مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

علیفر اعتماد به نفس داره ؟! منم دارم!!!

داشتم نق میزدم که الی، من با این صدا چطور برم اون بالا کنفرانس بدم؟! خیلی ستمه خب! که در همون لحظه صدای سرهنگ علیفر من رو به خودم بارها امیدوار کرد و ادعا کردم برای خودم ادلی هستم و اگه نباشم در حد گوگوش که هستم!!! 

وقتی این با صدای 8 رگه نشسته بازی بارسا گزارش میکنه، منم می تونم واسه 60 نفر درباره صندوق های بازنشستگی صحبت کنم! آررره ... 


+ هرگز فکر نمی کردم سرهنگ مشوقم بشه برای کاری !!که شد. دستت طلا گزارشگر گرامی :))) ! 

شبیه سایه ام، غروری نا شاد!

کو گل شب بوسه ای که مرا ببرد؟

کو دل لیلاچه ای که جنون بخرد؟

--- 

من و تو و زمین ، حضوری اتفاقی ...

---

می آمیزم با چشمانت از تو ، در تو ... 

--- 

+ ترتیب این آهنگ ها رو برای همه آرزو می کنم.در جستجوی لیلاچه یا مجنون ، حضوری اتفاقی و همزمان و آمیختن ...


+ چارتار رو خز نکنید. اصلا هیچ آهنگی رو خز نکنید ... کم گوش کنید، ماهی یک بار ولی خوب گوش کنید و لذت ببرید . 


لذت سنتر از نظر من بهترین باقلوافروشی اینجاست!

وقتی اون آقا تپل مهربونه باقلوای پسته ایش رو به سمتم گرفت و تعارفم کرد ، یک لحظه خاطرات هجوم آوردن به ذهنم و یادم افتاد قرار بود باقلوا بخرم براش... از همینجا ... 

و چشام تر شد . هیچ وقت دیگه فرصتش نشد و دیدار رفت به قیامت  ...

--- 

با اصرار زیاد به مامان اینا گفتم من چغندر خوشمزه می خوام، میگفتن بچه نباش و هرچی سر خیابون میبینی نخواه... گفتم می خوام و رفتیم خریدیم ، تمام راه تو تاکسی ذوقشو داشتم و به مامان میگفتم به نظرت خیلی شیرینه؟ تو چی گرمش کنم بخوریم؟مامان دیدی گفتم شیره هم بریزه برام؟ مامان می دونی؟بابا خیلی دوس داره میگه یاد دوران دانشجوییش میفته . اگه از لبو شیرین تره پس من بیشتر دوسش دارم ، وقتی رسیدیم  با ذوق تو ساک های خریدمو نگاه کردم و فهمیدم چغندرکمو تو ماشین جا گذاشتم و اشکام ریخت رو گونه هام و بهونه گرفتم که می خوامش... بابام گفت آروم باش مگی ، اونقدرام خوشمزه نیست و منم هق هق کردم که چغندرمو گم کردم . گفت بریم بخریم راضی میشی ؟ گفتم نه و چغندری که خریده بودمو می خوام . 

الانم رو شکمم خوابیدم و اینا رو براتون می نویسم. باور کنید من حالم خوبه و بهونه گیر نیستم :(

مادامی که باران چترش را روی سرمان باز کرده بود و هی تو را به یادم می آورد ...

از خونه تا خود زنجان بارون با شدت هرچه تمام تر می بارید ، همین شد که دیرتر از معمول رسیدیم . نیم ساعت پیش بالاخره مستقر شدیم ، جاتون خالی ما خوبیم ، تبریزم خوبه و سلام داره خدمتتون ؛)

مگهان در تبریز!

در عرض نیم ساعت تصمیم گرفتیم که بریم تبریز... چهارتایی !

خواهرم تبریز منتظرمونه :) 

اگر رفتم و برنگشتم که حلالم کنید. دو روزه میریم و اگر خدا بخواد برمیگردیم.


+ اینقدر آره و نه شده که دلشوره دارم برای رفتن ... حس میکنم خیر نیست.


گه گاه می زند به سرمن هوای تو ...

همه ی این آهنگ رو گوش میدم و به اینجا که میرسه چشم هامو میبندم و حقیقتا مست میشم. 


" جسم مرا بگیر و در خود مچاله کن

خواهد چکید

از بدنم

چشمهای تو...... " 


+ ای کاش میشد برای تک تکتون این آهنگ رو بخرم و ارسال کنم ، حالا که این امر میسر نیست ای کاش خودتون از بیپ تونز خریداریش کنید :) البته اگر دوستش داشتید .

دیوار 47 بچه های سندروم داون!

بدترین اتفاق امروز دزدیده شدن دوچرخه ی قرمز و عزیزم بود، اندازه ی یه دنیا ازم انرژی گرفت ...  

و بهترین اتفاق هم کشف دیوار 47 ! بود ... اینقدر ذوق کردم که خدا می دونه ، شمام ببینید ، شمام کیف کنید . این هنر بچه های 47 یه...بچه هایی که یه چیزی از ما بیشتر دارن ؛) 


بابالنگ دراز و جودی ابوتی که خیرشان این بود ...

سه هفته یا نه حتی چهار هفته پیش براش نوشته بودم یه همایشی هست که دوست دارم شرکت کنم توش و یه کارگاهی... 

محل همایش رو هم براش نوشته بودم ، بابا لنگ درازمو میگم. 

گفته بود اگر میرم تهران ، بهش خبر بدم... 

تردید داشتم بگم یا نه و بذارم برای همیشه ندیده همدیگرو دوست داشته باشیم و نوشته های همدیگرو... 

روزی که رسیدیم تهران تو ایمیلی براشون نوشتم که اونجام و خب انتظار داشتم ایمیلم نخونده بمونه... وقتی خوند که دیگه دیر بود. 

و من خودم رو اینطور راضی کردم و اون خودش رو اینطور راضی کرد که خیر نبود. خیر نبود دیده شیم ...

ولی برام نوشت که وقتی گفتی ممکنه بیای :

"من مکان همایش رو هم شناسایی کرده بودم که اگر اومدی بدونم کجاست!!.. کاش زودتر گفته بودی... "

و بعد تر نوشت که : 

"از این به بعد هر وقت ببینمش یاد تو میفتم..." 

و به همین سادگی ما همدیگرو ندیدیم و احتمالا هرگز همدیگرو نبینیم. 

بابالنگ دراز عزیزم نمی دونم حس شما چیه؟ ولی من فکر می کنم ندیده موندن بهتره... شما همون سایه ای هستی که تو زندگیم اومدی و وقتی آفتاب تموم شه باید بری... تو یه سایه ای که فقط تو روزای آفتابی می تونی پیشم باشی و تو هیچ وقت یه دوست موندگار نیستی... تو موقتی ترین دوست داشتنی دنیایی... 


+ انگار اون دوست داشت که همدیگرو ببینیم ، برخلاف انتظارم... 

قبلنا درک نمی کردم چرا هی میگن خاموش نباشید،الان درک می کنم:|

به 27 نفر! به در خواست خودشون رمز دادم:|

البته که درک می کنم سرشون شلوغه ولی نمی دونم چرا دوس دارم یه عطسه ای سرفه ای بکنن وقتی می خوننم:/ 


+ سپاسگزارم

ادامه سفرنامه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

برای دریافت رمز سفرنامه ایمیل بدید

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سفر نامه اولین تهران مجردی!

وقتی رسیدیم تهران هنوز ساعت 4 نشده بود . نزدیکای تهران بودم که زنگ زد و پرسید کجایی ؟ گفتم تهران ! گفت کجاش؟ گفتم گرمدره ! گفت اون دهاتی که بهش میگی تهران تهرااان نیستاااا ... 

بعد ده دقیقه تماس گرفت گفت سلام خواستم بپرسم اون موقع گرمدره بودی ، الان کدوم جهنم دره ای هستی ؟!:)) 

گفتم شهرتون خیلی خاکیه چرا سبزی و چمن نداره این ورودیش؟ 

گفت مگه تو چیزی(ببعی) و دنبال چرایی که همش دنبال سبزی و چمنی ؟

:| 

خب دیگه من حرفی ندارم ... اینا رو گفتم که بگم همچین دوستی دارم و اینجوریا خوش آمد گویی کرد وقتی به شهرشون رسیدم:دی (حقیقیه این دوستم)


+ می تونید ادامه رو نخونید ولی خواستم خاطراتم رو با جزییات ثبت کنم.

--- 

رسیدیم ترمینال آزادی ...کوله م رو گذاشتم پشتم و از اتوبوس پریدم پایین به فاطمه گفتم با دربست بریم ؟! من نمازمو باید بخونم وقتی نمونده! 

همونجا یه آقایی اومد گفت مسیرتون ؟ فاطمه گفت انقلاب. چقد می گیرین ؟ گفت 20 ! 

گفتم ممنون!!! و با نیش باز به راه ادامه دادیم. گفت وایسین خانم قیمت مصوب می گیریم 17 . برگشتم چپ چپ نگاهش کردم گفت حالا شما 15 بدین !! و در ادامه گفت با 12 ببرمتون انگار مجانی بردمتون !!!(با منت) گفتیم آقا چقدر بدم دنبالمون نکنی ؟! :| والا به قران ... 

فاطمه گفت بی آر تی بهترین گزینه ست. منم که عاشق اتوبوس سواری!! موافقت کردم . رفتیم بلیت گرفتیم و سوار اتوبوس شدیم  ، یه تعداد بی صف وارد اتوبوس میشدن که واقعا براشون متاسفم و خدمتشون سلام عرض می کنم  :دی (بلند بلند گفتم وای اینااا چقدررر بی فرهنگن . نکبتا) گفتم فاطمه این اتوبوس خیلی خلوته که چرا میگن هی شلوغه و اینا ؟! که حرفم تموم نشده بود رسیدیم به ایستگاه بعدی و اتوبوس در حد انفجار پر شد ، نزدیکای انقلاب بودیم فاطمه گفت مگی باید پیاده شیم! کوله م رو گذاشتم پشتم و هر جوری فکر می کردم نمیفهمیدم چطوری باید خارج شم از بین این همه آدم؟! به ذهنم رسید از رو سرشون برم ! یا آرزو کردم روح شم و ازشون رد شم!!! دیدم اینجوریا نمیشه ببخشید گفتم بلکه بتونم برم سمت در هیچ کس تکون نمی خورد ... یهو فاطمه شروع کرد به کشیدن دستمو با بد خلقی گفت ببخشید بذارید این خانم رد شه !!! و پیاده م کرد از اتوبوس:| (برای یه شهرستانی اتوبوس ندیده این حرکت پیاده شدن سخت ترین قسمت ماجراهای اتوبوس سواری بود) پیاده شدیم و پرس و جو کردیم فهمیدیم می تونیم با عوض کردن خط بریم تا خونمون و یه مسیر پیاده رفتیم و از اون خاکشیرایی که بابام همیشه میگه بهداشتی نیست نخور!! دو عدد خریدیم و خوردیم . بالاخره بعد از یه کم پیاده روی سوار اتوبوس بعدی شدیم و تا خود یوسف آباد دوتایی حرص خوردیم از دست ایرانسل و قطعی اینترنتش و پریدن آنتنش!!! و فک کردیم چجوری باید به محل همایش برسیم ؟! نبود چی پی اس مرگه!

نزدیک میدون سلماس شدیم دیدم عه! اینجا زده خیابون کردستان و به فاطمه گفتم پژوهشگاه باید همین نزدیکی ها باشه و گفت نه دلیل نمیشه چون تابلوش هست نزدیک باشه. گرچه خیلی هم دور نباید باشه

--- 

رفتیم تو خیابونشون و من برای اولین بار خیابون یوسف آباد تهران و از نزدیک دیدم!!! هوا خوب بود و تا خونه بپر بپر کنان رفتیم ، خونشون خیلی دوس داشتنی بود رو به روش مسجد بود و فاصله ی خونه تا مسجد همش 3 مترم نمیشد! سمت راست خونه هم کتابخونه بود که این مورد منو بیشتر به وجد آورد . 

--- 

نماز خوندیمو لباس عوض کردیم ، چای ترش خوردیم و کلوچه طبخ شده با روغن زیتون!!! :| عالی بود :دی 

از یکی از دوستای سابقا" مجازی ، آدرس رستوران گرفتیم برای شام و بالاخره از بین ژوانی تو پاسداران و یه مورد تو گاندی !ترجیح دادیم بریم گاندی... تاکسی تلفنی ماشین نداشت و ما هم به شدت گشنه بودیم و تا پاسداران قطعا زنده نمی موندیم! با تاکسی خطی رفتیم تا ونک ، از اونجا رفتیم ایستگاه پاسداران و دیدیم امکان نداره موفق شیم و به ژوانی برسیم!!! 600 نفر منتظر ماشین بودن :|

راحت به گاندی رسیدیم ولی از هرکسی می پرسیدیم پاساژ گاندی کجاست؟! با دهن باز نگاهمون می کرد و می گفت چنین چیزی نشنیده تا حالا :| 

رفتیم یه رستورانی به اسم لیو و گفتم فاطمه شاید غذا ایرانی و کباب داشته باشه فقط بمون بپرسم. یه آقایی با خوش رویی اومد سمتون و گفت خیلی خیلییی خوش اومدین خانم ها ... گفتم مچکرم ! میشه منوتون رو ببینم ؟ غذای ایتالیایی دارین یا نه؟! 

با بدخلقی و عصبانیت گفت نه خانوم!!! منو رو با ترشرویی پرت کرد رو میز :دی خااااک تو سر بی فرهنگش کنن!

اومدیم بیرون و رفتیم جلوتر به ورسای رسیدیم! گفتیم بریم اینجا ! که دیدیم پرده زده رستوران به مدت یک هفته تعطیله :دی 

مجبور شدیم دوباره پرس و جو کنیم و بریم همون پاساژ گاندی و مانسون :دی 

از اونجا زنگ زدم به خواهرم که بگم جاش چقد خالیه گفت عه اونجا خیلی خیلی نزدیکین به دفتر بابا اینا و آدرس داد وقتی اومدیم بیرون دیدم شرکتو!!!

از مانسون بگم خیلییی سالاد سزارشو دوس می داشتم ، ما فراید نودلز + سبزیجات خوردیم و استیک ! برخورد گارسونا به شدت محترمانه بود و هیچ حس بدی بهت منتقل نمی کردن و مثل اون گارسون پیشین رستوران لیو نبودن که خدا رو بنده نبود :| 

جای همگی خالی شب اول به همین آرومی و خوشی گذشت :) 


+ شب دوم خیلی خوش تر گذشت !!! میگم چیکارا کردیم:) 

+ تا یادم نرفته بگم به شدت بی پولم و نمی دونم با این همه قرض چه غلطی می خوام بکنم!!