مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

برای بابایی که قسمت نبود هیچ‌وقت در جایگاه عروس باهاش همکلام شم…


خوب بخوابی باباش، خوب بخوابی مرد آروم و دوست‌داشتنی… تا ابد یادم میمونه که هر بار تو راه بودیم زنگ میزدی که زنجیر چرخ داری؟ تا ابد یادم میمونه که باعث شدی یه عالم کتاب‌های خوب تو کتابخونه‌مون باشه…

کاش بتونم یه روزی جات برم مکه و آرزوت رو برآورده کنم… 

یه زندگی دیگه تموم شد…… به همین سختی و آسونی

دوستت داشتم، واقعا دوستت داشتم.


+ پسر کاش منو ببخشی که با هی به تعویق انداختن خواستگاری باعث شدم بابات دومادیت رو نبینه 


داره دو ماه میشه از وقتی که اون اتفاق برای بابای پسر افتاده و طفلی هنوز تو شرایط خیلی بد تو بیمارستانه… 

نمیدونم حق دارم از پسر ناراحت باشم یا نه اما احساس می‌کنم نمیتونه چند مشکل رو با هم مدیریت کنه. طبیعتا این اتفاق خیلی بد بوده و من این رو میفهمم خودم رو جاش میذارم و میتونم درک کنم چقدر دردناکه… اما آیا تو تجربه‌های سخت باید اینقدر خودم رو ببازم و تقریبا پارتنرم رو نادیده بگیرم؟

باید بگم که بهم زنگ میزنه مدام، پیام میده حتی امروز برای اولین‌بار بعد این اتفاقا برام یه مانتو فرستاد و پرسید دوستش دارم که برام بخره یا نه؟ 

اما اینا برای من کافی نیست و من انتظار دارم حتی تو همین اوضاع بیشتر پیش من باشه تا بیمارستان… چون واقعا هیچ کاری انجام نمیدن تو بیمارستان و جز دعا کردن کاری هم ازشون بر نمیاد

من انتظار دارم چند روز از ماه رو رشت باشه و برادرش بره تهران… واقعا اینکه اون تو شناسنامه متاهله باعث شده اینجا باشه و پسر چون اسمی تو شناسنامه‌ش نیست میتونه یه سره اونجا باشه؟ خیلی ازش ناراحتم… کم میبینمش همه تصمیم‌های زندگی‌مون رو هواست و هیچ امید و دل خوشی برام نمونده…

بگذریم.

—-

دوست داشتم ماشینم رو عوض کنم و این تنها کاری بود که ممکن بود انجام بدم و حس کنم زندگی‌م اونقدر راکد نیست… که اونم امروز با شنیدن یه خبر کلا کنسل شد. خدا بزرگه و حتما دلیلی پشت این اتفاق بوده، حداقل من دوست دارم اینطور فکر کنم…

من پولی ندارم برای عوض کردن ماشین و باید با فروختن همون چند تا دونه سکه این کار رو می‌کردم که اینم نشد…

چقدر دلم می‌خواست یه حامی داشتم، یکی که وقتی میخوام چیزی بخرم نگران نباشم اگه پولم کم بیاد چی؟ وقتی بخوام وام بگیرم نگران نباشم اگه مریض بشم و نتونم قسطها رو پرداخت کنم چی؟ پر از احساس ناامنی‌ام و هر روز این احساس بیشتر و پررنگ‌تر میشه تو زندگی‌م و همه تصمیم‌هایی که می‌گیرم و نمی‌گیرم ناشی از همین احساس ناامنیه…

خدایا من حقم نبود اینقدر احساس ناامنی کنم، بود؟

درد دل

تو روزایی که خیلی سختم بود این زندگی به یکی از دوستام پول قرض دادم، تو روزایی که خیلی خیلی خیلی سختم شده بود زندگی… حتی یه پیام نداد حالم رو بپرسه، با اینکه در جریان بود چه روزایی رو می‌گذرونم. 

واقعا چطور برای دوستی که اونقدر هوات رو داشته اینجوری بی‌معرفتی می‌کنی؟ نکردی یه پیام بدی که حالت از شنیدن غصه‌هام بد نشه؟ خیلی بده بی‌معرفتی… خیلی


+ خدا رو شکر چوپان هست، خدا رو شکر پسرعموم هست و همینم خوبه دیگه، تو روزایی که پسر نیست و من بی‌نهایت احساس تنهایی و بی‌کسی می‌کنم. 

+ پسر تهرانه و باباش همچنان بی‌هوشه و اوضاع بدتر از قبله، خیلی دلم میخواد در موردش بیشتر بنویسم ولی حس می‌کنم هم از حوصله شما خارجه هم انرژی منفیش زیاده درد دل کردن در این مورد… وگرنه این کارو می‌کردم.

Money Heist رو باید ببینم… 


+ از کارهای شروع کرده و نصفه رها کرده

+ تا دلتون بخواد از اینا تو کارنامه‌م دارم.

همه مکالماتمون شده نقل همین خبرای بد

زنگ میزنه بهم میگه ببینمت؟ 

میگم ۱۲ شب؟ اخمالو گوشی رو قطع می‌کنم. 


دیرتر دوباره خودم بهش زنگ می‌زنم، صداش گرفته‌ست. میگم چرا صدات اینجوریه؟ میگه بابا حالش بدتر شده….. 


+ همچنان من آدم بشو نیستم، کاش بداخلاقی نمی‌کردم و کاش زود قطع نمی‌کردم و کاش و کاش و کاش… 

+ خوابم نمیبره و استرس دارم که امشب تا صبح اتفاقی بیفته

+ چقدر محتاج توجهشم و چقدر اینو ازش پنهون می‌کنم… 

+ کاش رفته بودم تو اتاق و باباش رو از نزدیکتر دیده بودم، امیدوارم اونقدری بمونه که بشه باز برم قزوین… 

+ کاش عمرمون انقدر کوتاه نبود… 

لذت شنیدن حرف‌های خیلی ساده

کتاب رو بر می‌دارم و می‌شینم روی مبل و بازش می‌کنم، صفحه اول کتاب مثل عادتی که من دارم تاریخ نوشته شده، باید خط باباش باشه… میگم سال تولد مامانمه… ۱۳۴۸ کاش تاریخ دقیق‌تر بود و فقط به سال اکتفا نکرده بود.


میگه بخونش برام، می‌خونم… بهم میگه ماهی سیاه کوچولو، همون صفحه‌های اولیم هنوز، میگه تویی این یه دختر کوچولوی جسور دنبال حقیقت زندگی… که البته هیچ نمی‌خواد عین مامانش باشه


با تعجب بهش نگاه می‌کنم، من جسورم؟ پس چرا اینو در مورد خودم نمی‌دونستم، چرا کسی بهم نگفته؟ شاید از دید اون به نظر جسور میام، درهرحال احساس خوشایندی رو تجربه می‌کنم وسط همه‌ی احساس‌های بد و وسط همه‌ی ناکامی‌ها… 


از اون شب دیگه اسمم شده ماهی کوچولو و هر بار اینجوری صدام می‌کنه تصحیحش می‌کنم و میگم ماهی سیاه کوچولو هستم! 


+ خیلی پوستم کلفته که تا اینجا زندگی‌م رو با این همه پیچیدگی ادامه دادم و می‌دونم بازم ادامه میدم تا وقتی خدا بهم فرصت زندگی بده:)


+ شاید خواسته بهم امید بده، اشکالی هم نداره خوشحالم از دروغ امیدبخشی که شنیدم 

زندگی رو با همین مشکلات و بالا پایین‌های زیادش باید دوست داشت، خلاصه اگه ناشکری می‌کنم خیلی خرم


+ همین

+ ولی چای آلبالو با رفیق خیلی قدیمی چه می‌چسبه… 

+ اون میدونی که یه طرفش به گلسار میخوره و یه طرفش پیربازار هست، کی فکرش رو می‌کنه یکی باشه از اونجا خاطره داشته باشه؟ من دارم 


نتیجه‌ی مبهم‌نویسی و نصفه نیمه ناله کردن

امروز که اومدم تو وبلاگم به طرز عجیبی شوکه شدم، تعداد کامنتا خیلی بیشتر از تصورم بود و اکثرا خصوصی… ممنونم ازتون بچه‌ها، یکی از خوبی‌های کامنتاتون این بود که من فهمیدم با مبهم نوشتن چه ماجرای ناجوری ساختم…


احتمال میدم خیلیاتون برداشتتون همین بوده باشه، پس بهتر دیدم واضح بنویسم از مشکلم… دوستای قشنگم، مشکل من اصلا ارتباطی به پسر نداره! 

اون پستی که در مورد عکس سه نفره نوشتم اصلا هیچ ارتباطی به پسر نداره:دی اون در مورد کسی بود که خیلی سال پیش قرار بوده باهاش ازدواج کنم و به دلایلی این اتفاق نیفتاده، همین 


و از اون مهم‌تر اصلا مشکل من سر سوزن به جریان‌های خیانت‌طوری ارتباط نداره،

امیدوارم منو ببخشید که ذهنتون رو درگیر کردم یا حتی باعث شدم از تجربه‌های تلختون برام بنویسید:( با خوندنشون خیییلی غمگین شدم که‌ چه‌ روزای سختی رو میگذرونیم همه… اما من فکر می‌کنم اگه خیانت ببینم اینجا در موردش راحت‌تر از چیزی که فکر کنید می‌نویسم… قطعا اتفاق تلخیه ولی من بااعتماد به نفس‌تر از اونی هستم که فکر کنید و اگه خیانت هم ببینم خودم رو مقصر نمی‌بینم!


مشکل من خونوادگیه و بحران خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی بزرگ مالیه:) از چیزی که تصور می‌کنید اوضاع وخیم‌تره و من جون نوشتن درباره‌ش رو ندارم. متاسفانه با توجه به اینکه خیلیاتون من رو تو دنیای حقیقی می‌شناسین نمی‌خواستم نگرانتون کنم. امیدوارم اگه جایی دلتون لرزید برای خانواده‌ی ما دعا کنید و انرژی بفرستید تا بتونیم این روزای بد رو پشت سر بذاریم گرچه من دیگه امیدی ندارم و همه‌چیز رو تموم شده می‌بینم…


+ رفقا، من هنوزم فکر می‌کنم ازدواج اونقدر برام واجب نیست و اگه تصمیم گرفتم ازدواج کنم دلیلم این بوده پسر رو آدم مناسبی برای ادامه‌ی زندگیم میدیدم… 

+ یکی‌تون برام شماره یه مشاوری رو گذاشته بود که از دیدنش حس خوبی گرفتم، من منظم جلسات مشاوره رو میرم و الحمدلله از خانوم مشاورم خیلی خیلی راضی‌ام