مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

:|



به هم کلاسی اس ام اس دادم که من نیم ساعت چرت میزنم پامیشم پاورپوینت رو درست می کنم ! لطفاً اگه شد یه زنگ بزنم بیدارم کن...

5 دقیقه بعدش گوشیم ویبره میره :

سلام مگی جون ! گفتم تا خوابت نبرده زنگ بزنم بپرسم منبع آخری مال چه سالی بود ؟!

من : 2013 :|

- اوکی حالا بخواب !

من : باشه فعلاً

گوشیم باز ویبره میره و حدود 10 تا اس ام اس برام میاد !!! پشت هم

- 1.سلام 2 . مگی خوابیدی ؟ 3 . خواستم بگم لپ تاپ تو میاری یا من بیارم ؟ 4 . ماژیک سی دی داری ؟ 5 . من آماده نیستم 6 . تو خوب خوندی ؟ 7. فک کنم خوابی 8 . فعلن 9. بوس 10 . بای

× کل نیم ساعت رو این بشر اس ام اس داد و زنگ زد با اینکه می دونست گوشیم سایلنت نیست ! واقعاً مردم یه طوریشون میشه ها ...

عصر بهاری



این پرنده های نازنین انقدر دم پنجره ی اتاقم جیک جیک می کنن و آواز می خونن که واقعاً من بی حال رو به وجد میارن ...

چای و نون عصرونه خونگی تو این فصل و این ساعت عجیب می چسبه ...

خدایا شکرت : ) هوس نون روغنی کرده بودم که خواهر عزیزم برام پخت !



از عشق آتشین تا فدا شدن ...


حس می کنم روح داره از بدنم جدا میشه از فرط خستگی ... پتوی سبکم رو روم می کشم و بالاخره بعد از تلاش فراوون خوابم می بره ... 

چشمامو باز می کنم ...ساعت 5 صبح ... می بندم چشمامو ... خواب می بینم ، خوابِ همونجایی که مدت هاست می بینم و نمی دونم کجاست ... 

از خواب می پرم ، خودمو بغل می کنم ... 

و تا 9 صبح تخت می خوابم ... چشمامو باز می کنم کلامِ قیصر* رو زمزمه می کنم ... 

گوشی عزیزم نیمه جون افتاده پایین تختم رو بر می دارم و آهنگ عشق آتشین دنگ شو رو پلی می کنم ... 

همراهش می خونم ... زیر چای رو روشن می کنم ... 

خودمو روی مبل پرت می کنم و اشکام شروع می کنن به پایین اومدن ... می دونم چمه ، خودمو دلداری میدم ، میگم همه ی دنیا اینطوری نمی مونه مگهان ... صبر کن ... صبـر ... 

آهنگ بعدی از سامی بیگی پلی میشه ، ناخودآگاه یه لبخند عمیقی رو لبم می شینه ... همراهش می خونم و عشق می کنم ... 

تو دلم فکر می کنم چقدر بامزه میشه اگه من هم یه روزی عاشق شم و حاضر باشم همچین شعری رو به کسی تقدیم کنم ! 


+ من حقیقتاً هرگز عاشق نشدم ولی امیدوارم یه روزی عاشق بابای بچه هام شم :دی 

+ وااای که چقدررر دلم پر می کشه برم کنکور زبانشناسی بدم ! این کارو می کنم و می دونم جای خوبی هم قبول میشم :)

مگهان افقی !



دور و بر ساعت 7 بود که الی استرسی!* اس ام اس داد ترجمه چی شد بیا پاورپوینت و با هم درست کنیم !

رفتم حموم و اون تو استخاره باز کردم دیدم بهتره برم که کارا امشب هرجوووری هست تموم شه :))) هم استرس این بچه یه کم از بین میره کارا رو زودتر تموم کنیم . وگرنه که من خونسرددد شب تا صبح پاور پوینتمو درست می کردم و میرفتم واسه ارائه ! اومدم بیرون از حموم زنگ زدم و گفتم میام !

موهام همونطور خیس ، لباس ها رو زیر و رو کردم و خنک ترین تاپ ممکن رو تنم کردم :دی ... این ور میدویدم شالمو اتو می کردم ، اون ور تند تند مطالب و می زدم رو فلش ! از اون طرف می دویدم کتابامو چک می کردم !در عرض یه ربع حاضر شدم نمازمم خوندم و پریدم پایین ...

تو راه آهنگ سیروان رو پلی کردم و حسابی کیفم کوک شد ! دیگه رسیدم خونشون و بدون اتلاف وقت نشستیم پای کارامون و تا خود 12 مشغول بودیم !!! شام زدیم و گفتم حاضر شو یه جا باز پیدا می کنم پرینت کنیم فایلامونو ... ساعت 12 تازه تو خیابونا می چرخیدیم و بالاخره یه جا باز پیدا کردیم ! تو یه خیابون خیلی خلوت ... هرجایی غیر رشت بود احتمالاً من کلی می ترسیدم اون ساعت

دیگه پرینت گرفتیم و دیدیم خیلی زوده برگردیم خونه ما هم خسته ! پیشنهاد دادم بریم یه چیز بخوریم ... رفتیم آبمیوه فروشی که کلی شلوغ بود و منم گیر داده بودم فقط همونجا !!! شلوغی اینجور جاها رو دوس دارم که آخر هفته مردم سر حااال میان آب میوه می زنن ! آبمیوه رو سفارش دادیم و منتظر بودیم حاضر شه که سفارش نفر قبل ما حاضر شد و اومد سینی رو از پیشخون برداره 3 تا توت گلاسه برگشت رو من !!! :))))) بدون اغراق !یعنی دیدنی بودم اون لحظه ... کلا شدم صورتی و پسر طفلی هی معذرت می خواست! تا جایی که امکان داشت خودمو پاک کردم و همونجوووور منتظر شدیم تا سفارش ما حاضر شه ... کلی منتظر شدیم باز با همون اوضاع توتی :))! اصلاً هم خجالت نمی کشیدم کلی هم خوشحال بودم و هی می گفتم چه خوشبو شدممم من !!! :)))

دیگه ساعت شده بود یک و من و دوستم استرس گرفته بودیم زیاد... من همیشه ترجیح میدم شب خونه باشم یا با خونواده بیرون باشم و اصلاً حس خوبی ندارم شب دور از خانواده و تو خیابون... امشب رکورد زدم تا اون وقت شب تو خیابون بودم ...! ماشین رو خیلی دور پارک کرده بودیم که قدمم بزنیم ساعت 1 شب !!! رسیدیم به ماشین دیدم شیشه کامل پایین ، در ماشینم بازه :| عاشق خودتونید.

چقدر معجزه بود که کیفمم تو ماشین بود کسی دست بهش نزده بود ! تو اون شلوغی و همهمه احتمالاً فک کرده بودن صاحاب ماشین همون دور و براس ... دیگه دوست جان و رسوندم خونشون و نفله برگشتم خونه ، نشستم لازانیا خوردم که برام درست کرده بود مامانمو من نبودم:( دوباره بعد نیم ساعت چای ریختن که اونم برای نشکستن دلشون خوردم و الان ممکنه هر لحظه انفجار رخ بده :)))

× الی ، هم کلاسی دانشگاهمه و دختری ست بسیار استرسی و همه جوره قطب مخالف مگهان

× و من چقدررر خسته ام و خوشحال :)))



خستمه :((


وسط کلی ورق و کتاب نشستم ، هم چنان پرونده ی ترجمه ی رمان بازه و من برای رفع خستگی سراغش میرم ...

واقعاً کلافه و خسته م کارا اونجوری که باید پیش نمیره ! تنها قدم مثبت پیدا کردن یه پاورپوینت مرتبط با پروژمون بود ! کلی شاد شدیم ...

دیدم هم کلاسیم مشتاقه کارا رو با هم پیش ببریم گفتم بیاد پیشم از ساعت 5 تا 10 شب بی وقفه پشت کامپیوتر بودیم ... هر پنج دقیقه به 5 دقیقه من صدای نا به هنجاری در میاوردم آه و ناله می کردم و دوستم ریسه می رفت از خنده !!!:))

و هی میرفتم چای رو تمدید می کردم ! نفری 4 فنجون چای خوردیم ...

اینم میز ترکیده توسط ما ! عکس از کف هال هم دارم که دیدنیه ولی بنا به دلایلی نمیذارم اینجا:دی


در سکوت بیکران ، خفته فریادم ...



ترجمه به جاهای خوبی رسیده ، خسته و مونده اومدم یه مقاله ای که نوشته بودیم و تایید گرفته بودیم از استاد رو پیدا کنم و یه مطالبی رو بهش اضافه کنم !

که دیدم نیست تو فلشم نیست و پاک شده !!! زنگ زدم به دوستم... گفت فایل اصلی رو داره ... گفتم بده ببینم چه غلطی میشه باهاش کرد .

هرچقدر میل داد نرسید ! بعد نیم ساعت گفت پیدا کرده اون مقاله ی درست شده رو تو لپ تاپش ... گفتم میام ازت میگیرم ! ایمیل نکن ... چشم درد گرفتم از پشت کامپیوتر نشستن و کتفمم شدید درد داره ! از بس تایپ کردم :(

رفتم سوار ماشین شم دیدم هوا خیلی خوبه و بی خیال شدم. پیاده رفتم و برگشتم و آهنگ گوش کردم و به زندگیم فکر کردم .

دوستم همش رو برام پرینت گرفته بود و یه کتابی هم که می خواستم آورده بود... حالم خوب بود که بهتر شد .

گاهی یه مکالمه ی اینترنتی می تونه روزت رو خیلی خوب کنه ! حتی اگه تعریفی هم ازت نکنه فرد پی ام دهنده .. یه کسی بهم پی ام داد و چند جمله صحبت کردیم . قطعا از وبلاگم می شناختم آیدیم رو از کجا آوردن نمی دونم... چند خط صحبت با کسی که اصلاً نمی دونم کی بود چسبید ! و من چقدر خوبم الان ...

این بین دوست دیگه م زنگ زد و گفت چقدر ازم شاکیه که حواسم بهش نیست ، 5 دقیقه مدام و یک ریز داشت نق می زد منم ساکت فقط گوش می کردم و مقاله م رو بالا پایین می کردم . یهو ساکت شد گفت مگهان می شنوی ؟ گفتم آره بابااا ! دوباره شروع کرد به جیغ جیغ کردن و حرص خوردن که حواست نیست به من ... گفتم هیسسس سرم رفت!چای گذاشتم پاشو بیا اینجا ...

و همینقدر ساده کدورت برطرف شد و من مهمون دار شدم! برم دوش بگیرم بلکه یه کم درد کتفم آروم شه...

برام چند تا آهنگ تو واتساپ فرستاده این چند روزه ، کسی بشنوه فکر می کنه معشوقه ای چیزیش هستم ! و ته هر آهنگ هم یه جمله مهمش رو برام نوشته :)) در جواب همش براش نوشتم تو مرد ایده آل من نیستی پات رو از زندگیم بکش بیرون :))))))))) و کلی فحش خوردم ازش ! دخترک بیچاره همش منتظر از من محبت کلامی و توجه ببینه منم که فازم متفاوت :)) 


× روزایی که کارام زیاده و فشار رومه معمولاً خیلی ساکت ترم ، برعکس اینجا دوست دارم بنویسم !


روزانه نویسی !


شمایی که روتین بودن زندگیم عذابت میده و به نظرت چرت میاد همه چیز لطفاً نخون :))))


دیروز که صبح پاشدم و امتحان داشتم ، نمی خوام چیزی ازش بگم :دی به هزار دلیل ... احتمالاً اتفاق خیر بوده !


اومدم خونه و یه سری کار داشتم انجام دادم ... یه مقاله کاملاً تخصصی رو گذاشتم جلوم و اون رمانی که گفتم باید ترجمه کنمم طرف دیگه ... یعنی این ترجمه ی داستان عجیب چسبید که به مقاله ی اصلی خودم نگاهم نکردم حتی:))!!! 

حالا حق الزحمه این کار چیه ؟! چند تا کول دیسک قراره برام بیاره ... من که پول نمی گیرم از بچه طفلی !خودش پیشنهاد اینجوری داد ... 

ماجرای این ترجمه هم جالبه تو گروه وایبری بچه های دوره ی کارشناسی که ساختن و من دویست و پنجاه بار لیو دادم و باز آوردنم تو :)) یه پسر کوچولویی هم هست که ترجمه ش خوب نیست گویا ... ولی هم رشته ایمونه!  هرچی منت بچه ها رو کشید حاضر نشدن کارشو انجام بدن 25 صفحه ترجمه ست که واقعاً هم کاری نداره !!! من گفتم بده ببینم چیه کمکش کنم ... ریز ریز دیدم کل متن و وداده بهم!!!  یه ذره مامان وار! نصیحتش کردم که برو کلاس زبان ثبت نام کن و بعدم من کمک می کنم پروژه ت رو انجام بدی ... نه که همشو بدی من انجام بدم تو ببری تحویل استاد بدی! 

بچه ی بدی نیست ... شاغله و همش به فکر کارشه ... 

دیگه یه کم منتمو کشید که گفتم بده جهنم ضرر انجام میدم! خودمم لذت می برم تازه ... 

گفت هزینه ش ؟بچه ها قیمت داده بودن بهش... که من گفتم هیچی ! جاش می خوام بری ثبت نام کنی کلاس و یه سری ترجمه ساده انجام بدی که دستت راه بیفته...

حالا این بچه می خواد اندازه 250 تومن از مغازه ش بهم جنس بده و هی میگه آخه دختر اینقدر با مرام و مشتی ؟! 


+ دیروز... شیرینی بامیه سنتی نذر کردم و دادم مامانیم ببره مسجد ... 

+ تولد امام جواد هم که بود ، دست مامان رو گرفتم و به زور بردمش مسجد ... خییییلی عجیب چسبید ! :)

+ عضو اضافه شده به اتاقم ... با تشکر از بانو چوپان


نیمه ی رجب !



ولو و خسته تو اتاقم لم دادم ...

هوا عالیه و حال دلم نه ...

خوبم یعنی ولی عااالی نیستم ! تو فکرم بود که امروزم خیلی بهتر میشه که نشد... حالش نیست بشمارم تک تک که چرا اونی که می خوام نشد امروز :)

بگذریم !

نیمه ی رجب ، همیشه واسم حس و حال خاصی داره... بدون اینکه یادآوری کنم امسال کسی تبریک گفت بهم... خوشحال نشدم که یادش بود .

من یک ربع قرن پیش ، تو چنین روزی با به دنیا گذاشتم ... و به سن قمری من 25 ساله شدم امروز.

و همین بهونه ی خوبیه که بیشتر به کارای درست و غلطم فکر کنم تو این روز ...

من همیشه به حضرت زینب بدهکارم و ای کاش می شد امسال کاری کنم که ازم راضی تر باشن ...


× خستگی روحی و جسمی با هم که باشه نابودگره ... کاش بتونم از این حال در بیارم خودمو :)

× می خواستم امروز روزه باشم ، ولی فکر کردم شاید عصر با دوستم برم بیرون و بی خیال شدم ... حالا نه روزه ام ، نه بیرونی می خوام برم . فقط می خوام بخوابم ... خدایا بغلم کن

× دلم هیجان می خواد :( خیلی...





نحسی 13 به درررر ؛)


کلافه ، بدحال و مغموم بود چهره م ... تو آینه که خودم رو دیدم به هم ریختم !

اتاقم هم بد به هم ریخته بود ... مثل دلم ریخت و پاش ...

پاشدم چای گذاشتم ... خوردم ! برگشتم به اتاقم ...

افتادم به جونش ! کشو اولی که کمی نامرتب بود و مرتب کردم...

کتاب هامو به ترتیب تو کتابخونه جا دادم :)

خودمو تو آینه نگاه کردم ... خوب تر بود حالم... آرایش کردم! خیلی خوب تر شدم ؛ )


تختم رو مرتب کردم ، رو تختی بنفشم رو کشیدم روش ! برس موهام رو تمیز کردم و شستم ... جا نمازم رو تا کردم و تو کمد جاش دادم ...

میز آرایشم که تو بدترین حال بود سامون گرفت به سرعت ... جارو کشیدم دیدم هنوز حس می کنم اتاقم خاک داره... رفتم تی رو آوردم و مایع خوشبو ریختم تو مخزنش ... اتاقم برق افتاد ... این وسط اس ام اس دادم به چوپان و گفتم بیاد یاهو کارش دارم ... عکسامونو نگاه کردم! گفتم کدومو بذارم بلاگم ؟! انتخاب کردیم با هم ...

این وسطا یه چیزایی شد که چوپان می خواد تعریف کنه و آبروم رو ببره:))!!!  کم کم شخصیت من دستتون میاد چه بی خیالی هستم .

اومدم بگم من اتاقم برق میزنه واقعاً! برق میزنه :)) و حالمم خوووبه... امتحان میدم فوقش 0 شم ! بی خیااال :))))



من و چوپانا ! نام جدید بانو چوپان ... :))  یک روز خیلی خوب خسته

گوشم رو فاکتور بگیرید ... بی حجابی شدم این روزها برای خودم :|




خستگی مفرط !



دیشب ساعت سه بود که خوابیدم ، نیم ساعت بعد از خوابم پا تپش قلب بیدار شدم ! خواب دیده بودم ...

کورمال کورمال رفتم سمت آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم... حس کردم بهترم ... اومدم تو تختم دوباره و با تلاش فراوون ساعت 4 بود که خوابم برد ... یه ربع بعدش با استرس ناجووور پاشدم و نشستم تو تخت حس کردن تا حد مرگ رفتم ! خوابم بد بود ... چند قطره اشک بی اراده ریختم و رفتم آب خوردم ... وضو گرفتم و نماز خوندم ! نماز قضا البته ... دلم آروم شد ... همونجا نشستم و یه کم فکر کردم... دیدم چقدر از اون مگهان ایده آلم دور شدم ... اعتقاداتم باید خیلی قوی تر می بود! همونجا یه قولایی به خودم دادم و اومدم تو تختم و راحت خوابیدم تا صبح ...رفتم کلاس و ساعت 8 فهمیدیم نوبت ارائه ی ما افتاده واسه هفته ی بعد ... پاور پوینت آماده نکردم و هیچی هم هنوز نخوندم!  ساعت 10 بود فهمیدم باید یه مقاله رو ترجمه کنم و 20م ارائه بدم! و اون مقاله ی دومی که باید لکچر بدمش هم باید ارائه بشه همون 20م ! تو دلم آشوب شد ولی گفتم بی خیال انجامش میدم ...3 تا کار بزرگ رو مجبورم با هم انجام بدم خودمم به چالش میکشم!

از صبح که پاشده بودم نگران امتحان فردام بودم ... هی خودمو آروم کردم که بی خیال باش مگی طوری نیست که ! تو می تونی ...گرچه رشته ت سر سوزنی به رشته فعلیت ربط نداشته ، گرچه رشته مورد علاقه ت نیست ولی تو می تونی حتماً می تونی ...

ساعت 12 کلاس دیگه ای داشتم که یهو استادم به صورت رندم اسم منو خوند و گفت جلسه بعد نوبت شماست هرررچی بهش گفتیم خانوم ما ارائه داریم گفت نمیشه دیگه تغییر داد! و آخر کلاسم گفتن یه امتحان کاملاً جدی میان ترم هم ازتون می گیرم . پرسیدیم کی ؟! گفتن 20م ...

و اینجوری شد که من حالم هر لحظه بدتر از بد شد و تا جایی که رسیدم خونه دلم می خواست یه دل سیر گریه کنم! این کارو نکردم ولی هر لحظه ممکنه سیل اشک جاری شه اینجا ...

مگهان دوس داره شاد باشه ... حیف ! نمی ذارن :( ...

چیزی که مدام تو ذهنمه اینه که خونواده م مقصر 100 درصد این حس بدم هستن... می تونستم ادامه تحصیل ندم اصلاً !!! و پولمم دور نریزم ...

احمقانه بود گوش کردن به حرفشون... ای کاش میشد به عقب برگشت...

و یا اقلا کاش خدا کمک کنه من حس خوبی داشته باشم به خودم ، رشته م و دانشگاهم ... دلم واسه بابام می سوزه که مدام تو دلم سرزنشش می کنم که مجبورم کرد به کاری که نمی خواستم ...


12 دوست داشتنی : )



صبح بود که رسیدیم رشت ، خسته رفتم تو تخت و چند ساعت خواب هم خستگی دیشبم رو رفع نکرد...

ولی از لحظه ی باز کردن چشم هام لبخند رو لبم بود ... بابا ... بابای عزیزم رفته باغچه ...

روز عیدمون رو با خندوانه برنامه ی دوس داشتنیم شروع کردم و پر از انرژی شدممم !

کادوی روز مرد حامی پسرک خونه رو دادیم و منتظریم بابا بیان ...

کادوی روز معلم مادر خانومی رو هم دادیم ... مادر من معلمه ... یه معلم غیر رسمی البته و اصلاً شبیه فرهنگی ها نیست به نظرم ؛ )

خلاصه که امروز ، روز خوشی بوده در پس غمی که تو چهره ی مامانم هست و در پس دلتنگیش برای پدرش که 37 سال پیش از دنیا تو اوج جوونی رفت .

خدا مامان باباها رو حفظ کنه ، اونهایی که نیستن رو تو بهشت زیباش جای بده :)

× دیروز همون جا کنار دریا سنگامو با خودم وا کندم ... دیدم نه ... من آدم تعهد و تاهل نیستم هنوز ... و نه اون اونقدر مرد! هست که بخوام غرورمو براش بشکنم ... یه روزی حتماً این کارو برای عزیزم می کنم... :)

× در تجرد آرامشی هست که حیفم میاد به همش بزنم برای هر کسی ؛) !


× آقایون دوس داشتنی وبلاگستان ، روزتون مبارک ... عمو سیبیلوی گرامی ، آقا تراویس ، آقا علیرضا ، آقا بودا ؟! روزتون مبارککک : )

× مجردهای گرامی ، آقا طاها ، آقا هولدن ، آقا مهران رشتی ، آقا اماسیس ، آقا مهرداد ، آقا صابر ، آقا امین ، آقا عامر ، آقا داود ، علی آقا ، آقا آپ و آقا محمد روز شما هم با کمی پارتی بازی مبارک ؛ )
× استاد هادی گرامی روزتون مبارک ! امیدوارم هنوز اینجا رو بخونید ، متاسفم برای گم کردن وبلاگتون :(



مگهان در انزلی :)



اینجا بندر انزلی ...

من مسافت خیلی زیادی رو رکاب زدم و حالی بهم نیست ...

هوا خوبه ... من خوبم ...

خسته کنار ساحل نشستم و باد تو صورتم می خوره ...

کتاب عقاید یک دلقک رو پامه و دارم عشق می کنم با خوندنش ...

و من چقدر خوشبختم که چند دقیقه از شهرم فاصله بگیرم به دریا می رسم و از طرف دیگه به جنگل و از اون سمت مرداب دوس داشتنی و ...

بی خیال ! نیومدم که فخر بفروشم ...

فقط خواستم بگم حالم خیلییی خوبه ...