مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

صبح جمعه اى که تصمیم گرفت شنبه باشه

از وسط هفته اعلام کرده بودم دلم یه جمعه ى خسته مى خواد، از اینا که هى لم بدم کتاب بخونم، به هیچى هم فک نکنم... 

دیشب درست وقتى آماده ى خواب بودم طى یک سرى رویداد متوجه شدم که کارمو درست انجام ندادم و مجبور شدم ساعت ٦ پاشمو خودم رو به محل کار برسونم! اینجورى بود که خدا نخواست یه جمعه هم به عیاشى در تخت بپردازم. 


بیا سعى کنیم به روزاى اوجمون برگردیم...

کتاباى نخونده م روى هم تلنبار شدن، اما انگار ناراحت نیستم اونقدرا از بى وقتى... 

قول میدم از اول بهمن هر روز و هر روز کتاب بخونم، حتى شده ١٠ صفحه...

کلافه میشم گاهى...

ما عوض نمیشیم، همه مون همون چیزى که بودیم خواهیم موند. مرسى، اه

+ خب از روزى که یادمه وبلاگ من خیلیا رو ناراحت کرده، متاسفانه یا خوشبختانه برام قابل درک نیست لذت و عذاب کنار هم... 

دوست عزیز، وقتى ناراحت میشى از خوندن اینجا، خب نکن این کارو با خودت و من... نخون، لطفا نخون

دکتر سین و من و اینا...

اومدم اینجا بنویسم من اومدم پیش استادم، فک کردم تنهاست اما با ٧ تا آقاى محترم نشسته بودن کار مى کردن

تا سر حد مرگ معذب شدم! ولى کم کم یخم وا شد و نشستم پیششون و باهاشون همکارى رو شروع کردم:))) واقعا خانومایى که سر کار نمیرن خیلى متفاوت از خانومایى نیستن که سر کار میرن؟ خصوصا تو محیطاى مردونه؟ 

خب برم استادم صدام مى کنه!!!

خدایا گیمى انرجى ^_^

نمى دونم دقیقا واسه خاطر چى چى اینقد دارم انرژى میذاریم، از من بعیده... 

شاید ارزششو داره و خدا به دلم انداخته که تلاش کنم. 

با خودم فکر مى کنم هر کسى یه لمى داره، باید دستم بیاد که اگه بیاد دیگه همه چى خوب میشه... امیدوارم خیلى زود اوضاع رو دستم بگیرم و بتونم خوشحال تر به ادامه ى زندگیم بپردازم. 


زندگى رویایى! به سبک من :دى

من اگه ٢٠٠ میلیون تو حسابم پول داشته باشم از کار استعفا میدم و تفریحاتم رو شدیدا شروع میکنم، وقتى پولم به ته کشید دوباره روز از نو، روزى از نو...


متخصص مملکته مثلا!

شاید شما از قشر تحصیل کرده ى مملکت انتظار نداشته باشى ازت بپرسه اصلا واسه چى کار مى کنى؟ حقیقتا خودمم انتظار نداشتم و وقتى پرسید براى چند ثانیه چشمام گرد شده بود و از اون ورم سعى داشتم نشون ندم که سوالش به نظرم مسخره اومده... 

خلاصه ش که جواب دادم براى پولش و انگیزه ى زندگیش! 

احتمالا قانع شد که دیگه ادامه ش نداد. 

مگه دیگه وقتى براى با هم بودن میمونه؟

از کسى که ٦ صبح کارشو شروع و ٩ شب تموم مى کنه دیگه واقعا چه انتظار؟ 


انگارى امید داره به زندگیم بر میگرده!

هشتگ خاک تو سر بى جنبه م کنن:دى

خوشم میاد!

از دوباره شنیدن صداى آدما بعد چندین و چند ماه خوشم میاد. 

از اینکه یه آدم فراموش شده نباشم خیلى خیلى خوشم میاد. 

از اینکه آبدارچى کارخونه چاى تازه دم و سرگل رو براى من میاره خوشم میاد. 

از اینکه از حواشى کارخونه اینقدر دورم خوشم میاد. 

پیش تر ها نمى دونستم اما انگار از اینکه آدماى گذشته م کشیده بشن تو آینده خیلى خوشم میاد. 

از یاداورى اون روز که دم بیمارستان چادر دادن دستم و گفتن سرت کن خوشم میاد. 

از یاداورى قیافه ى خسته ى دوستم تو بیمارستان خوشم میاد.


بعد آدم تو شرایط مختلف به شوهراى مختلف نیاز داره، درحال حاضر بنده ابدا احساس نیاز به داشتن همراه رو حس نمى کنم، فقط وقتى خیلى خستمه و یک روز تمام در جدال با همکار و ارباب رجوع بودم مایلم یکى باشه که مامانم نباشه، اما مثه مامانم دوسم داشته باشه و بیاد برام چاى بریزه و بگه بیخیال مال دنیا! خودت چیطورى؟

به یک عدد از اینا نیازمندیم، فقط زود بیا و زودترم بره... خب؟

نه به انتقام...

سپردم به خدا...

دیگه چیزى نمى خوام، پایان ماجرا 


+ نمی بخشم، اما انتقام جز خراب کردن زندگیم مگه دیگه چی داره برام؟