مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

موش و گربه ^_^

یه خاطره تعریف کنم و برم، رییس ما یه آدم خیلى پولداره با کلی چک برگشتى که هر روز صبح وقتی میریم سر کار با جماعت طلبکاران مواجه میشیم! 

بگذریم که از این قسمت ماجرا هم کم خاطره ندارم ولى خاطره ى اصلى چیز دیگه ست، اون توضیحات فقط واسه این بود که بدونید وى یه آدم خسته و بى اعصابه... 

چند وقت بود متوجه شده بودیم تو مهمان سراى شرکتمون موش!!! هست، واحد ادارى میره به رییس جان اطلاع میده و قرار میشه یکى از بحثای جلسه ى اون روز باشه و براش راهکار پیدا کنن، اون روز جلسه عمومى تشکیل میشه و نمیشه در این مورد صحبتى بشه... 

و خب همچنان موش ها با ما هم زیستی می کردن(ربطی به کارخونه نداشتا، تو مهمون سرا بودن یه جا تو قسمت دفترى) چند روز بعد که هوا خیلى  هم سرد شده بود و هم اتاقمم نبود من رفتم پایین تو محوطه براى کارى و دیدم جلوى پله هاى ساختمونمون یه گربه ى پلنگ طور ایستاده، اولین بارى بود که اصلا از گربه نترسیدم! چشمتون روز بد نبینه خیلی خسته طور و سلانه سلانه تا دم نگهبانى دنبالم کرد، به نگهبانى گفتم این داره میاد تو!!! عیب نداره؟

گفت نه طفلى بذار بیاد گرم شه...

در و که باز کردم دیدم چه میبینی؟ ٣ تا گربه ى دیگه م پشتمن:)))))

همه اومدن یه گوشه نشستن و من داشتم از فرط هیجان جان به جان آفرین تشلسم می کردم. گفتم بیرونشون نمى کنید؟ 

نگهبانمون گفت نه بابااا مهمونمونن، نگران نباشید:دى 

کارم تموم شد و برگشتم سمت دفتر که دیدم اینا همه دارن باهام میان، دعواشون کردم رفتن جلو ورودى نشستن... چشمتون روز بد نبینه بعد دو روز فهمیدم این گربه ها مال رییسمونن و پیغام داده اینا رو ببرین تو مهمانسرا خودشوم ترتیب موشا رو میدن:))))))))))))) خدااااااى من، شاید باورتون نشه ولى پسره ى ابله اینا رو آورده تو ساختمون که موشا رو بکشن! 

خلاصه اینکه عدو شده سبب خیر و من دیگه اونقدرا از گربه ها نمى ترسم:دى 


نه نه نود و شش.........

هشتگِ روزه دارِ خسّـه... 

 حتى پژمرده ادامه مطلب ...

غلط اضافى

هى غلط انبار دارمونو گرفتم، سر صبحى غلط خودم در اومد!

نتیجه اینکه به غلطایى که دیگران مى کنن کارى نداشته باشین، به غلطاى خودتون بپردازین


درسته که دمنوش گل گاو زبون احمدى(همون فروشگاه بزرگ شهرمون!) ربطى طعم گل گاوِ مامانمو نمیداد

اما خوب دلمو گرم کرده بود...

کارانه!

براتون تعریف کنم یه کم... 

اینجا که ما هستیم ٢ تا رییس کارخونه داره که با هم نسبت نزدیک فامیلى دارن، چند روز پیش که چارشنبه باشه من تو اتاقم تنها بودم و قصد کرده بودم ساعت ٢ برم خونه... ما ساعت کاریمون ٨ تا ٤ه! 

همون حوالى جمع کردن و رفتنم دیدم منشى اتاق رییس زنگ زدن به من با حال بد و استرس که مهندس کجان؟ میتونن بیان دفتر فلانى؟ 

و این شد شروع ماجرا نشون به این نشون که تا شب اینجا دعوا و بزن و بشکن بود بین شرکا، منم که دیدم اوضاع خرابه و نمیشه صحنه رو ترک کرد خونسرد خونسرد نشستم تو اتاقم و آمار فروش هفتگیمونو در آوردم، فایلامو مرتب کردم. یه فایل درست درمون گزارشى طراحى کردم:)))))) وقتى دعوا تموم شد رفتم حیاط سوار ماشین شم که دیدم یا ابرفرض یکی از شرکا ماشیناشو برداشته داره میره خونه(ماشیناشو داده بود راننده هامون ببرن خونه) و دسته آخر ساعت ٩ شب برگشته بود و چادر ماشین و چتر ماشینشم که جا مونده بود برداشته بود و با گریه(!)رفته بود خونه:دى 

تو همون ٤شنبه ى هیجان انگیز از بهداشت هم اومدن بهمون سر زدن و یه ماجراى مسخره و خنده دار و یه مورد  جدى پیدا کردن که نباید می کردن! البته یه موضوع قانونى بود ولى واقعا مورد و مشکل بهداشتى نداشتیم و همینشم خوب بود. 

القصه، فرداى اون روز ما باز اومدیم سر کار و اندکى کار کردیم و کارگرام نشستن به تحلیل دعوا بین شرکا:))) و امروز که یکشنبه باشه مدیراى واحدمون تازه فرصت کردن بشینن تحلیل کنن و ببینن چى کار میتونن بکنن، ضمن اینکه همه از رفتن شریک کوچیکه خوشااالن(من ناراحتم چون حس مى کنم طفلى بوده و میشده جور دیگه اى پیش برن که لازم نباشه اون براى همیشه اینجا رو ترک کنه! مهم تر از اووون من دلم براى تک تک ماشیناى خوشگلش تنگ میشه که زینت بخش حیاطمون بودن:دى)


فقط اومدم بگم خدا به بنده هاى زیاده خواهش کم میده... 

یعنى هرچى بیشتر درگیر حرص و آز شى، کمتر میکنه دارایی هاتو، سخته بیانش فقط همینو بگم که یه روزى دارایی هامو از دست دادم به میل خودم...

حالا داره به هزار بار کمترش راضیم میکنه، به بیشترش که نرسیدم هیچ، دارم جدى جدى به هیچ راضى میشم... کى باورش میشه؟

اینکه دیگه هیچى خوشحالت نکنه... 

که حس کنى هیچ چیز خوشایند این دنیا رو تجربه نخواهى کرد، خدایا نجاتم بده از این افکار...

این رازهاى مگو...

نه اینکه شما غریبه باشیدا، نه...

ولى نوشتن از روزاى تلخ زندگیم جونمو ازم میگیره، هم از طرفى شاید باید راز ها همیشه راز بمونن... 

براى خودم که این روزامو یادم بمونه...

اجازه دارم ٥شنبه ها نرم سر کار، اصلا اجازه دارم هر وقت که مى خوام نرم سر کار... ولى کدوم آدم عاقلى یه روز خونه میشینه و کاراى ٥شنبه ش رو تلنبار مى کنه رو کاراى جمعه ش و شنبه که بالاخره میره سر کار با انبوهى کارهاى نصفه نیمه مواجه میشه؟ 

خلاصه که من دیروز رفتم سر کار و ساعت ٣ ناهار گرم خونه خوردم و نیم ساعت قبل رفتن به کارگاه استراحت کردم، خیلى خوابالود اما پر انرژى... 

با استادم شب قرار داشتم که کنسلش کرد و ازم خواست روز جمعه همو ببینیم، خلاصه ش کنم که روز جمعه هم نشد مال خودم باشه و عصرشم که باید کارگاه باشم. 

 حس مى کنم خدا داره تمام تلاششو میکنه که من با خودم تنها نباشم، به مدت یک هفته ست که شبها نهایتا ٣ ٤ ساعت مى خوابم و روزا هم تا شب سر کارم، سه شنبه ها روزاى پر استرسمه، باید کارامو تحویل بدم و استرسش برام وحشتناکه!!! و از این رو کل هفته ذهنم درگیر اینه که چند روز مونده به سه شنبه؟! با این حساب فکر مى کنید وقت میشه من به اون آذر لعنتى که پیرم کرد فکر کنم؟ بله که میشه... من تونستم و وقتش رو به هرطریقى! پیدا مى کنم و حالا با اطمینان می تونم بگم فقط یک چیز میتونه حالمو خوب کنه که کاش کمی دست یافتنی بود اون چیز... خدا برای من معجزه نمی کنه:)

برگى از گذشته...

گرچه هیچ چیز تو زندگى من تغییر نمى کنه، اما دوست داشتم ببینم حتى شده یک بار براى همیشه تو زندگیش تصمیم درستى میگیره و سر تصمیمش وایمیسته... 

از رنج من کم نمیشه، هیچ جورى هیچ چیزى عوض نمیشه و من باید یاد بگیرم با ناکامى هام کنار بیام، سالها گذشته و من هنوز اینو یاد نگرفتم... هنوز دردش میتونه از پا درم بیاره، هنوز


  ادامه مطلب ...

آذر و روزاى تلخ عمرم


محمد معتمدى عزیزم و ٧.٥ صبح تا همین حالا... 

میخونه:

"یاد تو چه مى کند با حال خراب من..."

مى خونه:

"هجرت تا به ابد تقدیرم..." 


  ادامه مطلب ...