مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

ناتـور دشت !

"اگر از من می شنوید ، هیچ وقت چیزی به کسی نگویید . اگر بگویید، یواش یواش دلتان برای همه تنگ می شود. "


امروز که برای میم از معجزه ی حروف ، واژه ها و جمله ها و در واقع حرف زدن می گفتم ، فکر نمی کردم آخر کتابی که می خونم اینجوری و با جمله ی بالا بخواد تموم شه ! 

و من سخت دل تنگم ... 


+ فقط یه h جای یک f قرار گرفت و باعث اون همه ماجرا شد ... به همین قشنگی 

+ ناطور ، بدطور به دلم نشست . لطفاً ، بخونیدش ... حتی اگه یک بار تو 18سالگی خوندینش !


عصرِ آرومِ دوشنبه :)


دیروز بود ، همین دیروز ... که من سر صبحی دلم کتاب جدید خواسته بود ... نه اینکه فکر کنید کتاب هام همه خونده شده ن ، نه خیر ! تا بخواین نخونده توی کتابخونه م دارم ... 

ولی دیروز بود که آرزو کردم از کسی کتاب هدیه بگیرم و گرفتم ! اون هم 3 تااا ... حسی بود برای خودش که اصلاً در واژه نگنجد ... 

دو مورد از این کتاب ها رو می خواستم بخرم خودم ، ولی نشده بود . 

دیروز بود ، که چوپان عزیزم قرار گذاشت همراه هم بریم کتاب فروشی جنگل و لا به لای درخت های ورق شده نفس بکشیم و زندگی کنیم و کمی خرج ... 

تصمیم برگشت و بدون وقفه رفتیم جایی که باید می رفتیم ! جایی که بتونیم چای بنوشیم و من از صبح چای نزده بودم به امید عصر ... 

فامیل دور ، همون که دل خوشی از من و خونواده م نداشت و شاید حس می کرد کمی مغرورم و اینها... دیروز همراهمون بود و من چقدر خوشحال شدم از این اتفاق ... از دوست رشتیم ممنون تر شدم که باعث آشناییم با چوپان کوچک شد و از چوپان خیلی ممنون تر که باعث شد ، یک حس بد در وجودم از بین بره و من بالاخره هم بازی دوره ی بچگی هام رو دیدم ! خارج از محیط فامیلی و در کنار چوپان ... 

سارا مثل بچگی هاش خوب بود ، درست مثل همون روزها ... یادش بخیر ! 

همین دیروز بود که فهمیدم چوپان 3 تا کتاب! 3تا کتاب هدیه گرفته و بگم یکیش دختر پرتقالی بود عجیب نیست ؟ 

بگذریم ، یک حس ترسی دارم که نمی تونم بیانش کنم ، فقط خواستم بگم چوپان ، من و هزار تا اتفاق مشابهی که هر روز برامون رخ میده ! اینا یعنی چی ؟ یه حس عجیبی دارم و همین ... 


+ این روزا من عجیب حالم خوشه !

دختر پرتقالی !

احساس خوشبختی در تجرد حس خوبیه که شاید خیلی ها تجربه ش نکنن ... ولی من تجربه کردم .

بگذریم ، اومدم بگم مگهان در عین ولخرجی گاهی عجیب ، صرفه جو می شه ...

اونقدری که حس می کنه دوس داره برای صرفه جویی اتاقش رو ، کتاب هاش رو ، تختش رو و حتی دوش حمومش رو با کسی به اشتراک بذاره .

آدم های ولخرج و آزاد هم گاهی دلشون می خواد که صرفه جو باشن . 


+ یادمه تو کتاب دختر پرتقالی می گفت "ما" شدن یعنی صرفه جویی کردن تو خیلی چیزها ... 

کتاب هایی که دوست داشتم ...

ظهر بود که کتاب مفید در برابر باد شمالی تموم شد ! در اوج هیجان :|

نفهمیدم چی شد که در چشم به هم زدنی پردیم روی مبل روبرویی و شروع به خوندن کردم ... نمی دونم چقدر گذشته بود که دیدم 60 صفحه از کتاب ناتور دشتم رو خوندم !!!

و تصمیم دارم تا آخر اردیبهشت تموم کنم دو تا از کتاب هام رو ! تا وقتی حرف از درس و دانشگاه نیست من حالم عالیه...عالی

مورد عجیب برادر مگهان !

چند وفت پیش وبلاگ دوست عزیزی رو می خوندم که حرف از کتاب و بچه های دهه های گذشته بود که چقدر اهل کتاب بودن و این نسل جدید کتاب گریز ...

براشون نوشتم من یک برادری دارم که عاشق خوندنه ! گفتن اسم برادر شما رو باید گذاشت "مورد عجیب برادر مگهان" مثل "مورد عجیب بنجامین باتن" !

مورد عجیب ما خیلی معمولیه ، نه هوش بی اندازه ش گوش جهان رو کرد کرده ، نه فیلسوف کوچکیه برای خودش و نه هیچ چیز دیگه ...

مورد عجیب ما یک 12 ساله ی خالصه ! ذره ای بیش از سنش نمی فهمه و در عوالم کودکیش سیر می کنه تا نوجوانی ...

مورد عجیب ما عاشق صدای فرهاد ، ابی و دکتر اصفهانیه ! عاشق صداهای پر هیجان نیست مثل خواهرش ! مورد عجیب خونه ی ما تو 12 سالگی به شدت غمگین میشه از شنیدن موزیک های سبک و اصرار داره کمکمون کنه تو شناسایی موزیک های خوب تر ...

مورد عجیب برادر مگهان ، کتاب خونه ش چندین برابر کتابخونه ی خواهر 24 سالشه ! و همه ی کتاب هاش رو هم بارها و بارها خونده ...

مورد عجیب برادر مگهان ، قلم خیلی خوبی داره که این رو بی شک مدیون خوندن های زیادشه ...

مورد عجیب برادر مگهان ، 6 سالش که بود گفت به تکواندو علاقه داره و از ورزش گروهی فوتبال دل خوشی نداره و ترجیح میده فقط تماشاش کنه... گفت از تکنیک های پای تکواندو خوشش میاد و از کاراته بدش میاد ! تو 6 سالگی مورد رو بررسی کرده بود ... !

از همون روزها پیگیر شدم و تو کلاسی ثبت نامش کردیم که استادش واقعاً استاد و با شخصیت باشه ...

مورد عجیب برادر مگهان ، باعث شد استادش بتونه بعد از مدت ها بیکاری با رشته ی مهندسیش یک جای خیلی خوب مشغول به کار بشه ... مورد خاص برادر مگهان واسطه شد و استادش تونست از روزها بیکاری نجات پیدا کنه ...

مورد عجیب برادر مگهان ، دیروز از ساعت 6 بیدار شد و راهی سالن هییت تکواندوی شهر رشت شد !

مورد عجیب برادر مگهان ، میون اون همه بی ادبی ها و دادهای هییت تکواندویی ها دووم آورد ، تا ساعت 1 ظهر آزمون و مراحلش طول کشید ...

بالاخره ساعت 1 ظهر جمعه ی ما ، عید شد...

لحظه ای که صداش رو شنیدم نتونستم بفهمم غم داره یا خسته ست... پرسیدم نمی خوای از آزمون چیزی بگی ؟ بگو حالت خوبه ؟ گفت خوبم !

استادم پیشمه ... خوبم مگهان ... و بعد از چند ثانیه سکوت با خجالت گفت مگی ... قبول شدم ... میام خونه و تق !

و اون لحظه عجیب ترین حس ممکن رو داشتم ، برادر 12 ساله ی من ،

مورد خاص برادر مگهان ، تو همون آزمون اول و بی وقفه ! تونست دان دوی تکواندو رو بگیره و من رو ، ما رو به اوج خوشی برسونه ...

از ته دل برای خودمون خوشحالم ... که با خوشی های کوچیک زندگیمون انقدر خوش میشیم !

این عکس ، چند ساعت بعد از آزمون گرفته شده کنار دریا ! مگی آویزون به برادرش ...

خدایااااااا دوستت دارم !



خب من یادمه تولد حضرت محمد که بود ، به همه گفتم من عیدیمو می گیرم و می دونم که برف می باره و بارید ... ! واقعاً عیدیمو گرفتم ...

دیشب آشوب بودم ، امروز هیچ اثری از اون حال بد نیست .

و من عیدیمو گرفتم از خدا ، بهترین عیدی دنیا :)

× میام و میگم دلیل خوشیم رو !

× مگهان میره انزلی تا دقایقی دیگه ، که خوشیش رو کنار دریاجشن بگیره !


زیباترین مرد دنیای من ...


زیبا ترین مرد دنیای من تو بودی پسرک ، تو بودی و خواهی موند ...

دل شوره ی خواهرانه م رو ای کاش می فهمیدی... ای کاش خدا حافظت باشه ...

ای کاش فردا خبر از پیروزیت به خواهرکت بدی ...

× خدایا ، هدیه ی مبعثم رو میشه پیش پیش ازت بخوام ؟

× هدیه ی من ، لبخند از ته دل برادرم ! زیبا ترین مرد زندگیم ...


مادرم ، تو باید خیلی عزیز باشی که از کارام بخاطرت زدم . باید خیلی خاص باشی که من اینجوری الان خسته ام !

چند ساعت برای مهمونی امروز مادرم سرپا بوده باشم خوبه ؟

چقدر نیم خیز جلوی فر نشسته باشم خوبه ؟

اینجا بمب ترکیده ، من نت ندارم و خیلی هم خسته ام !

× نت دار بشم اینجا رو مزین به عکس خواهم نمود !

× نمودم ! مزین ...



بی ربط نوشت : با تشکر از مهمونای مادر که باعث شدن از کارای پروژه و حتی کتاب خونی!!! بیفتم .

و در انتها باید تشکر کنم از خانواده ی محترم رجبی به هزار و یک دلیل :| :))


Gut gegen Nordwind

همیشه ی خدا ، برام جای سوال بوده و هست که چطور این کلمات معجزه آسا از زبانی به زبان دیگه که میان معنی و آهنگشون رو از دست می دن ...

فکر کن ... به جای گفتن گوت گگن نوردویند ! مجبور باشی بگی مفید در برابر باد شمالی !!!

× با تشکر از ویرگول! بابت معرفی این کتاب خیلی خوب (خوب از نظر من!)

× الان معلومه وسط انبوهی از کارهای انجام نشده و حجم زیادی از استرس (مگهان و استرس؟!) ، روی تختم ولو شدم و گوت گگن نوردویند رو می بلعم ؟

× رکورد زدم ، کتاب برگ اضافی منصور ضابطیان رو به نیم رسوندم! و مفید در برابر باد شمالی رو نیز!!! و کتاب دیگه ی ضابطیان رو که خیلی ماه پیش هدیه گرفته بودم.

× کافیه فقط دو تا پروژه ی دیگه بهم بدن! بی شک 12 تا کتاب دیگه هم شروع و تموم می کنم .

× این مفید در برابر باد شمالی ترجمه ی خوبیه ! فقط اسم کتابش لعنتی زیادی سنگینه برای هم چین محتوای نرم و به روزی ...


Sir1


الان من با این همه انرژی واقعاً باید خوابم ببره ؟

این بچه مون سیروان چقد سرحااااله خدایی ماشالاش باشه ! ردبول میزد تو کنسرت :دی

برم بخرم بلکه مگهان تر!!! شم... یه کنسرت توووپپپ رفتم امروز با بر و بچ مشهدی و رشتی ... جای همتون دست زدم و انرژی هم گرفتم و می فرشتم برا تک تکتون :دی

---

خواهرکم که نمایشگاه کتاب بود ، زنگ زد ببینه چی دوست دارم ! که گفتم برو ققنوس و زنگ بزن... گفتم الان همونجام! دیگه گفتم ناتور دشت رو بخره برام که خوندم سالهای پیش ولی نداشتمش ...

و کتاب مفید در برابر باد شمالی به پیشنهاد بانو ویرگول! که گفت چاپ این مورد تمومه و نداریم فعلاً ... تو سایت ها هم نگاه کردم نبود چند تا کتاب فروشی هم پرسیدم که نداشتن ! اون وقت امشب بعد کنسرت مامانم بردمون شهر کتاب و وای !!! یه دونه فقط یه دونه برای شخص من مونده بود ...نمی تونم حسمو براتون بگم فقط جیغ نزدم از ذوق ...

از دیشب که 3 ساعت خوابیدم هنوز بیدارم ! و یواشکی بگم گفتم مادرم چای بذاره که دوپینگ کنم و کتاب جانم رو شروع کنم ...

خدایاااا ممنووووووونم و من چقددد کیفم کوووکه ! 


× گارسون رستوران ناپولی ، به مراتب به چشم من زیباتر از سیروان خسرویه :| همین .


دلم می خواد 7 تا کتاب هدیه بشه بهم ! میشه ؟


تا نیمه شب بیدار بودم و ترجمه می کردم ... حدود ساعت سه بود که از پشت کامپیوتر پاشدم و خودمو آروم رو تخت رها کردم ...

پنجره باز بود ... پرده از شدت باد تاب می خورد ... شب خواهرکم سوغاتی هامو بهم داد ... آرزوی روز 20م که هدیه گرفتن کتاب بود محقق شد !

33 صفحه از کتاب جدید منصور ضابطیان رو خوندم ، 7 8 صفحه ی دیگه از فوتبال علیه دشمن و حدود سی صفحه ی دیگه از عقاید یک دلقک... و من چقدر هر سه ی این کتاب ها رو دوست دارم ... آخرش کتاب از دستم پرت شد پایین و دیگه رضایت دادم به خواب ...

امروز بعد از آخرین کلاس ، الی تنها روونه ی خونه شد ،

گفتم می خوام تو پارک نیم ساعت کتاب بخونم ... و این نیم ساعت شد یک و نیم ساعت ... نصف یک فصل رفتارسازمانی رو خوندم ! با عشق ... چرا این همه این کتاب خوبه ؟

و 15 صفحه از کتاب عقاید یک دلقک و دو تا آهنگ هم گوش کردم و نعمت های زندگیمو شمردم و از جام پاشدم... پر از حس و حال خوب بودم ! تمام راه آهنگ پخش شد و تمام راه همراه خواننده خوندم و کیف کردم ...

× خیلی خسته م ... جسمم خسته ست ولی همچنان انرژی دارم : )

× کنسرت سیروان باید جالب باشه : ) 
× کتاب های آقایان منصور ضابطیان و صابر ابر ! باید تا آخر همین ماه خونده بشن : ) فدای سرم که درس دارم !!! ؛ )



یک برش آرامش !



و امشب که اجازه دارم 2 ساعت تمام ، کتاب بخونم ! میوه های بهاره و تابستانه ... زیبا ترین زیبنده ی فصل هاشون هستن ...

زمستون عزیزم ، بیا قبول کنیم که میوه های فصلت به گرد پای تابستون داغ نه چندان دوس داشتنی نمیرسه ! بیا باور کنیم ... هوم ؟