از پستهای پر محتوای اینستاگرام فهمیدم که روز دوستدختر بوده، بهش پیام دادم که امسال آخرین سالیه که من دوستدخترتم… کو این کادوی ما؟
جواب میده که انتخاب کنه چی بخرم براااش
+ شکل رابطهمون زمین تا آسمون فرق کرده، دیگه دوستدخترش نیستم. دلمم تنگ شده واسه روزایی که نسبت خاصی با هم نداشتیم:))
+ فردا میرم که قرارداد لباسم رو ببندم، هعی… الکی الکی دارم ازدواج میکنم و پاییز امسال با پاییز همهی سالهای عمرم متفاوت خواهد بود.
اتفاق خوب این روزهای زندگیم اینه که یارم مرد خوبیه، حداقل تا اینجای داستان آدم خوبی بوده، از چیزی که من انتظار داشتم مهربونتر و از مردهای دور و برم حامیتر… جایی که از همه بیشتر دوست داشتم رو برای جشنمون رزرو کرده، لباسی که خودم میخواستم رو بدون اینکه فکری در مورد هزینهش کنم انتخاب کردم(من آدم بلندپروازی نیستم و همیشه برای خرید به جیبم نگاه میکنم)
گردنبند و حلقه قشنگی که میخواستم رو خریدم، همچنان با عددهای منطقی…
مونده گوشواره که خودم نخواستم ست بخرم با گردنبندم:)
از ادامهی زیباییهای زندگی بخوام بگم اینه که با مادر و خواهرم رفتیم تهران و یکی دو روزی دنبال مبل گشتیم، اما بخاطر یه کمی دست دست کردن من چی شد؟ اینکه احتمالا مبلم تا قبل عروسی نمیرسه دستم، حالا چرا مهمه؟ چون فکر کرده بودم روز عروسی چند تا عکس تو خونهمون داشته باشم جای عکس آتلیهای… عکسای معمولی که شبیه خودم باشه
شما اینا رو میخونید و فکر میکنید مشکلاتم همیناست، همین چیزهای کوچیکی که برای هر عروسی مهمه… اما نه، مشکلاتم اینا نیست. هیچوقت نتونستم برای مشکلات خودم اونقدر ناراحت باشم، همیشه دور و برم اتفاقهایی هست که ناراحتم کنه و در برابرشون مشکلات خودم رو پیش و پا افتاده ببینم. البته که خدا رو شکر، همین که خودم مشکلی اضافه نکردم به مشکلات خانواده جای شکر داره نه؟
پدرم و نامزد فعلی! یا همسر آینده، اتاق خوابم رو رنگ کردن، فعلا یک مرحله رنگ شده و چه چیزی هم در اومده… امیدوارم در ادامه کار قشنگتر از این بشه
تخت و میز آرایشم شنبه میرسن، این آخرین باری بود که میشد زمان بخرم، دلم میخواست دیرتر اتاقم رو بچینم، شاید با حال یه کم بهتر… نشد اما، تختم رو زمستون سفارش داده بودم وقتی ۴ ۵ درصدی تخفیف خورده بود، اون زمان فکر میکردم اتاقم رو که بچینم خوشحال میشم. میتونه باعث ذوقم بشه اما الان اینطور فکر نمیکنم. خوشحال هستم اما ذوقزده نه، فکر کنم دیگه تو این سن و سال ذوق آنچنانی رو تجربه نکنم.
گاهی هیچی بهت کمک نمیکنه، جلسات مشاوره، رواندرمانی و هیچی…
همهچیز برات سخت پیش میره، مدام یه بغضی داری که نمیدونی کجا قراره ازش خلاص شی، تلاش میکنی برای دیدن قشنگیهای زندگی و خوشحالکردن خودت و یهو انگار یکی تو گوشت میگه نه دختر، تو حق نداری زیادم خوشحال باشی… دونه دونه مشکلاتت رو یادت میاره تا باز احساس تنهایی و درموندگی کنی
باز… باز… باز