سوم اردیبهشت بود، صبحش بیدار شدم و رفتم ناخنام رو مرتب کردم. داشتم بر میگشتم خونه به پسر زنگ زدم و گفت انباره… قرار شد منتظر شم تا بیاد و بریم تا پست گلسار، همون زمان یکی از فامیلامون رو دیدم. یکی که وقتی با پسر تازه آشنا شدم ازش حرف زدم و فهمیدم اتفاقی آشنای اونم هست. با هم کار مشترک هم انجام دادن… خلاصه با خانوم و پسرش دیدمشون و بعید میدونم بیشتر از یکی دو بار خونوادگی تو زندگیشون اومده باشن شهرداری قدم بزنن که اونم من رو دیدن:))) ازم پرسیدن چرا تنهایی و گفتم الانا دیگه پسر میرسه:)
—-
شب دوباره حوالی ۱۲ شب حوصلهم سر رفته بود و خوابم نمیاومد، پسر زنگ زد و یه کدی ازم گرفت و گفت نمیای پیشم؟ منم دیدم ماشین نداره با ماشین رفتم دنبالش، ماشین رو که پارک کردم ساعت ۱۲:۴۵ شب کی رو دیدم؟ پسر عمو، دختر عمو و مامانشون که از سینما بر میگشتن:)) خیلی بامزه بود این وقت شب آشنا دیدن اونام پرسیدن این وقت شب تنها اینجا چی میکنی و پسر کو؟ گفتم دارم میرم پیشش و دیگه خدافظی کردیم.
——
رفتم محل کار پسر و نشستم کتاب خوندم، اونم به کاراش رسید تا ساعت ۳ صبح!!! یعنی یهو دیدم ساعت شده سه و ما هنوز نشستیم، حتی یه چیزی هم با هم نخوردیم و کلا بیشتر از چند جمله با هم حرفی هم نزدیم. همش فکر میکنم زندگی مشترک همینه دیگه… یکی باشه زیاد کاریتم نداشته باشه تو کارت رو بکنی و اونم به کارش برسه ولی کنار هم باشین
چمیدونم حداقل باید بگم همین من رو راضی میکنه، دنبال رابطه داغی نبودم تو زندگیم هیچوقت…
——
خیلی دلم میخواد یه کار جدیدی بکنم، به واسطهش درآمد بهتری داشته باشم و یا کاری کنم که آدم بهتری باشم. نمیدونم فعلا فرصت نکردم به هیچی زیاد فکر کنم… :)) اینم تو برنامههام هست خلاصه