گاهی هیچی بهت کمک نمیکنه، جلسات مشاوره، رواندرمانی و هیچی…
همهچیز برات سخت پیش میره، مدام یه بغضی داری که نمیدونی کجا قراره ازش خلاص شی، تلاش میکنی برای دیدن قشنگیهای زندگی و خوشحالکردن خودت و یهو انگار یکی تو گوشت میگه نه دختر، تو حق نداری زیادم خوشحال باشی… دونه دونه مشکلاتت رو یادت میاره تا باز احساس تنهایی و درموندگی کنی
باز… باز… باز
امیدوارم این حست تا روز عروسی از بین بره و دیگه ناراحت نباشی
هرچی تو گذشته بوده گذشته ، به نظرم بهتره به چیزهای ناراحت کننده دیگه فکر نکنی.
آویشن موضوع الانه متاسفانه، ربطی هم به پسر نامزدم نداره
من یه تجربه بد دارم
شاید نباید اینجا و زیر این پست تعریفش کنم
شاید بعد از خوندش به خودت بگی تیلو چه دختر انرژی منفی ای هست که اینو اینجا گفت...
اما ... تجربه ی زندگی بهم یاد داده که تا وقتی والدینت و خواهر و برادرهات و شریک زندگیت، زنده و سلامت در کنارت هستن هیچی ارزش زیادی غصه خوردن را نداره...
بعدها که امیدوارم خیلی دور باشه میفهمی که همه این دغدغه ها گذرا و قابل حل هستند
عزیزززز دلم… قربونت برم میدونم چقدررر سخته
چقدرر غیرقابل تحمله دردی که کشیدی
واقعیت اینه که مشکل من هم سلامتی یکی از عزیزامه:(… که نخواستم فعلا اینجا ازش بنویسم، همونه که باز شدیدا حالم رو بد کرده
ممنون میشم اگه یادم افتادی سر نمازی دعام کنی