شب نمیخوابم، حتی یک ساعت… صبح میاد دنبالم و میریم خاکسپاری، یه کم تو راه گریه میکنم. دربارهش حرف میزنیم و میگه خیلی خوشحاله که تونسته تا زنده بوده بیاد خونهمون و ببینن همدیگه رو…
خیلی همراهه پسر، خیلی با دلم راه میاد، منتظر میمونه ببینه چی کمکم میکنه و در حدی که براش ممکنه تلاش میکنه. شاید یه هزارم دوستپسر یا شوهرهای شما هم نباشه تلاشش و اینو نمیگم که کسی دلش بخواد/نخواد… فقط میگم چون با خودش مقایسهش میکنم نه هیچ کس دیگه
بعد مراسم میریم خونه پدری شوهر خواهرم، چقدر خاطره دارم از این خونه و بچگیامون… آخ خدا… یه کمی میشینیم و من به بهونهی حموم بلند میشم و پسر رو راضی میکنم بریم رشت…(خونه پسرخالهی بابام که من اینجا بهش میگم عمو انزلیه) بین راه بهش میگم بریم یه ناهار بهت بدم؟ تولدته مثلا و نه نمیگه
نمیشد روزه باشیم چون صبح تا عصر رو انزلی بودیم دیگه… پیشنهاد میدم بریم رستوران ارکیده که تو مسیره یا بریم منطقهآزاد، میریم ارکیده و اولین باره اینجاییم و احتمالا همیشه یادم میمونه که اولین تولدش بعد نامزدی اینجا بودیم.
ماهی سفارش میدم و باقالیپلو و سیبزمینی… با اینکه قصد ندارم زیاد سفارش بدم باز حس میکنم زیاد بوده سفارشمون و در نهایت سیبزمینیها تعدادیش میمونه
اونجا هم باز یاد ماجرایی میفتم و گریه میکنم، میگم رسما کوفتت کردم و میگه اینطور نیست و این حال روحیت طبیعیه راحت باش، مهم اینه با هم باشیم تو روزهای شادمون یا روزهای سخت و غمگینمون… میگه درکت میکنم.
خدا میدونه چقدر خسته بودم و خدا میدونه چقدر نیاز داشتم جای ناهار بریم رشت و دو ساعتی بخوابم بعد برگردم باز انزلی، اما برای اینکه یه خاطره کوچولویی بسازم براش به جبران اینکه روز تولدش اومده خاکسپاری پیشنهاد دادم و احساس میکنم از این بابت قدردانه و خستگیهام تا حد زیادی در میره… البته که برای خودمم خاطره میشه و خوشحالم از تصمیمی که گرفتم.
چندین بار خواستم اینجا عکس بذارم اما شاید باورتون نشه که بلد نیستم، حالا به مناسبت تولدش تصمیم گرفتم یه عکس از خودم در روز بلهبرون بذارم طبق قولی که به دو سه تاتون داده بودم:) ایشالا دستم راه بیفته و باز گاهی عکس بذارم
حاجی عزیزمون رفت، خاکسپاریش موند برای پنجشنبه…
روز تولد پسر… آخ خدا فقط تو میدونی چه دردی داشت رفتنش… دیدن چندبارهی بابام تو اون حال عزدار، خدایا خودت هوای دو تاشون رو داشته باش
ماه رمضون شروع شد و دغدغهی من هم… اینکه امسال کسی دعوتم میکنه افطاری؟
+ دغدغههام تو حلقم، خیلی سطحی به نظر میاد میدونم ولی من همینم دیگه!
روزهم امروز… عصری که کار تموم میشه تصمیم میگیریم بریم بیمارستان ولی ساعت ملاقات تموم شده، تصمیم میگیریم بریم قدم بزنیم اما بارون زیادی شدیده، در نهایت تصمیم میگیریم برای افطارمون نون بخریم و بریم خونههامون… من و خواهرم رو میگم، من تنهایی افطار میکنم و اونم احتمالا تنها تو خونه خودش
دم غروب پسر پیشنهاد میده که بریم سینما، سینماهامون داغونه و فیلمایی که اکرانه هم… اما میریم و تمساح خونی رو میبینیم. که به قول پسر بره تو لیست چیزایی که دیدیم و نپسندیدیم.
دوستت داشتیم…
دلمون برات تنگ میشه، فراموشمون نکن بانمکترین فامیل دنیا…
دیر یا زود دور هم جمع میشیم. فقط کاش تحمل دلتنگی راحتتر بود، خدایا بازم بهم ثابت شد ایمانم ضعیفه و باز بهم ثابت شد که تسلیم خواستههای تو نیستم.
صبر بده بهمون
+ دیگه کی اذیتم کنه که رفته بودی نامزد بازی؟ دیگه کی خاطرات بچگیم رو اونقدر بانمک تعریف کنه، دیگه کی هر روز به بابا زنگ بزنه و حرف بزنن و بخندن؟ دیگه هر جمعه با کی بریم باغ؟ دیگه برای کی از مرادی آش بخریم؟
+ تا آخر عمر یاد اون روزی هستم که کمکت کردم و روسریم رو بوسیدی، سرم رو بوسیدی… یادم میمونه اون روز تلخ رو… قول میدم بیشتر مراقب بابام باشم و نذارم اینقدر غصه بخوره، روزای اوله و بهمون حق بده…
+ هنوز نفس میکشی اما با دستگاه… سطح هوشیاری؟ هیچی……..
من چرا فکر میکردم معجزه میشه؟
من از اونایی هستم که دوستام خیلی وقتا که چیزی رو یادشون نمیاد زنگ میرنن از من میپرسن، حتی گاهی یه خاطره رو تعریف کردن و چند ماه بعد ازم میخوان برای دوستای دیگهمون اون خاطرهرو روایت کنم، چرا که فکر میکنن من خاطرات رو با جزییات بیشتری یادم مونده.
اینا رو گفتم که بگم امروز با خودم فکر کردم چند وقته که میرم باشگاهم واقع چه ماهی بود که شروع کردم و یادم نیومد، فکر کردم تابستون بود یا بهار حتی اینم یادم نیومد. مدام به خودم میگم باید با خودت مهربون باشی و فشارهای زیادی روته… سخت نگیر، اما باز نگران میشم که شبیه خود همیشگیم نیستم.
امروز بعد یه هفته دوباره رفتم باشگاه، از وقتی پسرخالهی بابام(پدر شوهر خواهرم!) رفته بیمارستان حتی دل و دماغ باشگاه رفتنم نداریم میگم نداریم چون با خواهرم میریم باشگاه… وقتی ورزش میکردم یادم اومد تو بدترین حالتم وقتی ورزش میکنم خوب میشه حالم… حداقل برای یک یا دو ساعت به مشکلات فکر نمیکنم و احساس خوبی دارم.
ماشین نبردم و تو مسیر باشگاه به سمت خونه مردم رو نگاه کردم، ماهی قرمزها رو، حتی سبزهها رو… زود نیست یه کم؟ شاید نیست البته و تو مدارس از حالا میز هفتسین میچینن… دلم میخواست مثل ۵ سال گذشته سال تحویل کنار هم میبودیم، اما امسال رفیق بابام نیست و دورهمیمون چه غمانگیزه… خدایا یعنی چجوری قراره پیش بره؟ آیا هنوز امیدی هست؟
۵ سال پیش، سال تحویل خواستگاری خواهرم بود، اسمش خواستگاری بود و رسما فقط یه مهمونی شبنشینی بود چون فامیل بودن و هیچ حرف خاصی هم زده نشد و جو هم سنگین نبود…
یه لقمهی کوچیک مرغ میگیرم و تو خیابون در حالیکه به سمت محل کار چوپان میرم گازش میزنم، چرا مرغش بیمزهست؟ اصلا چرا نمیتونم با لذت مرغ و تخممرغ بخورم؟ خب پروتئین میخوام الان و باید یه کمی عضله داشته باشم.
ساعت از ۶ گذشته که میرسم به چوپان، میشینم و برام چای میاره و حرف و حرف و حرف از محل کار دیگهش… الهی شکر، زندگی با تموم رنجهاش میگذره و میتونیم امیدوار باشیم روزای قشنگتر بیان، من امیدوارم به زندگی… خیلی:)
+ چوپان دختره، هیچ ارتباطی به نامزدم نداره… سری پیش رفقا دچار ابهام شده بودن خواستم توضیح بدم:)
+ چند روز دیگه تولد نامزد گرامیه و نمیدونم چجوری قراره بگذره روز تولدش… همش فکر میکردم همگی خونه خواهرم جمع میشیم، که به نظر میاد اصلا شدنی نباشه
چند ماه از شروع نامزدیمون میگذره و خدا رو شکر بحث و ناراحتی نداشتیم، اما نگرانی من چیزیه که دوست داشتم اینجا دربارهش بنویسم.
نمیدونم اسمش میشه وابستگی یا علاقه، اما اعتراف میکنم برام مهمه که زیاد ببینمش و دوری ازش کلافهم میکنه… و این هم نگرانم میکنه و هم بهم احساس ضعف میده
انگار تو ذهنم زن ایدهآل زنی بوده که مستقل از همسرش خوشحاله، گردش میره و دوستاش رو مثل دوران مجردیش میبینه و زمان زیادتری برای تنهاییش داره… حالا که معادلات ذهنیم به هم ریخته نگرانم و حتی پیش خودم خجالت میکشم از احساس علاقه یا وابستگیم بهش…
چند روزه رشت نیست و من مدام منتظر تماس و پیامشم و متاسفانه برخوردهای خوبی هم نداشتم و با رفتارم و حرفام بهش احساس عذاب وجدان دادم که ازم دوره…حتی چند بار تو حرفام ازش خواستم برگرده رشت!!! این در حالیه که بعد از بلهبرون خودم با خونواده و حتی دوستم سفر رفتم و اون حتی یکبارم بهم احساس عذاب وجدان نداده
نمیدونم کی کی رو بیشتر دوست داره اما فکر میکنم علاقهی اون به من بیشتره و اینم شرمندهم میکنه که چطور با اون حجم علاقه بیخیاله و آزادم میذاره و چرا من نمیتونم و چرا فقط برای خودم میخوامش!
اینا چیزهاییه که باید تو جلسات مشاوره مطرحش کنم و اینجام نوشتم که یادم بمونه، شاید فشار روحی زیاد این روزا هم اوضاع رو سختتر کرده و نباید به خودم سخت بگیرم، نمیدونم…
ذره ذره آب شدن رو اینجوری از نزدیک ندیده بودم که دیدم…
خدایا پناه بر تو، کاش ناامیدمون نکنی:(…
کاش
+ محتاج دعاییم
تو طول روز بارها و بارها یادت میفتم، احساس میکنم یا به هر دلیلی کارم داری یا شاید خودم دلم برات تنگ شده… نمیدونم اما این همه یادآوری حرفهات، چهرهت و خندههات عجیبه برام
عمهی عزیز و قشنگم کاش جات خوب باشه، کاش نگران این دنیا و بچه و خواهر برادرت نباشی که میدونم هستی… مثل همیشه نگران و مثل همیشه پر از استرس و التهاب… آیا خبرهای این دنیا بهت میرسه؟ این سوالیه که هر روز از خودم میپرسم.
از وقتی رفتی بابا باز حالش خوب نبود و سعی میکردیم با دور هم جمعشدن حالش رو خوب کنیم، حال هیچکدوم خوب نبود میدونی که بعد رفتن حامد همه حالمون بد بود اما رفتنت تیر خلاصی بود برای احوالات همهمون و خصوصاً عمه فرخنده… سکتهی بعدی و بعدتر اختلال حواس و … قلبم از این همه درد فشرده میشه. یه خانوادهی تقریباً کم سن و سال پر از غم و پر از حس از دست دادن…
تو تخت این پهلو اون پهلو میشم و یادم میاد کیا رو تو خونوادهمون نداریم دیگه… چند تا مرگ زیر ۵۰ سال داشتیم، چقدر آدمای دوستداشتنیم یهو رفتن
میدونی حال پسرخالهت چقدر بدتر شده؟ اینجور به نظر میاد که با تشخیص اشتباه یه پزشک این اتفاقا افتاده، میدونی این پنج شش سال گذشته همش آخر هفتهها باهاشون دورهمی داشتیم و بعد رفتنت چقدر غصه نبودنت رو میخوردیم و از خاطرات بچگیتون میگفتن بابا اینا؟ همیشه ازمون میخواست برات فاتحه بخونیم.
حالا برات بگم انگار بخوایم نخوایم پسرخالهتونم داره بار سفر میبنده و میاد پیشتون… تموم
یه زندگی دیگه اینجا تموم میشه و ما باز خستهتر از قبل به زندگی ادامه میدیم.
من اما سعی دارم تا لحظه آخر امید داشته باشم و منتظر معجزه باشم، اگه دستت میرسه یه کاری بکن که حداقل افسردگی بابا با فوت دوست صمیمیش برنگرده… تو که برادرت رو خیلی دوست داشتی میدونم.