سالهاست صورتم رو با سیلی سرخ نگه داشتم… بازم باید همین کارو کنم، نباید پیش خودم و آدمایی که میشناسنم بشکنم… من دوست دارم همه ندونن چه رنجی میکشم، اما یه جاهایی دیگه نمیکشم. با یه عروسی تقریباً پرهزینه(برای طبقه اجتماعی خودم میگم البته) نتونستم خوشحال باشم… یعنی اونقدر درد و رنج دارم که نتونم خوشحال باشم، بمیرم برای دل خودم… فقط خودم میدونم چه بار سنگینی رو دوشمه
امروز، بعد چهل دقیقه گشتن برای جای پارک بالاخره ماشین رو یه جا میچپونم. من خیلی وقته رانندگی میکنم اما نه ادعای رانندگی خوب دارم و نه خیلی مایلم راننده! باشم. خلاصه با چندین و چند بار عقب و جلو کردن جا شدم تو اون جا پارک کوچولو
که برم دکتر و این مکالمه رو با دکترم داشته باشم.
+ خانوم دکتر فکر میکنید برای قبل این تاریخ باید درمان کنم؟(به تاریخ جشن اشاره میکنم)
- بله عزیزم، همین حالاشم که دیره…
+ وقتی میخوام خدافظی کنم میپرسم حدودا چقدر میشه هزینهی این پروسه و چقدر زمان میبره تا خوب شم؟
- یا ۵۰ میلیون یا حدود ۹۰ میلیون بستگی به نتیجه آزمایش و دیدن عکس فردات داره…
+ عجب، چشم من فردا عکس رو براتون میارم.
+ هر دم از این باغ بری میرسد… بله، هنوز خریدای خونهم به نصف نرسیده یه هزینه جدید و درد جدید رفته تو پاچهم… خدایا شکرت، میدونم میشد خیییلی بدتر از اینا برام پیش بیاد، میدونم باید صبورتر باشم، میدونم… میدونم… حتماً حقمه دیگه، ولی زندگی قرار بود اینقدر سخت باشه؟
+ فردا وقت روانپزشک دارم، میخوام برم و بگم وسط یه عالم ماجرای بد دارم ازدواج میکنم. چه قرصی بخورم این روزا رو بتونم با یه ذره لبخند بگذرونم؟
امشب یه دعوای وحشتناک داشتیم! درست یک ماه قبل عروسی…
خیلی الکی الکی شروع شد و اون از کسی دفاع کرد که نباید و دعوا تا صبح ادامه داشت، فردا تولد دایی ۷۷ سالشه و ما هم دعوتیم
اگه میشد یه آرزو کنم این بود که فردا هیچکس رو نبینم، مخصوصا همین فامیلاش رو
تقریباً یک ماه مونده به جشن و منم تمایلم به خوابیدن و هیچکاری نکردن بیشتر شده! عملاً به سختی از جام پا میشم و اگه باشگاه رفتن و حموم رفتن رو فاکتور بگیرم بقیه کارها رو با منت انجام میدم :-“
اما امروز غروب رفتم و واکسنم رو زدم، دکتر پاپیلوگارد رو بهم پیشنهاد داد و با اندکی بررسی دیدم احتمالا انتخاب بهتریه برام… خلاصه دومیش رو زدم و دیگه بعدی میمونه برای دی…
بعد واکسن داشتیم سوار ماشین میشدیم که دیدم برادرم زنگ میزنه، پرسید کجاییم و اون ماشینی که از کنارش رد شده ما بودیم؟ که گفتم نه ولی خیلی نزدیکیم دیگه رفتیم دنبالش و یه گشتی زدیم سه تایی و رفتیم برای شوهر خواهرم کادو تولد خریدیم. تولدش ۲۲ مرداده… کادوی من و پسر هم شد کتاب و احتمالا کارت هدیه چرم مشهد بعدشم رفتیم شام بیرون و سه تایی ساندویچ خوردیم، از همونجا به مامان پیام دادم که داریم میایم خونه و چای دم کنه… رسیدیم و شبنشینی داشتیم، چای خوردیم و جمعبندی خریدهای آشپزخونه رو کردیم. سرویس قاشق چنگالم رسیده بود و آوردم نشون پسر دادم… به ظاهر خوشش اومد:) اما من زیاد برام مهم نیست نظرش، صادقانه بگم اینطوریه و نظر خودم برام مهمتره! میدونم بدجنسیه ولی خیلی جاها که نظری میده با خودم میگم کاش خودم تنها تصمیم گرفته بودم:))) حالا رفته رفته اوضاع بهتر میشه و سلیقههامونم به هم نزدیکتر
ماشین نداشتن پسر رفته رو مخم، نمیدونم برای جشن چه ماشینی خواهیم داشت. از کرایه کردن ماشین خوشم نمیاد هم هزینه بیمورده و هم دلم میخواد چیزایی که داریم مال خودمون باشه… چند ماه پیش که ماشین ثبتنام میکردن نمیدونم تحت چه شرایطی پسر تصمیم گرفت ماشینش رو بفروشه و یه ماشین نو و بهتر ثبتنام کنه… حالا چند ماهه وقت تحویلش رسیده و تحویل ندادن! اصلا باورم نمیشد که انقدر طول بکشه و برای عروسی هم ماشینش نیومده باشه
+ اگه واکسن نزدید و سنتون کمه به نظرم حتماً بزنید.
دخترای قشنگ اگه در مورد کفش پیشنهادی دارین بگین بهم، به نظرتون کفش چند سانت بخرم؟ لژدار یا کتونی نمیخوام چون نمیخوام برقصم، پس نیازی نیست خیلی هم راحت باشه
و اینکه بگید به نظرتون پاشنه چند سانت بخرم؟! خیلی خیلی برای این مورد عجله دارم و باید زودتر به خیاطم خبر بدم ^_^
امروز لیست مهمونام رو نوشتم و نهایی شد. حالا موندم ببینم پسر چند نفر مهمون داره و اگه جا داشت بازم مهمون دعوت کنم:)))
+ گفتم جشنم کجاست؟ نگفتم اما اینو گفته بودم نهایت ظرفیتش ۱۴۰ نفره؟ با اینکه فکر میکردم نهایتا مگه چند نفریم باید عرض کنم که مهمونایی که دلم میخواد باشن خیلی بیشتر از اونیه که فکر میکردم، اما چون از فضاش خوشم اومده بود بیتوجه به این مورد اینجا رو انتخاب کردیم.
+ توضیحات تکمیلی پست قبل:
۱. دخترای قشنگ و رفقای مهربون، من نمیتونم از دوستام پول قرض بگیرم دلایلم مشخصه، اول اینکه شاید اون دوستام از من بیشتر بهش احتیاج داشته باشن! دوم اینکه من میتونم مثل خیلیا با یه مبلغ خییییلی کم خرید کنم، حتی میشد بگم همسرم خونهش رو عوض کنه و با پولی که میمونه وسایل خونه بخره… اما هیچکدوم اینا انتخاب من نبوده، فعلا با همکاری مادر و مادربزرگم دارم خریدام رو انجام میدم و شکر خدا نگرانیم از بابت خرید نیست، بعدشم وام ازدواج میگیریم و تا حدی میتونم مبلغ رو بهشون برگردونم(میدونم تو اکثر خانوادههای ایرانی خانواده دختر جهیزیه میدن و تو خیلیام پسر) من به رسوم کاری ندارم سلیقهی من اینه تا جاییکه بشه خودم خرید کنم یا خانوادهم بخرن نه پسر…
همینکه هزینه جشن و خونه گردن اونه کافیه دیگه
+ یکی از دلایلی که راحت نبودم اینجا از دغدغهی مالی بنویسم یا به دوستای حقیقیم بگم این بود که نمیخوام خدای نکرده ذهنها رو درگیر خودم کنم، یا بعد خدای نکرده احیاناً بیان خونهم و بگن خب میتونست یخچال معمولیتر بخره میشد خونه کوچیکتری بگیره یا نمیدونم توستر و کتری برقی نخره که واجب نیست. خلاصهش کنم و بگم که من ناچارم با استاندارد خودم، خانوادهم و نامزدم خرید کنم. خیلیا بیشتر میخرن و خیلیا کمتر… مهم اینه خودتون چی میخواین یا شرایط و سبک زندگیتون چیه… اونقدر بودن دوستای خودم که اصلاً جهیزیه نخریدن و یه خونه نقلی گرفتن و از وسایل خیلی کم و معمولی شروع کردن و الانم خیلیاشون خوشحالن و خیلیاشونم جدا شدن… پس اگه قراره ازدواج کنید دغدغه جهیزیه یکی از بیموردترین دغدغههاست. بالاخره یجوری جور میشه دیگه آخرین راه هم که وامه… یادتون باشه چیزایی بخرید که برای خوشحالی و راحتی خودتون و نزدیکاتونه نه بیشتر
+ عاشقتونم که بهم راهکار میدین، چرا اینقدر خوبین و مهربون آخه؟:)
+ راستی من تشک مهمانم خریدم! میتونم از حالا برای مهمونای احتمالیم ذوق کنم.
یه دست مبل خریدم که خیلی هم سادهست با اینکه چیز متفاوتی نیست اما خودم خیلی دوستش دارم. برای جلوی تلویزیون هم باید یه مبل دو سه نفره بخرم که هنوز نتونستم رنگی که میخوام رو پیدا کنم.
با کلی تلاش بهم قول دادن که هفته اول شهریور خریدام رو آماده کنن و خودمم باید ماشین بگیرم و بار رو رشت تحویل بگیرم، البته خودم که نه… پسر پیگیری اینا رو انجام میده و از این بابت فشاری روم نیست، خدا میدونه چقدررر پیگیری برام سخته
اینجا گفتم؟ تخت و میز آرایشم رسید و از دیدنشون حالم خوب شد، وقتی اینا رو میخریدم فکر نمیکردم دم عروسی انقدر مشکلاتم زیادتر شده باشه و غم روی قلبم سنگینی کنه… اما شد دیگه، خوشحالم که تختم رو با حال بهتری خریدم:)
تختم یجور آبیه رنگ دیوار اتاقمم کرمه، کرم که میگم قرار بود رنگش خیلی متفاوت باشه اما منِ امروز خیلی آسونتر میگیره و اوقاتش رو برای این چیزا تلخ نمیکنه و فکر هم میکنم رنگا به هم اومدن
تشک هم از رویا خریدم اما فعلاً نرسیده، وقتی برسه میرم و روتختی هم باز میکنم، مدام با خودم فکر میکنم چی کار کنم که حالم بهتر شه؟ که سر ذوق بیام؟ فعلاً به نظرم با چیدن وسایل اتاق میتونم حالمو بهتر کنم:)
از اتفاقهای خوب روزگار اینه که من نه شرایط ایدهآلی برای زیاد خرید کردن دارم، نه واقعاً وقت و حوصلهش رو… اونوقت خونهای که قراره بریم توش سه تا اتاق داره و من برنامهم اینه فعلاً در اتاقا رو ببندم. تصور کنم خونهم یک خوابهست، تا روزی که پریسا بخواد بیاد خونهم، یا شاید سمانه یا دوستای قشنگ راه دورم… اون روزه که میرم و یه چیزایی برای اتاق وسطی میخرم. از حالا برای اون روز ذوق دارم… یعنی واقعاً کسی میاد خونهم؟
خونهمون وسط شهره و خیلی به خونه مامان و البته محل کارم نزدیکم، اینا هم از نکات خوب خونهست. گرچه بدم نمیاومد نزدیک خواهرم باشم اما نشد دیگه… تازه از کجا معلوم خواهرم تا کی بخواد تو خونهی فعلیش بشینه؟
یک ماه و چند روز مونده تا عروسی و منم و هزاااار تا کار و کلی دغدغهی ذهنی و فشار… خدایا کمک کن این روزام خوب بگذره، نمیگم مثه اکثر عروسا با خوشحالی و بیدغدغه، بخوام نخوام باید قبول کنم سهم منم اینجوری بوده اما حداقل دلم رو آروم کن بتونم از خریدام و این روزای آخر مجردی حتی شده یه کم لذت ببرم.
امروز رفتم مشاوره، خیلی خیلی خیلی حالم بهتره…
جمعبندی ماجرا رو اینجا مینویسم. فعلا در این حد بگم که انگار یکی زده باشه در گوشم و بهم یادآوری کرده باشه چقدر بیشتر باید حواسم به داشتههام باشه
امشب حالم بهتر بود و میدونستم با خودم چند چندم… میدونستم فعلا باید دردها و مشکلات رو بذارم برای بعد، از دیدن نامزدم خوشحال شدم، از اینکه بابا اتاقم رو رنگ کرده خوشحال بودم. چقدر عجیبه… آدم یه روزی از حجم زیاد دردها میتونه دیگه خوشحال نشه، حتی از چیزایی که یه عمر باهاشون کیف میکرده خوشحال نشه… امیدوارم خدا دستمونو بگیره و نذاره به اون روز بیفتیم.
+ رفقا، من تو پست قبلی نوشتم رمز رو، عدد 1 هست. میبینم کامنت میذارید و رمز میخواید من فعلا رمزش رو عوض نکردم… بعدها شاید پست خصوصی بشه
با غصه و یه دنیا غم روی دلم رفتم لباسم رو سفارش دادم، تلفنی قرارداد بسته بودم و یه مبلغی رو توافق کرده بودیم. گفتن که اون مبلغ برای اجارهی مدل انتخابیت بوده! درحالیکه عددش بیشتر از بودجهای بود که من تو ذهنم براش کنار گذاشته بودم… هیچی دیگه یا لباس رو تحویلشون میدم فردای جشن، یا باید یه مبلغی بیشتر بدم که لباس مال خودم شه… با تجربههای جمع بگن چی کار کنم؟ آیا دیدن لباس سالهای بعد ارزش داره که حدود ده تومن بیشتر براش هزینه کنم؟ از نظر خودم فعلا که نه
—————-
اگه یه ماه پیش بهم میگفتن لباسی که انتخاب میکنی ماهیه میگفتم نه امکان نداره! چون اصلاً شبیه من و سلیقهم نیست. آما امروز در اقدامی ناگهانی قرار شد دامنم ماهی باشه… یه دنباله ۵۰ ۶۰ سانتی هم داشته باشه
امیدوارم قشنگ بشه:)
یه لباس ماهی بهم دادن که امتحان کنم و ببینم چطوره وقتی پوشیدم خود خیاط گفت خیلی بهت اومده و نظر من و خواهرمم همین بود. اینجوری شد که نظرمون از لباسی که انتخاب کرده بودیم کلاً برگشت و شد یه لباس یقه ایستاده با دامن ماهی! یادم بمونه وقتی تحویل گرفتمش عکس بذارم ازش براتون
————
قرارداد عکاسی هم آقای نامزد فعلی! همسر آینده رفت بست. باز در این مورد هم امیدوارم عکسام خوب از آب در بیاد، به طرز عجیبی هرجا رفتیم عکاسی برام نچسب بودن و حس خوبی نگرفتم از هیچکدوم تقریباً…
این عکاسی رو هم آرایشگرم معرفی کرده، راستی گفتم؟ آرایشگاهم رو هم انتخاب کردم. الهه رحیمیان قراره دوستتون رو آرایش کنه
——
تمام تلاشم رو میکنم که برای خودم ذوق و انگیزه ایجاد کنم، دوست دارم شما هم شریک خوشحالیم باشین اما ببخشید دیگه… خوشحالیم متاسفانه خیلی کم و بیجونه اونقدری نیست که بیام و با ذوق از خوشیها بنویسم شمام باهام کیف کنین:)
به بیماریها فکر میکنم، به زندگی سختی که ممکنه در انتظار هر کدوممون باشه… اما این باعث نمیشه درد امروزم کمرنگ شه
امروز تو وبلاگ دوستی(ترانه) میخوندم که دوستش بهش گفته تو سهمت رو از سرطان گرفتی، جالبه که منم با خودم فکر میکنم سهمم رو از مشکلات گرفتم، یعنی دیگه کمکم باید اتفاقها برام بهتر باشه اما اینطور نیست… در واقع این گول زدن خودمه و ربط دادن موارد بیربط به هم
+ با پدرم حرف زدم، هرچی که لازم بود رو گفتم… اثرش؟ هیچی احتمالا فقط شنیده و اهمیتی نمیده که چقدر ناراحتم
کارگاه داره تبدیل به کارگاه میشه بالاخره، کابینتها حاضر شدن و کمکم میان برای نصب… دیوارا رو رنگ کردیم، قرار بود نسکافهای باشه اما طوسی شده و من فکر میکنم بدم نشده…
دست خواهرم درد نکنه، رسما تمام بار تعمیرات کارگاه رو دوش اون بوده، حتی هزینههاش… قراره بعد جشنم سهم خودم رو بهش پرداخت کنم. چرا هزینه یه بازسازی باید انقدر زیاد بشه؟ با اینکه حساب و کتاب کرده بودیم بازم شوکه شدیم.
دلم برای برگزاری کلاس اندازه یه دنیا تنگ شده، یعنی اولین کلاسمون کی برگزار میشه؟ قبل جشنم یا بعدش؟
———
از خریدهای خونه بگم که بالاخره یه دست مبل شیری خریدم، حالا همش فکر میکنم خدا کنه خیلی زود کثیف و بیریخت نشه:)))
وسایل آشپزخونه هم که دو سه سال پیش ! همزمان با خواهرم چند تا وسیله برقی خریده بودم که الان استفاده نکرده دلم رو زده… متاسفانه(رنگهای سفید و آبی) باز خوبه که انتخاب رنگشون رو دوست دارم هنوز
حیف که نه وقتش رو دارم و نه حوصلهش رو وگرنه احتمالش بود که بفروشمشون
———
فردا باید برم برای اندازهگیری لباسم… امیدوارم همهچیز خوب پیش بره، تعریف نکردم اینجا از ماجراها که چقدررر زیاد عجیب پیش میرفت هر کاری که باید برای جشن میکردیم. برای مثال رزرو عکاسی… دو سه بار تا رزرو پیش رفتیم و کنسل شد!!! احساس میکنم طلسمی چیزی شدیم، درهرحال این روزا میگذره و امیدوارم فقط خوب و سبک بگذره برام
——
آرایشگاهمم رزرو کردم و فکر میکنم خیلی تغییر نکنم و از این بابت خوشحالم.
لطفا اگه نظر و ایدهای برای گیفت جشن دارید بهم بگید، مرسی یه عالم