مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

خاک بارون زده...

من بوی خاک رو دوست دارم.

وقتی بارون شروع میشه و کوچه ی قدیمیمون بوی خاکش بلند میشه عشق می کنم.

من طعم خاک رو خیلی خیلی دوست دارم.

من همیشه با دیدن مهر تو جانماز دلم برای طعم خاک ضعف میره.


+ من عاشق مهرای شکسته م، چرا؟ چون میتونم خاکشونو بخورم... خجالت آوره اما من واقعا عاشق طعم خاکم! شما هیچ کدوم تا حالا خاک خوردین:(؟

بارون داره هدر میشه...

امین رستمی-بارون... 


+ از پیشنهادات وبلاگ شباهنگ:)


الوعده وفا! + طرز تهیه :)

خانومایی که از پارسال تا امسال!!! منتظر بودید من دستور طبخ اون شیرینی کدو رو بهتون بدم، بالاخره درستش کردم و با دقت نوشتمش و براتون آماده ش کردم. 

بریم ادامه!


+ اینجا نمی ذارم چون دوست ندارم وبلاگم بشه وبلاگ آشپزی :|

+ همینجا میذارمش براتون ، چندین بار تایپ کردم ثبت زدم و پاک شد. مجبورم چرک نویسش رو براتون بذارم و حتی وقت با خودکار نوشتنشم نشد. سعی می کنم پاک نویسش کنم ولی شایدم نشه:|

بریم که داشته باشیم اسلایس کدووو رو :دی

قبلش به این نکات توجه کنید. 

*** : قالب باید مستطیلی 20×30 باشه برای این مقدار مواد:)

**** : برای پوره کردن کدو بهتره از میکسر/ گوشت کوب برقی استفاده کنید که کدو بافت ریش ریش نده بهتون.

***** : بعد پوره رو روی حرارت بذارید و بالا سرش باشید ته نگیره و بمونید تا آبش کاملا تبخیر شه. اینجا کدوی من هنوز آبش کامل تبخیر نشده بود. 

****** : برای پرس کردن مواد زیره، مواد رو داخل قالب بریزید و روش پلاستیک بکشید و سعی کنید با دست همه ی سطح قالب رو یک اندازه از مواد پر کنید. و بعد تر با پشت قاشق کمی صافش کنید. اینجوری... 



+ اینم عکسش... فکر کنم شروره، آویش ، ندا و ... چند بار ازم خواسته بودن. آویش که بالغ بر چندین بار و من هی فراموش کردم.امید که درست کنید و بپسندید :)

رشت-ساغریسازان-مش(حاج!)رجب + عکس خانوادگی کدو اینا

پرسید میتونم میزبان افطارت باشم؟ 

مشتاقانه پذیرفتم و فکر نکردم دارم خودمو دستی دستی مهمونش میکنم.

پیشنهاد نماز جماعت مغرب تو خواهر امام رو دادم و بیدرنگ قبول کرد. بعد نماز گشنه گشنه رفتیم دنبال یه چیزی که مدت ها هوسشو کرده بودم. البته که دو روز پیشش یه کمی تو خونه خورده بودم اما کاملا رژیمی و بدون ذره ای شکر...(برای شیرینی پخته بودمش آخه!) کدوی پر شکر کاراملی شده! اوممم... 

دلم آش رشته می خواست، رفتیم آش طوطی...میدونستم تو رشت آش رشته به این راحتی پیدا نمیشه و نشد. بعد از کلی این پا اون پا کردن گفتم بریم همون شله قلمکارو بگیریم. که گفت بیست دقیقه دیگه آماده میشه و ورق برگشت. رفتیم سر همون هوس اولیه که از پارسال تا امسال دلم می خواستش. تو همون مغازه کوچولوی نسبتا شلخته و کثیف نشستیم و اینقدر خوردم که به حال مستی افتادم. 

(اون دست منه، اونم ظرف من که قسمت های کاراملی شده ش رو خوردم و اصل کدو رو نخوردم!!! فقط قسمت شیره ایشو دوس دارم خب)


اینم عکس یکی از مدل های کدو تپلی... ضعف کرده بودم از خنده با خوندن اون واژه ی آموکسی سیلین:))))) خلاصه دیکه دارو گرون نخرید ما اینجا آموکسی داریم مفتتت!!! تو روحمون با این زعفرانمون :)) ! اونجا بس که بد حال بودم این واژه ی ناب رویت نشده بود. الان رویت شد که زعفران هم هستن حتی... یا خدا...

ببر من...

چشم هام رو میبندم و برمیگردم به 13 سال پیش، تو چهار ماهه بودی... برای به آغوش کشیدنت از خدا اجازه میگرفتم. آخه تو هنوز فرشته بودی

وقتی تو بغلم جا میگرفتی آروم تو دلم صلوات می فرستادم، حالا می بینم بعد از گذشت 13 سال به عادت گذشته هربار بغلت می کنم صلوات توی دلم و روی لبم جاری میشه... چشمام تر میشه و برات تعریف می کنم که هیچ وقت بدون اسم محمد بغلت نکردم.

می خندی و میگی از این به بعد این منم که هربار بغلت می کنم صلوات می فرستم، آخه الان تویی که کوچولویی... 

خدایا میشه به همه ی آدمای دنیا یه ببر کوچولو هدیه بدی؟ 

میشه لذت تک تک لحظاتی که بردم رو به همه بچشونی؟ 

من چقدر بد و ناشکرم... اصلا همین چشمها و همین بغل مردونه مرا بس از تمام سهمم از دنیا... 

+ گر اجزای زمینی وگر روح امینی       چو آن حال ببینی بگو جل جلالا


اتاقم...

می دونستم یه جوری بی تابم از درون، دلیلشو نمی فهمیدم. تا اینکه امشب قصد کردم بیفتم به جون اتاقم و فهمیدم مشکل دقیقا همین بوده. 

من دختر شلخته ای هستم که تو بی نظمی خسته و بی حوصله میشه... و هرچند وقت یک بار باید تمام کشوها، کمدها و کتاب ها رو پخش زمین کنم و شروع کنم به آواز خوندن و نم نم مرتب کردنشون... 


+ خواهرم از آرامش من حین انجام کارها متنفره... متنفر

+ کاش تا پس فردام اتاقم مرتب مرتب شه...

دری وری...

هیچ چیزی برای نوشتن تو وبلاگ ندارم امروز، جز اینکه روزه م و بی حالم و از درون سبک و خوشحال... 


+ شهدای گمنام تو دانشگاه رو به روی کتابخونه خوابیدن، گرچه خیلی مخالف داشت این کار... ولی من حس خوبی دارم به حضورشون تو این محیط :) 

+ کتابخونه امروز بی حاشیه تر از همیشه بود و من حسابی وقت داشتم برای درس خوندن ولی فکرای متفرقه اجازه نمیداد. از جمله اینکه چرا شیرینی دیروزم بهتر از سری پیش شد با اینکه با یه دستور بود/ چرا مادربزرگم مدام حرفای خیلی سال پیش رو تکرار می کرد-می ترسم از آلزایمر!- / چرا بابام باید همیشه اینقدر سخت کار کنه؟ / چرا دایی زن نمی گیره؟ / چرا من ترجیح میدم کسی عاشقم باشه و عاشقش باشم و زیر یک سقف نریم حالا حالاها؟جای اینکه به یه ازدواج منطقی فکر کنم؟/ چرا وقتی روزه م احساس می کنم وزنم از 50 کیلو به 10 کیلو کاهش یافته؟

برشی از یک کتاب:)

به چشمهایم زل زد و گفت: "با هم درستش می کنیم "... چه لذتی داشت این با هم، حتی اگر با هم هیچ چیزی هم درست نمی شد،حتی اگر تمام سرمایه ام بر باد می رفت، حسی که به واژه ی " با هم " داشتم را با هیچ چیزی در این دنیا معاوضه نمی کردم. تنها کسی که وحشت تنهایی را درک کرده باشد، می تواند حس من را در آن لحظات درک کند.



کتاب : زنی ناتمام

نویسنده :لیلیان هلمن


از این چیزا خوشم میاد.

از کافه های مخوف که بوی قدیم بدن خوشم میاد. 

از اینکه یه کافه ی دنج-مخوف با عطر قدیم -تو یکی از شلوغ ترین   خیابون های شهرم پیدا کنم خوشم میاد.

از شبایی که بی دلیل و بی بدیل، می خندیم-!- خوشم میاد.

از گوش کردن به آهنگ های قدیمی-مثل مرا ببوس!!-اون هم تو کافه ی قدیم مخوف خیلی خوشم میاد. 

از اینکه بیشتر اتفاقات زندگیمو تو سال 94 با رفیقم-!-تجربه کردم خوشم میاد. 

از اینکه با آدمای دور و برم خیلی تفاوت داشته باشم بدم میاد. 

از واژه ی شامخ! خیلی خوشم میاد. 

از زیر زمینهای پر از کتاب-فارغ از دلیل زیر زمینی بودنشون-خوشم میاد.

از شربت های نذری تخم شربتی-که اسمشو همیشه اشتباه میگم-خوشم میاد.

از چای خوردن تو فنجونای کمر باریک و کوچولو خوشم میاد. 

و باز هم کامنت های بی جواب...

بازم نرسیدم که به محبتاتون جواب بدم:( شرمنده


+ وقت کم میارم که هیچ، انرژی جواب دادنم نداشتم به 27 تا کامنت:(

+ یه تعداد رمز دریافت نکردن که نمیدونم کیان؟ برام ایمیل بذارید اگر می خواید بخونید گرچه واقعا خوندنی نبوده و یه گلایه از خودم بود. فقط ایمیل خواهش می کنم. خب؟

کسی راهی برای ثبت لحظه ها جز عکس و فیلم میشناسه؟

با اطمینان 98%-آماری گفتما!- میگم اگه ممکن بود کسی از فرط خوشی و خنده(!!!) بمیره، ما* الان مرده بودیم. 


* : من و چوپان