مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

دری وری...

هیچ چیزی برای نوشتن تو وبلاگ ندارم امروز، جز اینکه روزه م و بی حالم و از درون سبک و خوشحال... 


+ شهدای گمنام تو دانشگاه رو به روی کتابخونه خوابیدن، گرچه خیلی مخالف داشت این کار... ولی من حس خوبی دارم به حضورشون تو این محیط :) 

+ کتابخونه امروز بی حاشیه تر از همیشه بود و من حسابی وقت داشتم برای درس خوندن ولی فکرای متفرقه اجازه نمیداد. از جمله اینکه چرا شیرینی دیروزم بهتر از سری پیش شد با اینکه با یه دستور بود/ چرا مادربزرگم مدام حرفای خیلی سال پیش رو تکرار می کرد-می ترسم از آلزایمر!- / چرا بابام باید همیشه اینقدر سخت کار کنه؟ / چرا دایی زن نمی گیره؟ / چرا من ترجیح میدم کسی عاشقم باشه و عاشقش باشم و زیر یک سقف نریم حالا حالاها؟جای اینکه به یه ازدواج منطقی فکر کنم؟/ چرا وقتی روزه م احساس می کنم وزنم از 50 کیلو به 10 کیلو کاهش یافته؟

نظرات 15 + ارسال نظر

مادربززگ من هم سال های اخر عمرشون از بیست سالگی جلوتر نمی اومدن. یعنی کلا تو مرحله ی خانه ی پدری و همسایگی هاشون بودن و البته حافظه اش تا اخرین دقایق فعال

آخی خدا رحمتشون کنه لیلی جان
مادربزرگ منم همش تو همون سالهاست و متاسفانه گاهی می پرسه مگی اسم اون چیه؟ که من شدیدا نگران میشم...مشخصه یه چیزایی رو داره فراموش میکنه

مگی جان موقع افطار منم دعا کن

دیروز روزه بودم رفیق....

omid 1394/08/24 ساعت 15:08

آدرسو دریاب غلط ک همیشه هست بانو. ( گذشته ها ب یاد آورید) بله

:)) دریافتم آدرسو
سپاس آقا

شاید ازین میترسی که با رفتن زیر یه سقف اون عاشقیه بی رمق شه و دچار روزمرگی شی:)روزه ت قبول دختری:)

من تو مراسم تدفین شرکت کردم
نمی دونم اونایی که مخالف بودن چی فکر می کنن پیش خودشون راجع به امنیتی که الان هست
واقعن فک می کنن اون کار اینقدری ارزش نداره که حداقل یه گوشه ی 2 در 4 متریو بهشون بدیم؟
ارزش اینو نداره که یکی از دور یه حمد و توحید واسشون بخونه؟
واقعن کین این آدمایی که امروز براشون بی ارزشا با ارزش و با ارزشا با تمومِ ارزشمندیشون بی ارزش شده

راجع به پست بعدیتونم می خواستم بگم
واقعن حرف دلو گقتین
چون واقعن فقط صدای مردم پاریس به گوش رسید
قتل عام بقیه ی مردم
داد و فریادشون
هیچوقت به گوش این جماعت روشنفکر نما نرسید
و این از همه ناراحت کننده تره که
بین فریاد کمک آدما هم تفاوت قائل بشیم و صدای هر کسو دلمون خواست بشنویم و صدای بقیه رو نشنویم!

راستی
روزت قبول بانو جانِ همشهری :)

چه حس عجیب و خاصی.....
من و رفیقمم اونجا بودیم:) ...... فقط همین

مروئه 1394/08/24 ساعت 10:34

خواهش میکنم وقتی شما وقت میذاری مینویسی قطعا من هم وقت میذارم میخونم عزیزم
مگی جان با خانواده تشریف بیرین تا همه با هم آشنا بشیم پدر عزیزتون هم با پدر گرامی بنده
ولی کلا زندگی کردن توی باغی که کلا طراحی و نگهدارییش به عهده یکی از اعضای خانواده باشده یکی از نعمتهای بیکران خداونده به اون خانواده بخصوص وقتی میوهاشو توی هر فصلی میخوری و مزشون بینظرند

Mr chapool 1394/08/24 ساعت 10:21 http://chapdas.blogsky.com

سلام
خیلی خوبه شهید توو دانشگاه...
ما که نداریم ...
روزتونم قبول
وبلاگ شما از وبلاگاییه که 2 روز نت نیاد آدم 10 15 تا پست عقب میوفته :|
در اصطلاح رگباری پست میذارید :|

omid 1394/08/24 ساعت 06:50

مصلا کرمان کنارش موزه دفاع مقدس اول ورودی موزه 8 تا شهید. بعد ی طرف دیگشم پارک مشاهیر
آره نکتش اینه کنار مسجد دانشگاه بودن ولی همیشه درشون بسته بود نمیدونم چند نفر ازشون خبر داشتن

عاشق من میخوام ادامه تحصیل بدم. درس دارم
.

درباره پست بالام همیشه همینه قدرت رسانه ای ی جا هر روز کشتار میشه عهدی از مردم جهان حواسش بهش نیس
درسته فرانسه حادثه بدی بوده باید ناراحت اونجا بود ولی کاش حواسمون ب بغل گوشمون هم باشه. ناراحت 200 تا بچه ای توی ی بازه زمانی کوتاه ب رگبار بسته شدن ب.....

عهدی : یا احدی :دی ؟!
فقط به غلط گیری مشغولم من:)))))))))))

+ چقدر دردناکه که بین خودمون فرق می ذاریم اینقدر ...خیلی خیلی بده

پس امروز توی کتابخونه مثل دفعات قبل کاسب نبودید!!!

کااااسب :))) ؟! آخه برادر من کاسب ؟
چرا اومدن اتفاقا بر و بچ!
ولی من حضور نداشتم در کتابخونه...اینقدر ذهنم مشغول بود که پا کوبیدنم حس نمی کردم یحتمل:|

تو سطرِ اول نوشتید خوشحالید، اما نمی دونم چرا من با خوندن متن، چیز دیگه ای به ذهنم رسید. ایشالا که مشکل از گیرنده های منه :))
+ پدرا و مادرا بزرگن. باید بهشون احترام گذاشت. همیشه و در همه حال. همین و تمام :)

خوشحال بودم از اون روزه بودنم:دی
در بطن ماجرا معلومه که ذهنم چقدر شلوغ و در هم برهمه لعنتی :)) !!!
+ هوم.... باید :(

omid 1394/08/23 ساعت 20:21

احیانا شهدای گمنام کرمان تو شهر میدونین کجاس مرقدشون
اونجا ی زمانی پاتوق منو دوستام بود
ی نکته مهم دیگه من 4 سال تو دانشگاه بودم روز آخر فهمیدم دانشگاه شهید گمنام داره اینقدر اطلاع رسانی کمه
تازه از کنارشون هر روز میگذشتم توی ی ساختمان بودن ک در حال ساخت بود از روز اول دانشگاهم (هنوزم فکر نکنم تموم شده باشه)

عاشقی خودش ترغیب میکنه آدمو ب نظرم واسه ازدواج

روزه

نه والا نمی دونم... بهم بگین کدوم خیابونه:)
دوس دارم بدونم...جدی تو دانشگاهتون بودن و اینقدر بی سر و صدا و تنها...؟! چه بد:(
آقا امید به شدت مشکوک به عاشقی هستی و به شدت ته تهای چشمات شوق وصال رویت میشه ها:)))
روووزه

هوم 1394/08/23 ساعت 20:06

با این همه فکر،این وسط یکی هم داشته پاشو میزده به پات ولی نفهمیدی!

+ آلزایمر از مرگ بدتره. یعنی من دعا می کنم قبل از اینکه آلزایمر بگیرم سکته ای چیزی کنم تمیز برم اون دنیا! آلزایمر وقتی جدی بشه کار که سهله، توی اتاق خودشون هم گم میشن ( مادربزرگ من بدون شوخی حدود 2 3 دقیقه حافظه داره و همیشه فکر می کنه یه جای جدیده، هیچ احدی رو هم نمی شناسه) به هر حال ایشالله که کار به آلزایمر نکشه.

:))))) امروزم اومد کتابخونه البته دیگه روحیه ی پا کوبی نداشت:دی
درست رفت اون ور میز رو به روم نشست ولی من اینقدررر تو فکر بودم ندیده بودم کی رو به رومه شاید بعد از 40دقیقه سرمو آوردم بالا دیدم اینه:|

+ از نزدیک دیدم، مادربزرگ مادرم به این بیماری دچار شدن و ما تو خونمون ازشون نگهداری کردیم و دو سه سالی با آلزایمر مهمونمون بودن..........خدا رحمتشون کنه. همه با هم درد کشیدیم با ایشون...:(

manic man 1394/08/23 ساعت 19:01 http://manicman.ir

قصد کرده بودی چه درسی رو بخونی که اینهمه فکر به کلت رسید. من معمولا وقتی درسایی که زیاد میونه خوبی باشون ندارم رو شروع به خوندن میکنم چنان همه چیزه دنیا به غیر از اون کتاب برام جذاب می شه که حاضرم برم تمام وقتم رو برای حل فرضیه بعد چهارم بزارم ولی اون درس رو بی خیال شم.

درسم شیرین بود. خالی بستم اصلا درس نبوددد مطالعه آزاد بود در زمینه مورد علاقه م! نمیدونم چرا ولی حواسم همه جا بود جز کتابخونه:|
اووووف من کلا هرکاااری رو به درس خوندن ترجیح میدم

مروئه 1394/08/23 ساعت 17:12

سلام مگی جون خوبی؟
شیرینی دیگه گاهی خوب میشه گاهی بد با همون مواد و همون دقت.
راهای پیشگیری از آلزایمر را جستجو کنید و انجامشون بدین بقیشو به خدا بسپر
بابای من کار نمیکنه چون دیگه نمیشه و نمیتونه ،ولی مدیریت باغ و انجام امور باغداری خودمون به عهده خودش که از هر انگشتش واقعا یه هنر میریزه
دایی هنوز به این نتیجه نرسیده که آمادگی داره احتمالا
وقتی دوس داشتی که با یک نفر زیر یه سقف زندگی بکنی احتمالا عاشق شدی چون این حس همیشگی نیست که فقط یکبار تو زندگی پیش میادروزه یکی از مواهبی که من عاشقشم بینظر حس دم افطارش اذانش کلا حال و هوای دل آدمو عوض میکنه دیگه آدم احساس سبکی هم میکنه قطعا
اینم جواب سوالات حالا دختر خوبی باش و بشین سر درس و مشقت خانم مگی عزیز

سلام عزیزم خدا بابا رو حفظ کنه الهی آمین!!! :)
بابام از دیدن باباتون باید کلی عشق کنن... عاشق باغ و باغداریه ..همش میگه بازنشست شم به علاقم بپردازم!!
راستی ممنونم از تک تک جواب هات:)) خیلی گلییی

موادی که تو شیرینی ات این دفعه استفاده کردی بهتر بوده و بهتر شده.
از آلزایمر نترس.
بابای منم داره هنوز کار می کنه. و انگار جاها عوض شده. بچه ها بیکارن باباها می دون!
دایی لابد سرخورده شده یا می ترسه
عاشقی دوران داره. اگه واقعا عاشق بشی دوست داری زودتر بری زیر یه سقف. هنوز عاشق نشدی مگی
بدن سبک میشه موقع روزه
روزه ات قبول.
موقع افطار ما رو هم دعا کن.

بلی یحتمل همینه و مواد بهتری استفاده کردم.
دقیقا چرا باید اینجوری باشه؟ دلم براشون خیلی خیلی می سوزه باز الهی شکر که توان دارن و کار می کنن... زندگی هامون چی میشد اگه باباهامون نبودن؟ ترسناکه تصورش...
اوم.. خب واقعا همینه و احتمالا عاشق که بشم دلم می خواد. فعلا که عاشقم نشدم
انشالله عزیزم اگررر!! قبول باشه دعاتون میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد