مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

بام لاهیجان... بام تهران...(شیب؟ بام؟)

داشتیم حرف می زدیم، گفتم هر کی بگه الان دلش می خواست کجا باشه... خودم به بالا بالاها فکر می کردم. 


الف گفت: دوس داشتم کنار دریا بودم، چای زغالی هم در انتظارم بود و ... 

ز گفت: من خونه می بودم تو تختم زیر پتووو ساعت ها می خوابیدم و عشق می کردم.

نون گفت: من می خواستم تو جزایر قناری می بودم یه کم بریم دور تر ببینیم چه خبره آخه!تخت و دریا هم شد جا؟ (اینو که گفت من یاد مکالمه م با کسی افتادم، که می گفت دوس داشته اینقدری پول می داشته که لازم نباشه تا آخر عمر کار کنه، فقط تفریح کنه و تفریح، از جزایر قناری هم گفته بود)

میم گفت : من دلم می خواست لاهیجان می بودم، اون بالا باد می اومد و من چای دستم بود و پفک، یخ می کردم و فکر... (دید با چشم های گرد نگاهش می کنم!)

میم بعدی که من بودم گفتم : منم می خواستم بالای بام لاهیجان باشم، ولی چون قرار بود با کسی باشم و مایل نبودم تو رو ببینم و عیشم کوفتم شه، ضمنا آبروم بره که تو آشنای منی و چای رو با پفک می خوری میریم بام تهران... اقلا اونجا تو رو نمی بینیم!!!


+ من خیلی جدی بودم ولی دوستان به مدت 15 دقیقه خودشونو زدن و خندیدن!!! :))))))) و من اصرار داشتم که جدی بوده حرفم و من در خیال هم حاضر نیستم جایی باشم که میم هست و قصد داره زاغ سیاه ما رو چوب بزنه و اون اصرار داشت که واقعا قصدش فضولی کردن و تماشای ما نبوده، خیلی اتفاقی اومده لاهیجان و ما رو دیده و حاضره خودش بره تهران و خلوت ما رو به هم نزنه! هم اینجوری من زودتر به خونه می رسم و راضی نیست ساعت ها تو جاده باشیم برای دو دقه خوشی و بهتره لاهیجان باشیم و زود برگردیم خونه...=)))

اینقدر درگیری جدی شد که گفتم به گوش بزرگتر ها می رسه و فک می کنن جدیه، بهتره جمعش کنیم :دی :-"


+ بعد الان الف اس ام اس داده میای بریم لاهیجان؟ و من دارم می پوکم از خنده سر خاطره ی فوق و اومدم اینجام ثبتش کنم:دی

دختر رنگین کمونی

بچه ها اینجا کسی از دختر رنگین کمونی خبری داره؟

یا خودش هنوز از این ورا رد میشه؟ اگر بله لطفا کامنت بذار کار واجب دارم باهات :) 


+ بعد مرگ حامد یه سری کامنت داشتم که پاکشون کردم، یکی دو تا کامنت خیلی مهم هم داشتم که لا به لای روزای بد پاک شده و باید به هر طریقی هست پیداشون کنم. 

زیر شیروانی و خیال خام تو

زیر شیروانی مرا یاد کارتون ها می اندازد، یاد سارا کورو، یاد خوابی که می بینم و همیشه در یک زیر شیروانی اتفاق می افتد. زیر شیروانی، زیر سقف شیب دار جایی که پر است از ابرهای باران زا، زیر شیروانی مرا یاد تویی می اندازد که نیستی...یاد تو، یاد خیال های خام

هوبو

Hobo چرا اینقد به سلیقه ی من لباس میذاره؟! قصد داره مجابم کنه به خرید آیا؟ یا چی پس؟ هوم؟ می دونید که دیگه خریدامم اینترنتی شده، ولی این مدت فقط واجبات رو خریدم و چیزی که صرفا برای خوشی دلم باشه نه... حتی یه عطر کوچیک، یه لاک کوچیک! هان یه کیف سبک خریدم که اونم دلیل خاصی پشت خریدش بود، وگرنه همونم نباید می گرفتم! 


  ادامه مطلب ...

بلاگرها...

گفت درباره ی وبلاگ نویسا بگم؟ ناراحت نشیا، اقلا وبلاگ تو خدا شاهده از اون دسته نیست. می دونی که من صادقم، اگر وبلاگ تو هم از اون دست وبلاگها بود بهت می گفتم.

گفتم بگو...

گفت بلاگرا از کمبوداشون می نویسن، یعنی خیلی واضح نشون میدن که چه چیزهای کوچیکی براشون ارزشه و عقده هاشون رو توی نوشته ها به راحتی میشه دید. چیزهایی که نداشتن و حالا دارن...

من مخالفت کرده بودم، خیلی شدید مخالفت کرده بودم و حالا بعد ماه ها فهمیدم خیلی درسته، خیلی راسته اصلا و خیلی حرفش حق بوده و من بیجا کردم که مخالفت کردم. حقیقتا من با کمبودهای آدما مشکلی ندارم و نمیگم چرا فلان چیز رو نوشت؟ چون پرواضحه که اون طرف شرایط زندگی من رو نداشته و حق داشته کمبود حس کنه، چه بسا که منم جای اون بودم همینطور بود اوضاعم...


+ واضح تر: وقتی آدما سالهاست چیزی رو دارن ازش نمی نویسن، برای مثال نمی نویسن مامانم پشت ماشین دنده اتوماتش نشسته بود، چون اصلا دنده اتومات بودن اون ماشین براشون یک ویژگی و یک چیز جدید و جالب نمیاد که بخوان بیانش کنن.  میگم باهاشون مشکلی ندارم و هرکی هرجوری خواست می تونه بنویسه و میتونه زیرپوستی کمبودهاشو نشون مردم کنه و ... به ما چه



بی شک تو پست های منم همچو چیزهایی دیده شده، ولی نمی دونم کمبودهام تو چه زمینه ایه؟ مثلا می دونم مالی نیست، عاطفی نیست ولی خیلی چیزای دیگه می تونه باشه... باید یه روزی وقت کنم و به این جواب بدم! هرچه زودتر بهتر، شاید فردا باشم و پس فردا نه... :)


ادامه مطلب ...

پایان خوش

گیرم غم روزگار سنگین باشد

گیرم دل بی قرار غمگین باشد

باید بکنیم بیستونی در خویش

تا آخر شاهنامه شیرین باشد...


صباغ نو

از اتفاق ظاهرا ساده...

امروز خواهرم باید کاری رو انجام می داد، اون ساعت من باید توی اتاقم خواب می بودم. خواهرم رفت مراسم هفتم پدر همکارش و بهم سپرد که اون کار رو من انجام بدم. 

و عجیب اینکه این اتفاق باعث شد من یکی از قشنگ ترین خواننده های اینجا رو ببینم و با این اتفاق حال دلم واقعا خوش شد. گرچه فرصتی برای صحبت نبود، اما همون سلام و علیک ساده هم اتفاق خوشی بود. من خیلی خیلی کم پیش میاد چهره ی کسی رو دوست نداشته باشم، ولی از اون دست آدمها هم نیستم که بتونم عاشق چهره ها شم، در واقع در بند ظاهر نیستم و اگر ازم بخوان پنج انسان زیبا رو نام ببرم واقعا نمی تونم، نه اینکه نخوام ها، هر کاری کنم نمی تونم چون چهره ها رو از علاقه م جدا نمی بینم و اگر کسی رو دوست داشته باشم به دیدم زیبا میاد. به همین سادگی و دیگه اگر بارها بهم ایرادهای چهره ش رو بگن باز نمی بینم(!) 

اما این خواننده ی عزیزم رو در یک نگاه با چشم های نخودی سرما خورده و ریزم بسیار دوستش داشتم، بسیار قشنگ بود و معصوم...معصومیت، چیزی که سالهاست جایی توی چهره م نداره، ضمنا باید اشاره کنم که ایشون خواننده ی معمولا خاموش من هستن:) 


+ مایل نیستم از اینکه کجا و چطور دیدمش صحبت کنم. نخطه *_*

+ پست قبلی درباره ی همین دوست عزیز بود.

دخترها با ابروهای پر چقدر به دلم می شینن

امروز یه گل دیدم، یه گل واقعا قشنگ، واقعا قشنگ... 


همین!


+ خدا حافظ زیبایی هاش باشه الهی

  ادامه مطلب ...

:دی

اگر امروز نمیرم فردا دیگه مرگم حتمیه! 

هوف... 



+ تنها خوبیم اینه تو مریضی اصلا بدخلق نمیشم:دی همون چیز همیشگیم!!!

روزانه

این دو روزه که هزار تا کار سرم ریخته بود باید مریض میشدم حتما؟ این همه مدت ویلون بودم و بیکار نخوردم که تو روزای پرکاری اسیر رخت خواب شم؟ هوووف از من وقت نشناس...


+ هانی داداشم وقتی مریض میشه خیلی خوشگل میشه، به همون اندازه وقتی من مریضم زشت و بی ریخت و میمونم. چرا خب آخه؟ چشام اندازه نخود میشه و صورتم لاغر و تکیده اصلا یه وضی... از مردادم ابروهامو برنداشتم، بازم بگم یا فهمیدین چقدر قشنگ پشنگم؟


+ امروز مدام استرس دارم و حس می کنم روزم اونجوری که باید نگذشته و عذاب وجدان دارم و حس می کنم از درس و زندگی و همه چیز خیلی عقبم... همه ی زمانم تو رخت خواب گذشته و فقط نیم ساعت تو این بارون سیل و وحشتناک رفتم خرید و برگشتم. رفتن از خونه بیرون همانا و لرزیدنم همان، از وقتی برگشتم سرما به جونم نشسته و هیچی گرمم نمی کنه. خرید هم واجب بود و کسی نبود که بره بگیره و در نتیجه کسی حق نداره شماتتم کنه

:(... 

تخت خواب عزیزم تو خیلی خوبی، همیشه بمونی برام... من برم بخوابم یه کم تا 5

باباترین...

شاید اگر قرار باشه روزی از غمی بمیرم، از غم نگاه تو باشه... 



+ تب و لرز، سرفه ها و عطسه ها ادامه دار شده اند. 

+ سرماخوردگی هم گناهان آدمی را پاک می کند پس خیلی خیلی شکر و چقدر دوستت دارم سرماخوردگی عزیزم و چقدر خوب است که تو هستی و من عطسه می کنم و تب می کنم و می لرزم و دو روز است غذاهای آدمیزادی نخورده ام. کاش همه ی دردها همینقدر ناچیز بودند اصلا... 


  

ادامه مطلب ...