مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

چی شد که حال خوبم بهتر تر شد.

این پست رو خوندم از عارفهhttp://ashianeye2.blogsky.com/1394/08/28/post-321/مگی-متشکرم-...

که خب واقعا حال خوب کن بود.

+ دوستم کلوچه رو بخونید، نوشته هاش طنز خاصی داره و من خیلی تا حالا با حرفاش خندیدم... درسته کم می نویسه اما خوب می نویسه:)

http://colooche.blogsky.com

+ امروز درست 5جا اسمم رو دیدم از لینکا به این وبلاگا رسیدم و اسممو دیدم؛) اصلا هم نمی شناختم 3مورد دیگه رو...

چی کار کردم که از رخوت و فسردگی دور شم.

پیاده روی و کتاب خونی... احتمالا با خودتون فکر کنید وقتی حوصله ندارید پس حوصله ی کتابخونی هم ندارید، بله که ندارید ولی باید با خودتون مبارزه کنید و مجبور به باز کردن کتاب کنید، بی شک بعد از ده دقیقه میبینید که حالتون از بد به خوب بدل شده... ظهر خونه رو به مقصد دانشگاه ترک کردم، فراموش کردم از عابربانک پول بگیرم 2000 تومن تمام موجودیم بود. تا به مقصد رسیدم 600 تومن برام مونده بود. یه راست رفتم کتابخونه و در کمال ناباوری در عرض 4 روز یه کتاب 290 صفحه ای رو تموم کردم-فقط ساعتایی که دانشگاه بودم می خوندمش-و به کتاب خونه پسش دادم.از پیش با سرچ های فراوان دو تا کتاب انتخاب کرده بودم که بخرم ، خوشبختانه کتابخونه هردوشون رو داشت با لبخند و حسای خوب کتابها رو قرض گرفته و اومدم خونه، نماز نخونده بودم ولی پولم نداشتم، عابربانک دانشگاه مشکل داشت. پیاده تا خونه اومدم و لذت بردم از برگ ریزون و این همه طیف رنگ های نارنجی و زرد... 

تو مسیر تمام مدت با خودم درگیر بودم که برم شهر کتاب؟نرم شهر کتاب؟ دیرم نشه و نمازم قضا نشه؟ اصلا چرا نرفتم نمایشگاه؟ بالاخره رفتم و کتابی که می خواستم رو نداشت، از اونجایی که تو کتابفروشی بری و کتاب نخری حرامه!!(قال مگی)3تا کتاب خریدم که دوتاش هدیه برای دوستم بود و یکیش کادوی روز کودک برادرک... 

رسیدم خونه نماز خوندم و باز الان شال و کلاه کرده و راهی میشم برای خرید اون کتاب مذکور و احتمالا آرایشگاه... 


+ هدفگذاری : تموم کردن اون کتاب کوچیکتره تا شنبه ی هفته ی دیگه:|

+ صرفه جویی در هزینه ها هدف دومه و تا بهمن باید موجودی پس اندازم به اون مقداری که مدنظرم بود برسه... ای کاش بشه.

ال کلاسیکو

روزهای اول فوتبال دوستیم روزایی بود که عاشق تیم REAL بودم. Raul بهترین بازیکنشون بود و دروازه بان کوچولوشون که الان بدل شده به دروازه بان پیر! برام دوس داشتنی بود. 

عاشق هرچیزی بودم که کوچکترین ربطی به تیم مذکور پیدا می کرد، بعد مدتی که تازه فوتبال ببین تر هم شده بودم، Barca رو کشف کردم. به تبعیت از ما برادرک بارسایی شد و حالا از لباس بارسا تا حوله و کلاه و کیف و ساعتش تو خونمون موجوده... به شخصه باید بگم مثل قبل طرفدار پر و پا قرص هیچ تیمی نیستم و با رفتن گواردیولا اصلا دیگه مثل سابق بارسایی هم نیستم.

خیلی مدته از بابالنگ دراز که فن Real madrid هستش بی خبرم، امشب که فوتبال رو میبینم حس جالب تری از همیشه باید داشته باشم، چون یه دوست عزیز Realی دارم و دوست دیگه ی Barcaی که میدونم هردو اون ساعت به تماشای فوتبال نشستن.

حالا اگر Real ببره خوشحال میشم، چون میدونم بابالنگ دراز متعصبم خوشحاله... و اگه Barca ببره خوشحال میشم، چون برادرک و دوست دیگه ی خیلی Barcaییم خوشحالن... 

چندین روزه که می خوام برای بابالنگ دراز بنویسم، اما هیچ بهانه ای برای نوشتن ندارم، شکوه کردن هم حدی داره و نمی خوام غمنامه باشه چیزی که براش پست می کنم. اون اصلا مثل من بلد نیست شاد بودن رو... اگر تیمش ببره(که خیلی بعیده!)بهونه جور شده و براش خواهم نوشت.


برگهای زرد و پر دردی که چک چک روی گونه هام سر می خورن.

دارم ظرفهای ناهارو می شورم، صدای همسایه ی معتادمون رو می شنوم که سر بچه ی 5 ساله ش فریاد می کشه،صدایی پس زمینشه...چک چک... 


میام تو اتاق و به کتابی که برای سورنا پسرک دوستم خریده بودم نگاه می کنم، صدای گریه هاش تو گوشم می پیچه... صدایی دیگه پس زمینشه...چک چک...چک چک...


به گوشی قدیمیم که روی تختم افتاده نگاه می کنم، صداش تو گوشمه که مدام میگفت من از این گوشی متنفرم... و همچنان صدایی پس زمینشه...چک چک... چک چک... 


به خودم تو آینه نگاه می کنم، صدای مامان تو گوشم می پیچه که داد میزنه بچه م مرده، به هوش نمیاد دیگه به هوش نمیاد و من به سختی چشمامو باز میکنم و به دنیا بر میگردم... و صدایی پس زمینشه...چک چک...چک چک... 


به آینه نگاه می کنم، دندون شکسته م رو میبینم، صدای بابا تو گوشم میپیچه، مگهان زنده ست مگهان خوبه...فقط دندونش شکسته همین... و صدا اوج میگره...چک چک...چک چک... 


میام سمت کتابهام، کتاب شل سیلور استاینمو بیرون می کشم، حفظمش اما دوباره می خونمش، عطر شیراز همراهشه... برش می گردونم به کتابخونه... حال و روزم به اسم نغمه ی غمگین نزدیکتره... بازش می کنم و شروع به خوندن می کنم و پرشورتر نغمه سر میده دلم چک چک... چک چک...


و همچنان...چک چک..... چک چک......

چک...

چک...

چک...


+ یادآوری روزهای بد گذشته... چک...چک...

قیدار می خوانیم.

آدمی که یکبار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد، مطمئن تر است از آدمی که تا به حال پاش نلغزیده ...

این حرف سنگین است، خودم هم میدانم خطا نکرده، تازه وقتی خطا کرد و از کارتنِ آکبند در آمد، فلزش معلوم میشود، اما فلزِ خطاکرده رو است، روشن است... مثلِ کفِ دست، کج و معوجِ خطش پیداست.


از آدمِ بی خطا میترسم، از آدمِ دو خطا دوری میکنم، اما پای آدمِ تک خطا میایستم.


رفتیم که برای روز کودک کادو بخریم برای من و برادرک... بابا و ها.نی خونه بودن، مامان گفت برات لوازم تحریر می خرم.دوست داشتم مثل بچه ها بشینم و از پنجره به بیرون نگاه کنم،ولی مامان دوست نداشت رانندگی کنه،گفت جمعه ها من رانندگی نمیکنم. با غصه ی ته دلم رفتم سوییچ مشکی رو آوردم و خودم بردمش که برام کادو بخره. تو فروشگاه ذوق کردم، هرچی که فکر کردم اسراف نیست رو تو سبدم چپوندم. ذوق موقع خرید زیاد بود و همین مرا بس. 

--- 

همسایه ی معتادمون ماشینشو برداشته بود(تو کوچه و خیلی بد مدل پارک میکنه) و فرصت رو غنیمت شمرده و دنده عقب کل کوچه رو اومدم و رفتم تو پارکینگ. خواستم خیلی خوب پارک کنم که چشمای بابای عزیزم اذیت نشه(چشمای بابام ضعیفه...) اینقدر چسبوندم به ستون که خراشوند مشکی رو... مهم نبود. اما غمم شد.من همیشه به خونواده م ضرر میزنم، خرج مشکی با پدرمه (من درآمدی ندارم)... 

اومدم بالا بابا گفت مگی چشمام درد میکنه از بس اینا رو زیر و رو کردم و کارای آماری انجام دادم. لبخند رو لبم نشست، کاش می تونستم همیشه ماشینشو ببرم بیرون از پارکینگ براش اصلا...که غصه ش نشه از ضعف چشماش... عینکشو برداشت و سرشو تکیه داد به پشتی مبل و چشاشو بست.

نشستم کنارشو یواشکی از عینک و اون هایلایت شمعی که عاشقشه و برگه های آمارش عکس گرفتم:)

--- 

کاش میشد همه ی پولامو بدم و چشمای قشنگ بابامو سلامت از خدا تحویل بگیرم........ 


+ اینایی که عزیزاشونو از دست میدن، با رنج از دست میدن، خدا کجای بهشتش جاشون میده؟ 


+ بچه های جانبازا خیلی گناهی هستن، وقتی تصور می کنم روزی بابام تیر خورده، دردش اومده با تمام وجود درد می کشم و اشک میریزم. چه تحملی می خواد دیدن درد کشیدن عزیزا... هرچی میخوان بدن. سرمایه بدن، کار خوب بدن، سهمیه به بچه هاشون بدن. جبران میشه دردشون؟ نه بخدا... 


روز جهانی کودک مبارک!

از صبح که چشم باز کردم با انواع عشوه خرکی!(با این سن و هیکل ناز هم دارم آخه؟!)سعی کردم بگم که من هنوز کودکم و روز کودک هم چقدر روز خوبیه برای هدیه دادن به کودکان و اینها

پدر ما که هربار به هر مناسبتی دست به جیب شده و پولی لای قرآن گذاشته و به ما هدیه می کردند، امروز هیچ به روی مبارک خویش نیاورده و ما را دهان باز! به حال خودمان رها کردند. 


+ خب من برم که ممارست داشته باشم، بلکه تلاشم پاسخ داد.

من غلط کردم که از ماهی نوشتم. ببخشید،خب؟

چقدر ما خانم ها گاهی بد دهن میشیم:) 


انتظار فحاشی و توهین بابت نوشتن یک پست برای دوستم رو نداشتم. چقدر ما آدما گاهی بد دهن میشیم. انتظار نداشتم وقتی خسته از کلاس بر میگردم بخونم که(ایشالا در آینده شوهرت بهت تجاوز میکنه و میفهمی تشویق نداره کار احمقانه ی دوستت!) البته با این ادبیات نبود و من شایسته ی خودم و وبلاگم نمیدونم بیان اون واژه ها رو

 چقدر ما آدما گاهی بی رحم میشیم.


+ پست رو پاک می کنم:) و هیچ توهینی رو تایید نخواهم کرد. 

اینجوری تا همیشه یادت میفته.

یه دوستی میگفت وقتی با آقایی قرار میذاری همیشه یه عطر خاص رو بزن وقت دیدنش تا اینجوری با حس کردن اون عطر تا ابد یادت بیفته... 

هرگز از پیشنهادش استقبال نکردم چون وقتی خودم جایی نیستم، چرا باید یادم موندگار باشه؟ 

علاوه بر اون هیچ وقت با آقایی قرارهای متعددی نداشتم از سالهای پیش تا به امروز...(به قصد آشنایی) 

و تاکید می کنم اگه پاش بیفته هر روز با یه عطر میرم که هیچ بویی براش یادآور من نباشه. 

--- 

یه سکانس از زندگی :

- تو فکرم و از پنجره به بیرون نگاه می کنم. 

اون : آدامس داری؟

- هوم دارم. در جا آدامسیمو باز میکنم. میگم نعنایی نیستا. هندونه ست و توت فرنگی... نعناییم تموم شده.

اون : چقدر جالب هندونه!  هندونه رو بده لطفا... هندونه منو یاد تو میندازه.

- چرا؟ 

اون : چون پارسالم بهم از همین آدامس هندونه ای ها دادی... 



هم راه ...

همراه* داشتن خیلی خوبه. خصوصا تو روزای بارونی عجیب می چسبه همقدم شدن... 

امروز یادم افتاد که برای امتحان فردام باید ماشین حساب ببرم، بهش گفتم و گفت بعد از کارش با هم میریم و می خریم. 



+ این بارون خسته ش نمیشه؟ این همه یک نفس باریدن خسته ش نمیکنه؟ 

+ من عاشق کلاغام... همیشه براشون نون و برنج میریزم رو دیوار رو به روی تراسمون و عجیبه که اونام دوسم دارن. پشت تنها پنجره ای که میان و میشینن پنجره ی اتاق منه ، با اینکه هیچ وقت اینجا براشون غذا نذاشتم. 

* : همراه من یه دوست خیلی خوبه... :) یه دختر مهربون

روز به روز به تعداد رشتی های وبلاگم افزوده میشه:)

یه بار کامنت داشتم که تو اسمت یاسمن نیست؟ دختر فلانی نیستی؟! که خب نبودم و گفتم نیستم... البته که یاسمن رو خیلی خوب میشناسم. البته که واقعا برام جالب بود که شخصیت مجازیم رو شبیه به اون دیدن... ولی واقعا خودش نبودم.

---

یه بار کامنت داشتم که تو ماشینت این رنگی نیست؟! ماشینت مثلا! توسان نیست؟! 

که طبیعی بود بگم نه... اگرچه میدونستم یکی از نزدیکانم اون ماشینو داره ولی فکر نکردم چرا پرسیده؟

تا اینکه پرسید

 دیروز درست سر خیابون فلان، تو یک عدد ماشین فلان نبودی؟ البته که بودم و خودمم بودم. اون زمان هنوز هیچ عکسی از خودم تو وبلاگم نبود که ایشون دیده باشن جز عکسی که تو قرار وبلاگی با چوپان گذاشته بودم. 

--- 

یه بار یکی نوشت کافه فلان رو میشناسی؟ کافه ای که درست نزدیک ترین کافه به خونه ی ماست. البته صاحبش رو هم میشناسم و صاحبش هم من رو... گفتم رفتم بله. 

و گفته بود من یه دوست مجازیم اگر دوست داشتی بیا اون کافه تا همدیگرو ببینیم... البته که من با تمام حس کنجکاویم نرفتم. ولی هنوز تو فکر اینم که این موجود کی می تونست باشه؟ 


+ جدیدا خیلی حس خوبی میگیرم از حضور همشهریهام تو وبلاگم:)

مد شده رمزی کردن وبلاگ انگار! ایششش...

متولد ماه دسامبر هستی که باش، این وبلاگ رمزی کردنت چه معنی میده؟ ایش:دی


+ ایششش بدم میااااد. کوشی دختر؟