امروز که اومدم تو وبلاگم به طرز عجیبی شوکه شدم، تعداد کامنتا خیلی بیشتر از تصورم بود و اکثرا خصوصی… ممنونم ازتون بچهها، یکی از خوبیهای کامنتاتون این بود که من فهمیدم با مبهم نوشتن چه ماجرای ناجوری ساختم…
احتمال میدم خیلیاتون برداشتتون همین بوده باشه، پس بهتر دیدم واضح بنویسم از مشکلم… دوستای قشنگم، مشکل من اصلا ارتباطی به پسر نداره!
اون پستی که در مورد عکس سه نفره نوشتم اصلا هیچ ارتباطی به پسر نداره:دی اون در مورد کسی بود که خیلی سال پیش قرار بوده باهاش ازدواج کنم و به دلایلی این اتفاق نیفتاده، همین
و از اون مهمتر اصلا مشکل من سر سوزن به جریانهای خیانتطوری ارتباط نداره،
امیدوارم منو ببخشید که ذهنتون رو درگیر کردم یا حتی باعث شدم از تجربههای تلختون برام بنویسید:( با خوندنشون خیییلی غمگین شدم که چه روزای سختی رو میگذرونیم همه… اما من فکر میکنم اگه خیانت ببینم اینجا در موردش راحتتر از چیزی که فکر کنید مینویسم… قطعا اتفاق تلخیه ولی من بااعتماد به نفستر از اونی هستم که فکر کنید و اگه خیانت هم ببینم خودم رو مقصر نمیبینم!
مشکل من خونوادگیه و بحران خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی بزرگ مالیه:) از چیزی که تصور میکنید اوضاع وخیمتره و من جون نوشتن دربارهش رو ندارم. متاسفانه با توجه به اینکه خیلیاتون من رو تو دنیای حقیقی میشناسین نمیخواستم نگرانتون کنم. امیدوارم اگه جایی دلتون لرزید برای خانوادهی ما دعا کنید و انرژی بفرستید تا بتونیم این روزای بد رو پشت سر بذاریم گرچه من دیگه امیدی ندارم و همهچیز رو تموم شده میبینم…
+ رفقا، من هنوزم فکر میکنم ازدواج اونقدر برام واجب نیست و اگه تصمیم گرفتم ازدواج کنم دلیلم این بوده پسر رو آدم مناسبی برای ادامهی زندگیم میدیدم…
+ یکیتون برام شماره یه مشاوری رو گذاشته بود که از دیدنش حس خوبی گرفتم، من منظم جلسات مشاوره رو میرم و الحمدلله از خانوم مشاورم خیلی خیلی راضیام
مگی من اصلا فکرم به هیچ کدوم از این چیزایی که در چند سطر توضیح دادی نرفت. :/ خیلی خوش بینم..؟ یا شایدم خوش خیال... ولی انشالله بحران خانوادگی به خیر و آرامش رفع بشه.. حال پدرِ پسر رو به بهبود بره.. و تو هم دلت آرومِ آروم.
قربونت برم من خوندم دیدم درسته که این فکرا رو کردن خیلی بد مینویسم من
ولی مرسی که چنین فکرایی نکرده بودی