مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

زلف بر باد داده...

2ماه نشده موهامو کوتاه کردم، چرا اینقدر بلند شده :| ¿ اینجوری پیش بره سال دیگه باز تا کمرم میرسه... قصد نداشتم کوتاهش کنم ولی داره مجبورم میکنه این کارو بکنم!!! 


+ آقایون چرا اینقدر بد سلیقه ن؟! تمام محارمم گفتن موهای بلندت بهتر بود و این چه بلایی!! بود سر موهات آوردی؟ دایی که نزدیک بود پس بیفته و آب قند دادم بهش تا تونست نگاهم کنه!!!  گفت البته که بانمک و کوچولو شدی ولی واااقعا حیف بود.

+ عاشق اون قسمت از آهنگ حضور اتفاقی چارتارم که میگه شبیه چهره م شدم، کجای کاری...؟ راه میرم و مستاصل هی میخونم شبیه چهره م شدم، کجای کاری... طنین موج و ساحلم خبر نداری... 

+ هی بغض دارم این روزا... 

ایمیل به lvl4r2i@yahoo.com

دوست ندارم آدرسمو عوض کنم و از طرفی واقعا راحت نیستم که بنویسم، ننوشتنشم آزارم میده. پس تصمیمم رو گرفتم و خانوما رمز دریافت می کنن در صورت تمایل. 

پست بعدی کاملا شخصی و دل نوشته ست، مایل نیستم قضاوت بشم درباره ش پس  کامنت دونیش رو می بندم.


+ امیدوارم از چشمتون نیفتم و هزار بار به این فکر کردم که پست رو پاک کنم و خودمو خلاص کنم. اما این کارو نکردم ... 

تنها انتظارم ازتون قضاوت نکردنه. 


+ آقایون گرامی وبلاگ من تعدادشون خیلی زیاده به خصوص خاموش ها که اصلا کم نیستن، تعدادی ایمیل داشتم از آقایون که طلب رمز کرده بودن، آقایون عزیز، این اصلا مساله ای نیست که خانومانه باشه و عیب باشه شنیدنش براتون. اما میدونم از حوصله تون خارجه و نمی خوامم ذهنتون درگیر مساله ای بشه که شاید هیچ وقت باهاش مواجه نشین. خلاصه من رو ببخشید :) 

درد دل با خانوما:(

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

7 خط !

گفته شده-مطمین نیستم چون سندی برای ارایه نیست-ایرانیان 7 نوع خط داشتند، که هر کدومشون کاربرد مخصوص به خودشون رو داشتند. مثلا یکی زبان طب بود، یکی زبانی برای نوشتن اوستا و یکی برای نوشتن تاریخ و نوشتن اسرار پادشاها.

حالا ما-شما که نه خودم رو عرض می کنم- اندر خم یک کوچه ایم و همین یک خط فارسی رو هم یاد نگرفتیم و به مقدار لازم! غلط املایی داریم.


+ روزی که خوندم ایرانی ها 7 خط داشتند گفتم نکنه این اصطلاح 7 خط از اینجا اومده؟!که اگه این باشه خیلی باحاله خب!

 بعد هربار قصد کردم سرچ کنم که یادم رفت !!! 

امروز کتابخونه بودم.

هر روز میرم کتابخونه و حداقل نیم ساعت به مطالعه ی غیر درسیم میرسم و چقدر کیف میده. 

کتابخونه ی کوچولوی ما ظاهرش نشون نمیده، اما توش پره از کتابای دوس داشتنی مگهان!

در دو زمان-در یک مکان!

برای بابالنگ دراز عکسمو که روی پل هوایی ایستاده بودم و پشتم پژوهشگاه بود فرستاده بودم، بعد از روزها بهم گفت که برام سورپرایز داره و اون چیزی نبود جز عکس خودش درست در همون مکان... بابالنگ دراز مجازی من پا گذاشته بود تو نقطه ای که یه روزی من روش پا گذاشته بودم و برام یه عکس یادگاری از همون نقطه گرفته و فرستاده بود... 


+ هرچه کنی بکن ولی، از بر من سفر مکن...

                   یا که چو میروی مرا وقت سفر خبر مکن... 

+ دوست ندارم موجود خیالی-واقعی بابالنگ درازمو ازم بگیرن. دوس دارم فکر کردن بهش رو... 

+ میگه تا همیشه وقتی از اونجا رد شه یادم می کنه.

+ فکر کنم عاقلانه ترین کار ممکن ندیدنش بود و خوشحالم که هرگز ندیدمش و احتمالا نخواهم دید. 

+ HELLO - Adele صدای پست منه.

http://www.18musicbaran.org/music/39246/adele-hello/ 

حالا به هر دلیلی...

کلافه، حیرون و پریشونم ... حالا به هر دلیلی!


+ و باز محبت های شما که بی جواب موند. چقدر دیدن کامنت هاتون دلمو گرم میکنه.

+ وقتی Real میبازه نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت...حالا به هر دلیلی! 

+ شماهایی که دوست پسر/همسر دارین، خیلی صبورین میدونم. خیلی ماهین، خیلی خوبین! بهتون افتخار می کنم.

+ 24 سالگی دیگه سن این کارا نیست، چقدر تنهایی دلچسب تر میشه هر بار که کسی نزدیکم میشه. خبری هم نبود حالا ولی انگار ممکن بود گول بخورم !!! آه از ته دل

+ یکی از عقده هام اینه که یه بار در راه رضای خدا یه آقایی که خیلی هم خوشتیپه!!! عاشقم شه. آدم باهوش درس خونده تو دانشگاهای خیلی خوب نمیخوام:| با شخصیت باشه خیلی هم خوش تیپ باشه! حالا خیلی هم نه ولی یه کمی خوش پوش باشه!صرفا جهت عقده گشایی... من هیچ وقت به یاد ندارم آقای خوش تیپی دوستم داشته باشه:| برام مهم شده این داستان... 

+ بچه هم نیستم خیلی هم بزرگم! چیزی به 25 سالگیم نمونده:(

+ دوست داشتید برای عاقل شدنم دعا کنید، امیدی بهم نیست.




دو دسته از آقایونو هیچ گاه درک نکردم.

دو دسته از آدما رو هرگز درک نکردم، یکی اینایی که زنگ میزدن فوت می کردن و ما آخر نمیفهمیدیم چی عایدشون میشد از این همه فوت!!! و آیا واقعا لذتی براشون به همراه داشت؟

یکی دیگه م اینایی که با کفششون کفشتو لمس می کنن یا با پاشون میزنن به پات! نه خدا وکیلی چه لذتی میشد ببره از این حرکت ؟:| 

دیروز دیدم حس و حال کتاب خونی در وجودم زنده شده بعد از اتمام کلاس کوله م رو گذاشتم رو دوشمو خودمو به کتابخونه ی دانشکده رسوندم. اولین جایی که خالی بود رو انتخاب کردم برای نشستن و من تنها فرد حاضر در اون فضا بودم. کم کم دور و برم پر شد.

وسطای خوندن کتابم درست جایی که تو اوج هیجان بودم-ولی از چهره م نمایان نبود مطمینم- دیدم یه چیزی خورد به پام. هی اهمیت ندادم و گفتم حالا حواسش نیست که پای منه و فک میکنه میزه! بعد دیدم نه!!! ادامه داره این داستان و این آقای بغل دستیم خیلی در تلاشه، اونقدری در تلاش بود که یه لحظه فکر کردم برم پامو نزدیکش کنم اینقد اذیت نباشه طفلی.

خصمانه نگاهش کردم دیدم چشمک می زنه برام:| 

جامو عوض کردم یه دور و ویوم شد این ، بغل دستم یه آقایی نشسته بود که لپتاپش رسما روی کتابم بود، این ورمم یه پسر دیگه ای نشسته بود که هی عطسه پشت عطسه و از من دستمال طلب می کرد. تا جاییکه یه بسته دستمال کاغذی هدیه کردم بهش و گفتم مال خودت فقط دیگه صدام نکن! 

وقتی از کتابخونه اومدم بیرون بارون شدید بود و منم لباسم کلاه داشت، در یک اقدام شجاعانه-رمانتیکانه اون آقای اشاره با چشم و ضربه با پا، بهم پیشنهاد داد همراهیم کنه تا مسیری و زیر چتر و سایه شون باشم!!!!!! 24 سال و 9 ماه عمر کردم همچین مواردی به تورم نخورده بود، خلاصه که حضور این آقایون عجیب دور و برم باعث نشد کم بیارم و تا آخرین زمانی که میشد نشستم تو کتابخونه و 40 صفحه از کتابم رو پیش بردم!!! 

+ اول اول که رفتم کتابخونه فقط خودم بودم و یه میز 4نفره رو تنهایی پر کرده بودم با جامدادی و کیف و 4تا از کتابام، ایشون اومد در نزدیک ترین نقطه به من نشست :دی 

یه ماشین حسابم داشت نمیدونم چی کار می کرد باهاش دقیقا فکر کنم باهاش اس ام اس میداد به ملت... آخه چی رو یه ربع بدون هیچ یادداشتی حساب می کرد:| ¿ دستشم خسته شد ساعتشو کند گذاشت سمت من، 

بعد از حساب کتاب دوباره ساعتشو دستش کرد و به حالت تمرکز نشست و دسش درد نکنه مزاحمتی برام نداشت :دی فقط موجود عجیبی بود. 

+ دقت کنید که من با وسیله هام جای 4 نفرو گرفتم، بس که با فرهنگم!!!


بی شک تولد تو بهترین اتفاق زندگی من و ما بوده...

چقدر آرزو دارم یه روزی دخترک سفید بورت رو به آغوش بکشم... 

سه سال و سه ماه پیش از به دنیا اومدنم خدا بهترین هدیه ش رو به من داد و اون چیزی نبود جز یک خواهر با چهره ای نه چندان شرقی... 

+ گرچه پدرم خسته بود، اما 28 سالگی بزرگترین فرزند خونواده اتفاق خوشی بود که باید جشن گرفته میشد...  بابا یادش بود که باید بهش هدیه بده و صبح از بانک کارت هدیه برای خواهرم گرفته بود. وقتی میبینم این همه عشقش رو با تمام مشغله هاش، دلم می خواد هزار بار براش بمیرم... 

+ با خودم فکر می کنم چقدر خوشبحال همسر آینده م میشه که تو خواهر خانومش! باشی... 

+ کیک های خواهرم خوشمزه ترین کیک های دنیان(برای من)...

+ دوست ندارم جایی جز اینجا عکس کیکم رو ببینم، عکس کیک خودم رو اتفاقی دیدم به اسم خودشون تو اینستا گذاشتن، خجالت آوره. ما که از این کارا نمی کنیم، نه :) ؟



تفاوت نگاه من،نگاه او

عکس پسرخاله و خانومشو نشونم داد، گفتم چرا خانومش اینجوری بغلش کرده؟ انتقادم دارم چقدر طلا دست خانومشه! 

گفت کو ببینم... مگهان من این همه مدت تا حالا به چنین جزییاتی از این عکس توجه نکرده بودم! 

گفتم تنها چیزایی که تو این عکس میشه دید همیناییه که گفتم. مگه تو چی میبینی غیر از این؟ 

گفت من میبینم که اینا دو نفرن! و صمیمیت میبینم-بغل خیلی گرمی کرده بود همسرشو- و همین. 


+ بعدش غلتیدم تو تخت و به همه ی تفاوت ها فکر کردم، به همه ی تفاوت ها... 

+ همیشه می ترسم که با همسر آینده م همزبان نباشم، ترک باشه کرد باشه یا زبانی غیر از فارسی داشته باشه... (خانم و آقای مذکور در عکس همزبان نیستن)


بلاگرها رو اینگونه خدا پرست می کنند.

+ نام کتاب چوپان معاصر ... خریداری شده برای بانو چوپان رفیق عزیزم ... 

+ خدای خوبی داری، به خدای من هم سر بزن. طنز ظریفانه ای تو این جمله بود و هیچ کس جز ما بلاگر ها درکش نکرده و نخواهد کرد.

خدا...خدا فقط به تو رسد دعای ما

و هیچ چیز به اندازه ی چهره ی اندوهگین پدرم نابودم نمی کنه. 

و آقای R ما هم خدایی داریم، به همون خدایی که تو قبولش داری دعای مظلوم ها پشت ماست. به همون خدایی که قبولش داری قسم که اندوهگین کردن پدر من و پدرهای خیلی ها جز جهنم خیری برات نداره. 

ای کاش وقتی تو جهنم پامو میذارم تو اونجا باشی ... من بدم، من هرگز مثل پدرم نیک نام و بزرگ نبودم. تو هم نیستی و تو اون دنیا می خوام ببینمت و می خوام بهم جواب بدی. می خوام بدونم خوردن پول مردم چه لذتی برات داشته؟ می خوام بدونم چطور تونستی بخندی وقتی آقای ه. رو اخراج کردی و طفلی از سفر برگشت و با صندلی پرش مواجه شد. چه حسی داشتی تو تمام این لحظه ها؟ فقط چون بهت گفته بود که حق نداری آبدارچی رو تو این اوضاع اخراج کنی...

منتظرم ببینم خدا کی صدای آه مظلوم ها رو میشنوه... 


+ برای پدرم دعا کنید. محتاجیم به دعا 

+ برای مظلوم ها دعا کنید. برای رسوایی انسان های نالایق دعا کنید... این بدخواهی برای دیگران نیست. بدها باید رسوا شن، بدهایی که با ریش و چهره ی اسلامی از هیچ دزدی و بدی در این دنیا دریغ نکردن. 

+ و اشکای امروز من همزمان با شنیدن این آهنگ


 .http://dl.musicfa.ir/Music/Ali-Zand-Vakili/Ali%20Zand%20Vakili%20-%20Faghat%20Doa%20Kon%20-%20%5bMusicFa.Ir%5d%20%28320%29.mp3