مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

متفاوت ترین 16 اسفند عمرم!

با ذوق و شوق فراوان رفتم داخل کتابفروشی بدر، درحالیکه چشمام جیغ داشت از ذوق، به صاحب کتاب فروشی نگاه کردم، گفتم فکر می کنم من اینجا کتاب دارم!!! و گفت مگهااان؟! البته ببخشید که به نام کوچیک صداتون می کنم، چون ایشون اینطور گفتن، گفتم خواهش می کنم و وقتی کتابها رو گرفت سمتم گفت از طرف هانی:)) حس و حال خوشی بود، یه تیکه کاغذ هم چسبونده بودن روی ساک کتابهام که بالاش اسم من بود و پایینش اسم آقا هانی... تا خواستم بگم نکنید، آقای کتاب فروش کند و انداختش دور :|

با خودم کیف کوله م رو برده بودم چون کتابهای درسیمم باید می خریدم، اما اگه فکر کردید کتابها رو از خودم دور کرده و تو کیفم گذاشتم سخت در اشتباهین، تمام راه تا خونه چسبونده بودمشون به سینه م و با چشم های قلب قلب شونده بودم، تمام راه رو هم ریتمیک و لی لی کنان اومدم. تصمیم داشتم نبینم چیا هستن، اما یهو چشامو بستم و از ساک درشون آوردم گذاشتمشون رو صندلی چهار راه گلسار و چشامو باز کردم، و با اینا مواجه شدم. حق داشتم لی لی کنان بیام خونه؟

درخت پرتقال؟ هنر شفاف اندیشیدن؟! کی باورش میشه اینا تو لیست باید بخرم ها بوده؟ کی آخه؟


زبان آدم از خوشی بند می آید.

مثلا یکی از خوانندگان وبلاگت، برایت نوشته باشد چادر نمازی دیده با گلهای نارنجی و دلش خواسته برایم بخرد، اما من که نمی شناسمش، آرزو کرده ای کاش وبلاگی داشت که می خواندمش و دوستش می شدم و می توانسته یک روزی چادر را برایم بخرد و بفرستد. اشک در چشمانم حلقه زده از لطف بی اندازه ش... صبح 16 اسفند است. 

با لخند و انرژی سمت رخت چرکها می روم، لباس ها را در ماشین لباسشویی چپانده و توت فرنگی ها را در آب فرو می کنم، با خودم فکر می کنم چقدر مهربانی در دنیای من وجود دارد، که در دنیای خیلی ها شاید نباشد و من چقدر شکر به خدایم بدهکارم... 

لباسم را می پوشم و راهی بازار می شوم، بوی بد ماهی ها حالم را بد می کند، یک گوشه می ایستم و به همراهم اشاره می کنم کمی نفس لازمم، به بیرون بازار هدایتم می کند و با خودم فکر می کنم چقدر خوشحالم که آرزوی دیدن بازار رشت، فقط آرزوست برایش و فکر می کنم بابالنگ درازی که بوی بازار ماهی فروشها به مشامش نخورده، باید هم آرزوی دیدن بازار رشت را داشته باشد. هرگز اینجا نبوده که بداند چرا بازار شهرم را دوست ندارم.

بالاخره به پاساژ کاموا فروش ها می رسیم، روی صندلی مغازه برای دقایقی می نشینم و کامنت ها و بعد اس ام اس ها را چک می کنم، کسی برایم نوشته در شهرمان بوده و هست، نوشته لطفا به کتاب فروشی ایکس بروید و هدایایتان را دریافت کنید، بهشان گفته ام شخصی به نام مگهان می آید و کتاب را ازتان تحویل می گیرد. من نمی دانم اشک بریزم؟ ذوق کنم؟خجالت بکشم و بگویم راضی به زحمت نبوده ام؟ اصلا مگر مگهان از این حرفها بلد است؟ در لحظه تمام بدی حالم را فراموش می کنم و می ایستم و کامواهای شیری، بژ و نارنجی خوشرنگش را بر میدارم. لبخند می زنم، گوشی را بر میدارم و جواب میدهم، هیچ چیزی ممکن نبود به این اندازه حالم را خوب کند. دوباره و سه باره و هزارباره خدا را شکر می کنم برای وجود دوستانی که ندیده که نشناخته اینگونه رد از خودشان به جای می گذارند، بی هیچ انتظاری و بی هیچ انتظاری... 


+ و ان یکاد الذین... برای دوستی هایم، برای ندیده ها و نشناخته هایی که این چنین مهربانند. برای تک تک شماها که باورتان نمی شود چقدر در زندگیم پر رنگید و چقدر و چقدر...

+ دوست عزیزی که هم اکنون در شهر ما هستند، هانی فخرایی نام دارند! یک دوست هم نام برادرم، یادم می آید نامشان باعث آشنایی بود و باعث نشستن و خواندن وبلاگشان و... حالا این اتفاق خوش و این هدیه ی دوست داشتنی :) خدا همراهشان باشد هرجا که هستند، آمین.

+ بچه ها، کاموا و کاموا جانم، بچه ها...

 

مگی کمد ندیده!!!

یک ساعت پیش بالاخره پروسه و پروژه ی کمد سازیم به یه جایی رسید، حالا فقط مونده رگالش، منم از همون موقع نشستم رو تختم و زل زدم بهش و ذوقشو می کنم:|

بچه مو ببینم چی کار می خوام بکنم؟ آقا برا شوورم ممکنه ذوق کنم یعنی:|||¿


+ سه نفر از دوستان متوجه نبودن من از ساعت 4 تا حالا شدن، لازم به ذکره که بنده درست از وقتی آقای نجار اومد گوشیم تو اتاق موند و همینطور تمام طول روز رو آقای نجار و گوشیم با هم تنها بودن، امیدوارم تو گوشیم کنجکاوی نکرده باشه، هیچ رمز و در و پیکری نداره گوشیم :-" :| حس جالبی بود بی موبایلی اونم به مدت چند ساااعت!

+ بازم سفارش کیک به صورت فورس ماژور داریم و احساس پودر شدگی داریم، کارای کارگاه رو به اتمامه و کم کم باید وسیله ها رو منتقل کنیم ^-^ هورا

حسرتهای احمقانه...

یادم می آید یک روزی که همه دور هم نشسته بودیم من یک بازی راه انداختم با نام حسرت های احمقانه: 

پرسیدند مثلا چقدر احمقانه و برایشان یک مثال آوردم و همه تشویقم کردند برای به راه انداختن این بازی، قرار بود پسرهای جمع هم در بازی مشارکت داشته باشند که من به عنوان بازی راه اندازنده حق خودم می دانستم که مخالفت کنم، پسرها را بیرون کردیم از اتاق و دور هم نشستیم. قرعه به نام میم افتاد، کمی فکر کرد و گفت آممم شاید فحش ندادنهای آن روزم به عمه م مثلا، یکی از حسرتهای بزرگ زندگیم ست. 

نفر بعدی ر بود، کمی فکر کرد و گفت حسرت احمقانه ی من نداشتن چند دست سوت.ین ویکتوریا سکرت است، هر دختری باید چند تا از آنها را برای روز مبادا داشته باشد. 

نفر بعدی میم شماره ی دو بود، گفت حسرت احمقانه ش این است که در دوران دوستیشان هیچ وقت شیطنت نکردند و یواشکی نداشته اند، حالا که زن و شوهر شده اند حسرتش به دلشان مانده!!! 

نفر بعدی پ بود، گفت حسرت احمقانه ش این است که چرا 7میلیون از پولش را داده به دوست پسر احمق سابقش!!! و نکرده چکی چیزی از آن موجود ملعون بگیرد.

نفر بعدی میم بود، میمی که مگهان بود، چند ثانیه فکر کرد و با خودش گفت فکر کنم احمقانه ترین و عاقلانه ترین حسرت زندگیم یکی باشند، انگار هم احمقانه ست و هم واقعی ترین حسرت تمام زندگیم... آن هم حسرت آن روزیست که آنقدر صادقانه و کودکانه آمده بود و به من نگاه کرده بود و گفته بود که حس می کند دلش برایم تنگ شده و چقدر دوستم دارد و در کمال ناباوری تمام دنیایش را گرفته ام انگار و من در حالیکه در دل و جان و ماتحتم حتی، جشن و سور و سات به پا کرده بودند، بی هیچ حرکتی ناشی از خوشحال بودنم لب به سخن گشوده و یک ممنون، اما چقدر بهت نمی آید این حرفها و... را نثارش کردم، حتی نکرده بودم لبخندی بزنم...

به اینها فکر کردم، فقط فکر کردم و دلم نخواست کسی از جدی ترین حسرت زندگیم چیزی بداند و به آنها تنها فکر کردم، اما احمقانه ترین حسرت زندگیم را اینطور به زبان آوردم:

"ول کردن زبان آلمانی بزرگترین حسرت زندگی من است! بله بله فکر کنم احمقانه ست، چون می توانم ادامه بدهم و نمیدهم، پس حسرتی احمقانه ست"


+ و بعد تا شب با خودم فکر کردم یعنی تمام شرکت کننده های بازی مثل من در دلشان چیزی بود و بر زبانشان چیز دیگری؟!

+فردا که بیاید 6ماه از روز تولدش گذشته و این یعنی پیش به سوی تولد دوباره و تبریک دوباره... سرازیری عمر و گذران روزها و...

+ ای کاش تولد امسالش مثلا طور دیگری باشد، یک طور خوبی که هردویمان دوست ترش داشته باشیم، نه مثل پارسال که من بی روح و بی جان تبریکی خشک و خالی بدرقه ی راهش کردم و به "تولدت مبارک میوه ی تابستانی" اکتفا کردم. ای کاش مثلا امسال روز تولدش یک طور دیگری، یک طور بهتری یا اصلا یک طور خیلی خیلی بهتری باشد. 

+ ای کاش هیچ کس مثل من احمق نباشد که حسرت حقیقی زندگیش آنقدر احمقانه باشد، که رویش نشود به احدی از آن بگوید و ای کاش هر روز عمرش ای کاش نباشد که چرا نکرده آن کاری که باید و چرا نگفتی آنی را که باید و ... (شارژ گوشیم همین حالا که نگارش پست را تمام کردم، سال تولد اوست، به فال نیک بگیرم یا باور کنم این عدد همه جای دنیایم را گرفته که دقم بدهد و حسرتم را پررنگ تر کند؟)

12 شب ها و ماجراهاش:|

دوستم شب اینجا مونده بود، من رو تخت خوابیده بودم و اون پایین(به اصرار خودش البته، به تختم عادت نداشت)و تو تاریکی داشتیم با هم حرف می زدیم، بلکه خواب به چشامون بیاد وسط سخنرانی من، یهو با صدای گرخیده گفت : " وای مگی، تو چقدر تو تاریکی وحشتناکی!!!"

مگی: من :| وحشتناکم؟!من:|¿

دوستم با تشویش: " خیلی خیلیی! فک کنم چون چشمات درشته، تو تاریکی شب خیلی ترسناک میشه، به مرگ خودم راس میگم!!! یه جوریه اصلا! حداقل مستقیم بهم نگاه نکن!!!"


+ هیچی دیگه، ساعت 12 شب به بعد اخلاق که نداشتم، همونطور که میدونید اخیرا متوجه شدم تو تاریکی شب(!)قیافه هم ندارم!!! :| اصلا دیگه انگیزه ای هم می مونه واسه اون مرد رویاهای مفلوک که بخواد بیاد منو بگیره:/؟ نه آخه می مونه؟!؟!؟!

+ بهش گفتم اتفاقا بابا میگه اخلاق هم ندارم از این ساعت به بعد می خوای خودت اتاق رو ترک کنی؟! چون هر لحظه امکان داره پرتت کنم بیرون از اتاقم:|

غروب جمعه بعد دعای فرج باید کمی هم آهنگ گوش کنیم، نه؟

این آهنگ رو برای چنین زمانی مناسب دیدم، جمعه ست و البته دلگیر نیست و کمی هم قر داره حتی... 

نفس نفس از روزبه نعمت اللهی گرامی

+http://dl.pop-music.ir/music/1394/Mordad/Roozbeh%20Nematollahi%20-%20Nafas%20Nafas.mp3

چه کسی پنیر شما را برداشته است؟

دوستان، راحت باشید، خجالت نکشید اگه کسی کتاب مذکور در"عنوان" رو گم کرده! باید بگم تو خونه ی ماست، امروز هر قفسه ای رو که مرتب کردم یک عدد کتاب پیدا کردم با یادداشتی با همچو مضمونی : "تقدیم به مهندس ع.ر که من جانم به فدایش و فلان و بسار!" جان نثارها گویا در دوره ی ده ساله ی طی شده، عادت داشتن این کتاب رو به مدیرشون هدیه بدن:|

از بین همه ی اینها چیزی که چشمم رو کور کرده اونی بوده که کتاب اخلاق جن.سی هدیه داده به خانواده ی ر. یعنی ما...بله اولش نوشته تقدیم به خانواده ی ر. اما نکته عجیب و جالب ماجرا اینجاست که ننوشته از طرف کی؟! فقط و فقط نوشته که تقدیمش می کنه به ما!!!

بنده نامردی نکرده و دو عدد کتاب دیگه هم داشتیم که درباره همچو مسایلی بود و هر دو هم اتفاقا هدیه بود رو برداشته و گذاشتمشون تو یه قفسه، به ترتیب چیدمشون سه، چارتایی هم درباره ازدواج از دید اسلام و همسرداری اسلامی و اینا بود:| اینا رو هم چپوندم کنارشون، یه وقت خواستین متاهل شین بیاین دستتونو بگیرم ببرمتون جلو اون قفسه خیلی مسایل رو شرحه شرحه* کرده براتون، باشد که آمار طلاق رو بیاریم پایین:| 


* تشریح!


+ بنده نه تنها، به تنهایی قصد دارم سرانه آمار مطالعه ی کشور رو بالا ببرم، اخیرا قصد کردم جهت پایین آوردن آمار طلاق هم قدومی بردارم. خلاصه مدیونید اگه خواستید متاهل شید به کتابخونه ی ما سر نزنید:|


تکه ای از خوبی خدا...

+ تو خیالم که می تونم باهات باشم؟

- خب باشه، قبول می کنم که یک تکه از خیالت باشم. اما توی همین خیال هم، فقط دستم تو دستت، نه بوس، نه کار بد! خب؟

+ خب، نه بوس، نه کار بد! فقط عشق و عاشقی...


× تو یک احساساتی احمقی!

× پس کی میشه که یکی، خوبی خدا رو برام بخونه؟ 

× قسمتی که زیرش خط کشی شده، انگار از ذهن من نوشته شده.

...


یکی بره بهش بگه، خب؟ 

اوی قو!

امروز کمر همت بستم و رفتم کتابخونه ی بابام رو کمی به آبادی نزدیک کنم، نمی گم آباد کنم، چون نمیشه، چقدر کتابهای عجیب و غریب هدیه دادن بهش و چقدر ما وابسته به کتابامونیم آخه...

خلاصه کنم، داشتم لای کتابهای شیمیاییش می گشتم که دو تا عکس پیدا کردم، یه عکس کنار راین که پشتش دوستش یادگاری نوشته بود و تقدیم کرده بود بهش و نوشته بود خاطرات خوش تحقیقاتیش رو فراموش نمی کنه(دوستش یه حاج آقای تپل بود:دی) 

خیلی دوست دارم که اول کتاب ها یادگاری نوشته شه، که از کجا و در چه تاریخی خریداری شده، خودم معمولا چند واژه ای اول کتابهام می نویسم، اما مامان و بابام چنین عادتی نداشتن متاسفانه! خب بگذریم و برسیم به قسمت هیجان انگیز ماجرا، داشتم یکی از این کتابهای عجیب و غریب رو بر انداز می کردم که بدم بیرون یا نه یهو دیدم سه دلار و یورو ازش افتاد! 

حالا سوال اینجاست این یوروها کا از 15سااال پیش، لای کتاب موندن، و الان توسط مگی پیدا شدن، باید تقدیم شن به صاحبشون:|¿ بله آیا؟ اصلا یورو الان چنده؟ ارزش داره بگم؟ ارزش این همه ذوق رو داشت؟

درهرحال من حس خیلی نابی رو تجربه کردم مثل پیدا کردن پول تو جیب پالتو مثلا!!! 



یک تعجب معنادار

اینکه یه بار لبخندش یعنی تمسخر، بار دیگه یعنی حسای خوب و بار دیگه هم می تونه معنی خیلی ناراحتم بده!!! خب عجیب نیست که علامت تعجبشم معنی دار باشه


برام (!) فرستاده

میگم این علامت تعجب در جواب اون حرف من بود؟!

میگه بله این علامت تعجب، معنیش لذت بود و عاطفه! 


+ اصلا مگه حرف من لذت بخش بود که این(!)معنیش بشه لذت و عاطفه و مهر و محبت؟! :|




هلو هلو

تو ماشین بودیم...

گوشیمو گرفت دستش، درباره عکسا نظر میداد که یهو پی ام اومد، که یهو اون شکلک بالای یاهو گفت پی ام داری...

اومدم گوشیمو از دستش بکشم، نزدیک بود چنگ بگیرمش و از من اصرار که بده بده الان دیر میشه تو رو خدااا بده و از اون انکار که نه باید اول من بخونم و ببینم کیه...

پیروز شدم، گوشیمو گرفتم و با هلو هلو مواجه شدم ^-^ 

روزم ساخته شد، اگه می دونستم دستش همیشه سبکه حاضر بودم روزی شونصد بار برم جلو خونشون، یا بگم بیاد دانشگاهم و گوشیمو بدم دستش......... 


+ از تمام این دنیا همین حس خوب گذرای این روزها مرا بس...

+ یکی از خوشگل ترین پیغام های بالای گوشی، اون صورتک یاهوعه، نه؟ من چرا حاضر نیستم از یاهو دل بکنم؟! سمت چپ بالا رو ببینید چه خوشگل می خنده یاهوم ^-^