مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

خستگی مفرط !



دیشب ساعت سه بود که خوابیدم ، نیم ساعت بعد از خوابم پا تپش قلب بیدار شدم ! خواب دیده بودم ...

کورمال کورمال رفتم سمت آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم... حس کردم بهترم ... اومدم تو تختم دوباره و با تلاش فراوون ساعت 4 بود که خوابم برد ... یه ربع بعدش با استرس ناجووور پاشدم و نشستم تو تخت حس کردن تا حد مرگ رفتم ! خوابم بد بود ... چند قطره اشک بی اراده ریختم و رفتم آب خوردم ... وضو گرفتم و نماز خوندم ! نماز قضا البته ... دلم آروم شد ... همونجا نشستم و یه کم فکر کردم... دیدم چقدر از اون مگهان ایده آلم دور شدم ... اعتقاداتم باید خیلی قوی تر می بود! همونجا یه قولایی به خودم دادم و اومدم تو تختم و راحت خوابیدم تا صبح ...رفتم کلاس و ساعت 8 فهمیدیم نوبت ارائه ی ما افتاده واسه هفته ی بعد ... پاور پوینت آماده نکردم و هیچی هم هنوز نخوندم!  ساعت 10 بود فهمیدم باید یه مقاله رو ترجمه کنم و 20م ارائه بدم! و اون مقاله ی دومی که باید لکچر بدمش هم باید ارائه بشه همون 20م ! تو دلم آشوب شد ولی گفتم بی خیال انجامش میدم ...3 تا کار بزرگ رو مجبورم با هم انجام بدم خودمم به چالش میکشم!

از صبح که پاشده بودم نگران امتحان فردام بودم ... هی خودمو آروم کردم که بی خیال باش مگی طوری نیست که ! تو می تونی ...گرچه رشته ت سر سوزنی به رشته فعلیت ربط نداشته ، گرچه رشته مورد علاقه ت نیست ولی تو می تونی حتماً می تونی ...

ساعت 12 کلاس دیگه ای داشتم که یهو استادم به صورت رندم اسم منو خوند و گفت جلسه بعد نوبت شماست هرررچی بهش گفتیم خانوم ما ارائه داریم گفت نمیشه دیگه تغییر داد! و آخر کلاسم گفتن یه امتحان کاملاً جدی میان ترم هم ازتون می گیرم . پرسیدیم کی ؟! گفتن 20م ...

و اینجوری شد که من حالم هر لحظه بدتر از بد شد و تا جایی که رسیدم خونه دلم می خواست یه دل سیر گریه کنم! این کارو نکردم ولی هر لحظه ممکنه سیل اشک جاری شه اینجا ...

مگهان دوس داره شاد باشه ... حیف ! نمی ذارن :( ...

چیزی که مدام تو ذهنمه اینه که خونواده م مقصر 100 درصد این حس بدم هستن... می تونستم ادامه تحصیل ندم اصلاً !!! و پولمم دور نریزم ...

احمقانه بود گوش کردن به حرفشون... ای کاش میشد به عقب برگشت...

و یا اقلا کاش خدا کمک کنه من حس خوبی داشته باشم به خودم ، رشته م و دانشگاهم ... دلم واسه بابام می سوزه که مدام تو دلم سرزنشش می کنم که مجبورم کرد به کاری که نمی خواستم ...


نظرات 8 + ارسال نظر
فاطمه 1394/02/14 ساعت 08:58

نه بوخودا محکمی مطمئن باش.
حضرت زینب همیشه پشتو پناهت خواهر گلم

:)))) مچکرممم مچکرم ! بسیور ...
انشالله پشت و پنااااه همه ی شیعیوووون :)

فاطمه 1394/02/14 ساعت 08:39

من تازه باشما و مگلاگ آشنا شدم ولی تا جایی که من خوندم آدم محکمی هستی وزود جانمیزنی و شونه خالی نمیکنی وبااین شناخت کمی که ازتون دارم مطئنم تویه همش موفق میشی. توکلت به خدا باشه راهی که امدی رو با موفقیت طی کن ونذار سختی ها پیروز بشن. انشاالله همیشه موفق وسربلند باشی.

به به فاطمه جان ...
چقدر حس و حاااال خوبی می گیرم امروز از سرازیر شدن کامنت ها :) خدایااا ...
خوشحالم که یک نفر حس کرده من محکمم و واقعاً بگم که خیلییی جاها اینطور بوده گرچه به چشم کسی نمیاد محکم بودنم !
توکل کردم به حضرت زینب عزیزم و ایشالا که سربلنددد شم :) ممنوووونم واقعاً

فکر کردم فقط به خوندن این پست اعتنا نکنم مثل همیشه و بی سر و صدا رد شم . . . حس کردم الان باید یک عالمه انرژی مثبت بفرستم واست برای بیستم . . . یک عالمه لبخند از جنوب بفرستم سمت شمال برای دختری که نوشته هاش باعث شده دوسش داشته باشم

آخ ... آخخخخخخخ ....
چقدررر چقدرررر چقدررررررررر این کامنت له کننده بود ! حالم عجیب دگرگون شد با خوندنش که تصمیم گرفتم کامنتا رو زود جواب بدم و تایید کنم ...
یه عالمه لبخند و آرامش برای تو حوای مهربان :-*
قطعاً لایق نیستم و شما چون خوبی می تونی دوستم بداری ...

منم مجبور شدم این رشته رو بخونم و خانواده ازم خواستن و مثل سگ پشیمون از چیزی که مدرکش رو گرفتم و به کارم هم نمیاد و ازش هم لذت نبردم و فقط هم تو راه گرفتنش اذیت شدم و داغون شدم ،کاش حداقل بعدا یک رشته ای بخونم که حالم رو خوب کنه

اتفاقاً یادم بود فاطیما...
خوشحالم که واسه کارشناسی فقط انتخاب خودم بود ... حتی اگه تا عمر دارم کار نکنم باهاش عاشق رشته م بودم و استادهای گرامیم !

سپیده 1394/02/13 ساعت 21:55

همیشه مثبت اندیش باش مگی ....96 درصد چیزایی که نگرانشونیم هیچوقت اتفاق نمی افته

چی می خواد اتفاق بیفته سپیده جان :) ؟
من مثبت اندیشم به اندازه کافی ...
امتحان دارم و کنفرانس که چیش نباید اتفاق بیفته ؟

وای حق داری! من که خوندم استرس گرفتم!
سرزنش فایده ای نداره راهیه که خواسته یا ناخواسته واردش شدی و حالا باید محکم تا تهش بری!
هرچند که من خودمو آدم تحصیلات خیلی عالیه و کنفرانس و تحقیق و ترجمه و امتحانای سخت و ...ندیدم و بعد از لیسانس علی رغم اصرارهای دیگران _که میگفتن حیفه, درست خوبه ادامه بده_ عطای فوق لیسانس رو به لقاش بخشیدم! پشیمون هم نشدم!
امیدوارم موفق باشی و به سلامتی بیستم رو پشت سر بگذاری!

چقدر جالب و دوست داشتنی که انتخاب کردین ادامه ندادن رو !!!
به نظرم اصلاً واجب نیست ادامه تحصیل بگذریم که من تو رشته ی مورد علاقه م میشد الان کسی باشم واسه خودم ... ولی خب دیگه !
اووون دعای آخر مادرانه کشت منوووو از ذوق

سلام

و بازمهم فلسفه جبر و اختیار...من که یه بار از تحصی و دانشگاه انصراف دادم،جلوی همه هم وایسادم،خیلی هم کار خوبی کردم...از چنتا کار درست و درمون هم انصراف دادم،بازم کار خوبی کردم و راضیم...نمیشه به گذشته برگشت اما میشه تکرار گذشته نبود.

بخند مگهان عزیز،بخند

سلام

طاها جان خوش بحالت ... واقعاً میگم آرزو دارم جنم و اراده ی شما رو داشته باشم ... اونقدر به همه چیز فکر می کنم که نمی تونم ! واقعاً نمی تونم به عقب برگردم یا چیزی رو بزنم خراب کنم ... حس می کنم نصف راه رو اومدم و با زیر همه چیز زدن ثابت می کنم که یه موجود احمقم!

pari 1394/02/13 ساعت 15:09

مگی جان گفتی کلاس المانیت هم. بیستم شروع میشه؟ کلا بیستم روزه مگهانه!

پری :(
من طفلی واااقعا گناه دارم
کلاس آلمانی رو اگه بقیه قبول کنن میگم از 20م شروع نکنن !
:((( کجااااش روز منه آخه ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد