مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

چی کار کردم که از رخوت و فسردگی دور شم.

پیاده روی و کتاب خونی... احتمالا با خودتون فکر کنید وقتی حوصله ندارید پس حوصله ی کتابخونی هم ندارید، بله که ندارید ولی باید با خودتون مبارزه کنید و مجبور به باز کردن کتاب کنید، بی شک بعد از ده دقیقه میبینید که حالتون از بد به خوب بدل شده... ظهر خونه رو به مقصد دانشگاه ترک کردم، فراموش کردم از عابربانک پول بگیرم 2000 تومن تمام موجودیم بود. تا به مقصد رسیدم 600 تومن برام مونده بود. یه راست رفتم کتابخونه و در کمال ناباوری در عرض 4 روز یه کتاب 290 صفحه ای رو تموم کردم-فقط ساعتایی که دانشگاه بودم می خوندمش-و به کتاب خونه پسش دادم.از پیش با سرچ های فراوان دو تا کتاب انتخاب کرده بودم که بخرم ، خوشبختانه کتابخونه هردوشون رو داشت با لبخند و حسای خوب کتابها رو قرض گرفته و اومدم خونه، نماز نخونده بودم ولی پولم نداشتم، عابربانک دانشگاه مشکل داشت. پیاده تا خونه اومدم و لذت بردم از برگ ریزون و این همه طیف رنگ های نارنجی و زرد... 

تو مسیر تمام مدت با خودم درگیر بودم که برم شهر کتاب؟نرم شهر کتاب؟ دیرم نشه و نمازم قضا نشه؟ اصلا چرا نرفتم نمایشگاه؟ بالاخره رفتم و کتابی که می خواستم رو نداشت، از اونجایی که تو کتابفروشی بری و کتاب نخری حرامه!!(قال مگی)3تا کتاب خریدم که دوتاش هدیه برای دوستم بود و یکیش کادوی روز کودک برادرک... 

رسیدم خونه نماز خوندم و باز الان شال و کلاه کرده و راهی میشم برای خرید اون کتاب مذکور و احتمالا آرایشگاه... 


+ هدفگذاری : تموم کردن اون کتاب کوچیکتره تا شنبه ی هفته ی دیگه:|

+ صرفه جویی در هزینه ها هدف دومه و تا بهمن باید موجودی پس اندازم به اون مقداری که مدنظرم بود برسه... ای کاش بشه.

نظرات 25 + ارسال نظر

اتفاقا من منتظر بودم یکی بگه بیا بریم نمایشگاه:-D
ای کاش بهم میگفتی میرفتیم...
ایشاالله نمایشگاه تهران

حیف که دیگه دیر شد؛) هاها...

پریسان 1394/09/01 ساعت 20:26

خب چون انزلی و مثل تهران بزرگ میبینی!:)))))

عزیزم:)))

پریسان 1394/09/01 ساعت 17:22

تهران؟!:))))))
تهران ک اصلا حساب نمیشه در مقابل پهلوی!:)))))

تهرااااان:|¿
من نمی دونم چراااا نوشتم تهران:))) درحالیکه منظورم انزلی بود!

پریسان 1394/09/01 ساعت 13:22

از تو وبلاگ گردیا و اینجا رو خوندم متوجه شدم
وبلاگ ندارم
ببین رشتی جان الان سپه کوچولو گفتی تحقیر کنی؟!:)))))))
خب دیگه میگم که رشت و انزلی باهم سر سازش ندارن حداقل تو فوتبال
خب سعادت میخواد انزلی اومدن:)))) اما تشریف بیارید ؛)

من عاشق اونجای کوچولو هستم! ؛) هاها...
واقعا تو فوتبال که هیییچ سازش نداریم؛) :)
گفتم یه رگ به اون سمت دارم که! ما ماهی دو بار حداقل میایم تهران:دی
جمعه هم اونجاییم...

آدم 1394/09/01 ساعت 12:37 http://autumn-girl.blogsky.com

چرا کامنتا بستست؟!؟من کامنت میخوام بذارم خب :(

بذار ...همینجا یا خصوصی عزیزم...
می خواستم یه مدت کلا کامنت هام بسته باشه

پریسان 1394/09/01 ساعت 12:17

جالبه من همه حرفام کاملا در جهت شوخی بود اما حس کردم تو جدی گرفتی!))
اهان پس برای همون رگته که انقد باحالی:))) ؛)
خوب و بد همه جا هست اما این قضیه هنوزم برای بعضیا پر رنگه!:))))

نه ولی خیلی فکر کردم که بفهمم کجایی هستین:دی
لطف می دارید بسیار...به انزلی جانم سلام برسونید. شبها اگه بلوار رفتید یادم کنید. اگه تو بازار کوچولوی سپه قدم زدید یادم کنید و اوه...چقدر من شهر شما رو دوست می دارم.
(یواشکی و در گوشی بگم اگه ملوان با تیم شهرمون بازی داشته باشه ما یواشکی!!! باید بیایم شهرتون وگرنه مورد خشم طرفداران انزلیچی واقع میشیم با پلاک 46:دی)هاها

+ دختر چرا آدرس وبلاگ نداری؟ از کجا هم استانی یا اصلا بهتره بگم همشهریت رو کشف کردی؟ هوم؟؛)
+ ای کاش این هفته طلسم شکسته و پامون به شهرتون برسه

سپیده مشهدی 1394/09/01 ساعت 09:49

چطوری تو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خووووووب عزیزکم خوووب...

محسن 1394/09/01 ساعت 09:30

سلام مگهان خانم
یه باری که اومدم رشت یهجایی رو گرفتم براموندن تصمیم گرفتم سوهانی که آوردم به اولین رشتی که برامم لطف میکنه هدیه بدم ولی تجربه کردم که فقط میتونه 6 ساعت رفاقت کنه باورم نمیشد مورد دوم هم از شمالیا همون شد التبه دوستی رو میگم ولی باخوندن مطالبت نظرم داره عوض میشه خیلی رک و قشنگ مینویسی همین که جواب کامنتهارو میدی خودش خیلی عالیه ....

سلام جناب
همه جا خوب و بد هست البته من متوجه نشدم که چرا رفاقت اونقدر کوتاه بود. من هم به راحتی اجازه ی نزدیک شدن افراد به خودم رو نمیدم...
لطف دارید.

چه کار خوبی کردی مگی جان
دقیقا پیاده روی حس و حال منو هم خوب می کنه
خوشحالم که خوبی
با قال مگی شدیدا موافقم

هوم... اصلا حاضر نیستم آرامبخش و ... مصرف کنم تو بدترین حال هم که باشم در صدم ثانیه میتونم با پیاده روی و کتاب خونی حال خودمو خوب کنم؛)
هاها

واقعن چرا نرفتی نمایشگاه:|
خیلی خوب بود،من کلی از کتابایی که میخواستمو پیدا کردم
امروز روز آخره . . .

هعی...نشد واقعا...
البته من اونقدر کتاب نخونده دارم!شاید بهتر بود که نرم و اونا رو کم کم بخونم
امروز دانشگاهم و پایه هم ندارم متاسفانه جانکم برای رفتن

پریسان 1394/09/01 ساعت 04:12

واقعا نمیدونی؟!بابا دعوای ما ک از قدیم زبان زد همه س:)))

انزلیچی هستین:) آخی...
این حرفا قدیمی شده بابا...خدا رو شکر ما انزلیچیا رو دوس میداریم و یکی از رگ های من برمیگرده به همونجا!

چرا کامنتدونی پست حال خوبو بستی اتفاقن حال خوب داشتن خیلی مهمه و اینقد ملت هزینه میکنن که به اون حال برسن.
من سالهاس اسیر غممم و ظلم و ناراحتی در درونم
وبلاگ هم شروع کردم که حرفای دلم بنویسم حتا اگه کپی از جایی باشه
I am telling you I am strong enough to live without you
I quit crying......... you never see me cry

راستش حس کردم کلا کامنت دونی هامو ببندم بهتره... ولی فعلا تعدادی دو باز گذاشتم:)خیلی ممنونم که برام نوشتی دختر مو قرمز

مهران 1394/09/01 ساعت 03:36 http://mehran.blogsky.com

اخر نشد برم نمایشگاه :)

برید امروز...اگه میتونید البته:)

مترسک 1394/09/01 ساعت 00:48 http://1matarsak.com/

دیگه بهتر! ایول ^_^

:)

پریسان 1394/09/01 ساعت 00:45

تو رشتیییی اوه من خیلی نزدیک به شمام!همون شهری ک کلا خودش رو از شما جدا میدونه!

:) بله من رشتی هستم. با افتخار...
شما اهل کجایید؟ من نمیدونم شما کجایی هستید که خودتون رو جدا از ما میدونید.
اما امیدوارم رشتی ها نسبت به شهرای کوچیک تر اطرافشون این حسو نداشته باشن؛)

در مورد پست پایین:
تیم فقط گهر دورود!:دی

تو روحت:)))
منم هنوز میگم تیم فقط پگاه... یه دوره بود. بعد همون درودیا اومدن خریدنش کردنش داماش:دی

درسته ک کامنت دونی بالابسته ست ولی خاستم ازت تشکر کنم و بگم تو خیلی خوبی مگیی خیییلی
اخه من امشب ک امارمو دیدم ,دیدم بیشترش از وبلاگ تو بوده واسه همین اومدم دیدم ک بعععله تبلیغ وبلاگمو مجانی و رفقانه و لوتیانه زدی ب بیلبورد وبلاگت...مرسی دوست خوبم ..لطفیدی فراوون...ان شالله خیر از جوونیت ببینی ننه...اصلا اشک شوق تو چشمام جمع شده بیا تو بغلم:دی

عزیزمی کلوچه ی مهربونم:)
خدا حفظت کنه. میام بغلت ؛) چرا اینقدر لوس آفریده شدی شما:دی ؟!

+ من کاری نکردم خانوم، نظر واقعیم بود کلوچ جان

سپیده 1394/08/30 ساعت 22:05

مگی لطفا سر نمازات منم یاد کن خودش قضیه رو میدونه خدا رو میگم تو فقط تاکید کن

اگر نمازام قبول باشه.چشم...:) حتما

از همه مطلبت موضوع نماز بیشترین چیزى بود که خیلى مورد توجهم واقع شد.
خیلى خوبه که همیشه موضوع نماز خواندن در زندگی مون اهمیت بیشترى داشته باشه و بهش فکر کنیم؛ دیگه اینقدر زمان به نماز باقى مونده، اذان گفت، اینکار چقدر وقتم رو خواهد گرفت و وقت نماز کجا خواهم بود ...
امیدوارم زندگیت پر بشه از وقتهاى نمازى که سر موقع و اول وقت نمازت خونده بشه و حالت بهتر و بهتر شه!

ممنونم خیلی خیلی فروردینی عزیزم...
سعی کردم از نماز مغرب امشب شروع کنم و اول وقت بخونم:)

+ عزیزم صحنه هایی از گذشته بود که دردناک بود برام:)

مطهره 1394/08/30 ساعت 21:42

منم خیلی به این اصل اعتقاد دارم !! حتی شده یه کتابچه بخرم نباید دست ِ خالی بیام بیرون از شهرکتاب!!!!

اصلا نمی دونم چرا نمیفهمم که بابا وقتی کتابهای نخونده داری حرام خریدن کتاب جدیده:|
دارم رو خودم کار می کنم مثلا

عارفه 1394/08/30 ساعت 20:56

مگی بیا به منم یاد بده صرفه جویی و کمتر خرج کردت رو
امروز حقوق ریختن و همین اول کاری این جانب صد تومن در روز اول خرج کردم
ولی به جاش سمفونی مردگان عباس معروفی رو گرفتم و چند تا کتاب دانشگاهی
با یه کوله ی خیلی خوشگل و رنگی رنگی شاد با جایزه برای امیرعلی بچه دوساله دختر خاله ام
منم خیلی وقت بود که فقط کتاب های دانشگاه و مربوط به رشته ام خوانده بودم شروع کردم یه پروژه ی کتاب خوانی رو

الان وبلاگت بودم! وای چقدر حسای خوب خوبی بهم منتقل کردی :)
من بلدم مگه خودم؟! مگه بلدم؟ اوضاع خیلی بب ریخته بدتر از همه اینه که من پول توجیبی میگیرم و شاغل نیستم عارفه جانم باید بیشتر حواسم باشه

عارفه 1394/08/30 ساعت 20:54

مگی بیا به منم یاد بده صرفه جویی و کمتر خرج کردت رو
امروز حقوق ریختن و همین اول کاری این جانب صد تومن در روز اول خرج کردم
ولی به جاش سمفونی مردگان عباس معروفی رو گرفتم و چند تا کتاب دانشگاهی
با یه کوله ی خیلی خوشگل و رنگی رنگی شاد با جایزه برای امیرعلی بچه دوساله دختر خاله ام
منم خیلی وقت بود که وقط کتاب های دانشگاه و مربوط به رشته ام خوانده بودم شروع کردم یه پروژه ی کتاب خوانی رو

آدم 1394/08/30 ساعت 20:10 http://autumn-girl.blogsky.com

چه خوبی تو...حس نوشته هات....برگشتن پیاده و هدف گذاری هات....

ازت کلللی یاد گرفتم :)

چه عالم پپسی برام باز کردی آدم عزیزم :)

منم از شما انرژی می گیرم دختر... واقعا:)

مترسک 1394/08/30 ساعت 20:03 http://1matarsak.com/

آخرین باری که یه کتابی این‌جوری قفلم کرد کتاب «بی‌شعوری» بود؛ تا حالا 3 دور اگه اشتباه نکنم خوندمش ^_^

چه جالب... این کتابا رمان نیستن البته:)
دانشگاهین ولی نامرتبط با رشته ی خودم... صرفا از رو علاقه می خونم:)

سیاهچاله 1394/08/30 ساعت 18:18

من خیلی دوست دارم کتاب بخونم مگی،اما میدونی چیه؟ اساسا آدم خسته ا. هستم:| :-D

درکت می کنم همه مردم ایران همینطورن:دی
منم خیلی وقتا خسته م

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد