مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

اعتراف

یه روزى یه کسى زندگیشو خراب کرده، حالا اونم تصمیم گرفته جبران کنه...

مى خواد زندگى همون یه کس رو خراب کنه



+ احساس مى کنم لازمه مدتى تو تیمارستان بسترى شم، ولى دارم کج دار و مریز پیش میرم. روزى که تقاصشو پس بده... میرم و خودمو له تیمارستان معرفى مى کنم.

ارزش داشت؟

امروز ٢٧ آذر من ٢٠٠ تومن از طلبم رو زنده کردم، ولى خودم مردم. 


+ ارزش داشت به شنیدن اون حرفاى دردناک؟ و گفتنِ حرفاى دردناک تر؟

+ خدا مچاله شدم، دیدى یا نه؟ 

+ مرسى ازت 



شرح حال

واى واى واى، اینجا که من توش هستم یه پنجره کنار میزم داره به جاده، اون وقت همش باید حواسمو جمع کنم عین خانوم شیرزاد محو تماشاى اتفاقات جاده نشم:دى

منو تصور کنید که تا بیکار میشم دست زیر چونه دارم از پنجره به بیرون نگاه مى کنم:دى 

راستى اگه الان ١٩ ٢٠ ساله بودم به بوی فرند نداشته م میگفتم بیاد پایین ساختمون محل کارم و از دیدن هم ذوق کنیم! مطمینم این کارو مى کردم، حیف که نه ٢٠ ساله ام و نه بوى فرند دارم، شت

زنى که زیاد کار مى کرد و کم مى خوابید و معناى عشق رو فراموش کرده بود.

 خوب و خوشم با خودم و اتفاقاى دور و برم، همین تنهایى بودنا و زمان نداشتن براى کسى... 

ترسناکه اما فعلا همینه که هست! یکى دو تا هدفم تعیین کردم که مثلا خیر سرم براشون تلاش کنم و تلاش براى اونها یعنى حداقل یک سال کار زیاد... :دى


ادامه مطلب ...

من هر هفته یه سوال مهم از خودم می پرسم!

از خودت بپرس اگه ماهى چقدر در بیارى خوشحالى؟ 


+ من پرسیدم، هنوز جوابى ندارم براش... اما پیداش مى کنم.

میتونم ادعا کنم امروز از ١٠ صبح رسما کارمو شروع کردم و ساعت ٢:٣١ دقیقه ى شب/صبح تموم... 

نکنه مثه خیلیا پول زنده ترم کنه، ها؟

ما بلاگر ها و بلاگ خون ها حالمون خوبه، فقط همه کنار هم خسته ایم...

همین :دى

من که خوبم، حتى اگه حال زندگى خوب نباشه!

آخیششش...

بعد مدتها با حال خوب میتونم بنویسم، اینجا که من نشستم حسابى آفتابیه و حال دل منم... 

هیچ اتفاق خاصى نیفتاده تو زندگى، حتى دیروز یه اتفاق خیلی بد دیگه م افتاد که همه هاج و واج مونده بودیم! ولى خب تا کجا مى خوام از خدا انتظار داشته باشم؟ بى خیال شم یه کم به جنبه هاى دیگه ى زندگى نگاه کنم، هوم؟ 


بچه ها، بچه هااا نمى دونید که تولد کى بوده، بعععله تولد خانوم چوپان، جاتون خالى من براش ٧ تا رز قرمز گرفتم و کیک، همینقدر ساااده همه چیز برگزار شد و چقدرم که خوش گذشت... جاى خیلیاتونو خالى کردیم، خیلیاتونو... 


من یه تصمیم تازه هم گرفتم که براش  خیلى باید تلاش کنم اما به نظرم غیر ممکن نمیاد، روزى که یه مرحله جلو تر برم حتما میام و براتون میگم چى بوده و چیا شده... درباره ى جمع کردن پولام براى کاریه! 


دوستون دارم، خیلى خیلى خیییلى :) و همین




جدال با خدا

مشکل اینجا بود که من نشستم رو به روى خدا، گفتم مشکلمو حل کن...

همونجورى که خودت صلاح میدونى، هرطور که خودت مى خواى فقط حل کن!

بنده هاشو دیدم که میگما، بهش میگن ما اینو مى خوایم!

مگه خدا نیستى؟ پس بده دیگه... 

حالا من با مدارا و در نظر گرفتن محدودیت ها بهش میگم حلش کن، هرجورى تو میگى قبوله فقط حل کن این مشکل کوچیکو که داره از پا درم میاره

نمیشنوه، یا میشنوه و به روش نمیاره... خوب بود منم خواسته هامو به زور ازت بگیرم؟ یه کارى کن چند سال مى خواى رنجم بدى آخه:(؟ 


+ ٩ آذر امسالمم خوب دردم داد، دستشم درد نکنه:)