.
+ خیلى سرم شلوغه تو شرکت، مى خوام کامنتاتونو جواب بدم هى میگم دیرتر تایید کن مگى اما با جواب... خلاصه ش که هى میمونه واسه فردا و فردا و فردا... هاه
الکى الکى یکى از آرزوهام بر آورده شد، یعنى دو تا...
یکیش تولد کنار دریا بود و اون یکیش اینکه کسى بیاد جلو در کارخونه و زنگ بزنه بگه: "من پایین منتظرتم"
+ تولد با تو خیلى میچسبه، با همین تو که میاى دنبالم و میگى خیلى وقته پایین منتظرمى... همین تو که اینقدر دل آدمو گرم مى کنى با بودنت
عادتم شده بود به کسى نگم وبلاگ دارم و اگرم بگم با قیافه ى گیج و گنگ آدما و سوال وبلاگ چیه مواجه شم، تا درست همین چند روز پیش که وسط حرفام بهش گفتم من یه وبلاگى مى خوندم قدیما...
به شکل غیر قابل باورى پسوردم رو فراموش کرده بودم و نمیشد بیام اینجا... الان شد، چقدر زیادین شما از سرم... من چقدر دوست دارم اینجا تو این خونه ى خالى از سکنه
+ هنوز نوشتن رو در جاى دیگه شروع نکردم، خب اگه بخوام به همه آدرس بدم سخته و ندمم سخت تر... بى رحمانه ست، بمونید ببینم چى کا مى کنم.
به زودى بر خواهم گشت، یا اینجا یا اونجا
احتمالا سالها بعد یاد کسى میفتم که براى شروع مکالمات مینوشت: سلام، سلام
همینکه بلدم تو ٢٧ سالگى، برا خودم الکى الکى هیجان بسازم!
فردا دارم میرم کنسرت که یه کم با بقیه ى کنسرت هاى عمرم فرق مى کنه، ته دلم یه حال خوبى دارم.
حالا بگذریم که هم سن هاى من چه دغدغه هاى مهمى دارن و من چه دغدغه و هیجانى