من از اونایی هستم که دوستام خیلی وقتا که چیزی رو یادشون نمیاد زنگ میرنن از من میپرسن، حتی گاهی یه خاطره رو تعریف کردن و چند ماه بعد ازم میخوان برای دوستای دیگهمون اون خاطرهرو روایت کنم، چرا که فکر میکنن من خاطرات رو با جزییات بیشتری یادم مونده.
اینا رو گفتم که بگم امروز با خودم فکر کردم چند وقته که میرم باشگاهم واقع چه ماهی بود که شروع کردم و یادم نیومد، فکر کردم تابستون بود یا بهار حتی اینم یادم نیومد. مدام به خودم میگم باید با خودت مهربون باشی و فشارهای زیادی روته… سخت نگیر، اما باز نگران میشم که شبیه خود همیشگیم نیستم.
امروز بعد یه هفته دوباره رفتم باشگاه، از وقتی پسرخالهی بابام(پدر شوهر خواهرم!) رفته بیمارستان حتی دل و دماغ باشگاه رفتنم نداریم میگم نداریم چون با خواهرم میریم باشگاه… وقتی ورزش میکردم یادم اومد تو بدترین حالتم وقتی ورزش میکنم خوب میشه حالم… حداقل برای یک یا دو ساعت به مشکلات فکر نمیکنم و احساس خوبی دارم.
ماشین نبردم و تو مسیر باشگاه به سمت خونه مردم رو نگاه کردم، ماهی قرمزها رو، حتی سبزهها رو… زود نیست یه کم؟ شاید نیست البته و تو مدارس از حالا میز هفتسین میچینن… دلم میخواست مثل ۵ سال گذشته سال تحویل کنار هم میبودیم، اما امسال رفیق بابام نیست و دورهمیمون چه غمانگیزه… خدایا یعنی چجوری قراره پیش بره؟ آیا هنوز امیدی هست؟
۵ سال پیش، سال تحویل خواستگاری خواهرم بود، اسمش خواستگاری بود و رسما فقط یه مهمونی شبنشینی بود چون فامیل بودن و هیچ حرف خاصی هم زده نشد و جو هم سنگین نبود…
یه لقمهی کوچیک مرغ میگیرم و تو خیابون در حالیکه به سمت محل کار چوپان میرم گازش میزنم، چرا مرغش بیمزهست؟ اصلا چرا نمیتونم با لذت مرغ و تخممرغ بخورم؟ خب پروتئین میخوام الان و باید یه کمی عضله داشته باشم.
ساعت از ۶ گذشته که میرسم به چوپان، میشینم و برام چای میاره و حرف و حرف و حرف از محل کار دیگهش… الهی شکر، زندگی با تموم رنجهاش میگذره و میتونیم امیدوار باشیم روزای قشنگتر بیان، من امیدوارم به زندگی… خیلی:)
+ چوپان دختره، هیچ ارتباطی به نامزدم نداره… سری پیش رفقا دچار ابهام شده بودن خواستم توضیح بدم:)
+ چند روز دیگه تولد نامزد گرامیه و نمیدونم چجوری قراره بگذره روز تولدش… همش فکر میکردم همگی خونه خواهرم جمع میشیم، که به نظر میاد اصلا شدنی نباشه
من خودم بچه دلوارم عزیزم
مگی جان قشنگم
چقدر هر بار خوشحال می شم از خوندن و دیدن صفحه های تازه زندگیت
همه چی عالی پیش میره
امیدوارم هرچه زودتر پسرخاله ی پدر عزیزت هم دوباره از بستر بیماری پاشه
ممنونم رفیق راه دورم
از راه دور بغلت میکنم و میبوسمت
ممنون برای دعای خیرت عزیز دلم
من چوپان رو میشناسم.اگه دیدیش بهش بگو تراویس هنوز دوستت داره.
خوشحالش نمیکنه آخه
چرا بگم؟
الهی که زودتر حال دلتون خوش و خوشتر بشه
مگی قشنگم نگران نباش خدا خیلی بزرگه
ممنون عروس خانوم

راستی یه سوال، شما خود بوشهری یا نه؟
سلام عزیزم
اینکه آدم آروم آروم بزرگ میشه ... آروم آروم زندگی براش رنگ و بوی تازه پیدا میکنه...
و البته اینکه یه سری از آدمها میرن و جای خالیشون یه حفره میشه توی زندگی و روح ما...
اینا همه روی ما تاثیر میزاره...
ولی منم هنوز اسفند را دوست دارم... شاید به اندازه قبل تر ها شور و شوق و هیجان ندارم ... شاید هیجاناتم حالا پخته تر و جا افتاده تر هست... اما این چیزی از دوست داشتن اسفند کم نمیکنه...
سلام تیلو جان
هعییی… همینطوره که میگی متاسفانه
چقدر خوبه که بپذیریم بزرگ شدیم و قرار نیست اندازه بچهها ذوق داشته باشیم. من گاهی انتظارم از خودم در این حده