مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

رفتیم که برای روز کودک کادو بخریم برای من و برادرک... بابا و ها.نی خونه بودن، مامان گفت برات لوازم تحریر می خرم.دوست داشتم مثل بچه ها بشینم و از پنجره به بیرون نگاه کنم،ولی مامان دوست نداشت رانندگی کنه،گفت جمعه ها من رانندگی نمیکنم. با غصه ی ته دلم رفتم سوییچ مشکی رو آوردم و خودم بردمش که برام کادو بخره. تو فروشگاه ذوق کردم، هرچی که فکر کردم اسراف نیست رو تو سبدم چپوندم. ذوق موقع خرید زیاد بود و همین مرا بس. 

--- 

همسایه ی معتادمون ماشینشو برداشته بود(تو کوچه و خیلی بد مدل پارک میکنه) و فرصت رو غنیمت شمرده و دنده عقب کل کوچه رو اومدم و رفتم تو پارکینگ. خواستم خیلی خوب پارک کنم که چشمای بابای عزیزم اذیت نشه(چشمای بابام ضعیفه...) اینقدر چسبوندم به ستون که خراشوند مشکی رو... مهم نبود. اما غمم شد.من همیشه به خونواده م ضرر میزنم، خرج مشکی با پدرمه (من درآمدی ندارم)... 

اومدم بالا بابا گفت مگی چشمام درد میکنه از بس اینا رو زیر و رو کردم و کارای آماری انجام دادم. لبخند رو لبم نشست، کاش می تونستم همیشه ماشینشو ببرم بیرون از پارکینگ براش اصلا...که غصه ش نشه از ضعف چشماش... عینکشو برداشت و سرشو تکیه داد به پشتی مبل و چشاشو بست.

نشستم کنارشو یواشکی از عینک و اون هایلایت شمعی که عاشقشه و برگه های آمارش عکس گرفتم:)

--- 

کاش میشد همه ی پولامو بدم و چشمای قشنگ بابامو سلامت از خدا تحویل بگیرم........ 


+ اینایی که عزیزاشونو از دست میدن، با رنج از دست میدن، خدا کجای بهشتش جاشون میده؟ 


+ بچه های جانبازا خیلی گناهی هستن، وقتی تصور می کنم روزی بابام تیر خورده، دردش اومده با تمام وجود درد می کشم و اشک میریزم. چه تحملی می خواد دیدن درد کشیدن عزیزا... هرچی میخوان بدن. سرمایه بدن، کار خوب بدن، سهمیه به بچه هاشون بدن. جبران میشه دردشون؟ نه بخدا... 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.