مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

ذکر یا کریم...

دم دمای صبح جمعه ست، آخرین جمعه ی سال نود و چهار...

با خوابالودگی نمازم را می خوانم و چادرم را روی فرشکم رها می کنم، خودم را به تخت می رسانم، از خستگی روی پاهایم بند نیستم، روزهای آخر سال است و فشار کاری زیاد، خواهر به پشتوانه ی کمک من سفارش قبول کرده و هیچ جایی برای شانه خالی کردن نیست.

روی تخت که لم می دهم سعی می کنم برای آخرین صبح جمعه ذکر استغفار بگویم تا وقتی که خواب میهمان چشمانم شود، پتوی بهاره ام را روی خودم می کشم، به سختی از جایم بلند می شوم و پنجره ی اتاقم را کمی باز می کنم، پدر چفتش کرده و باز ترسم را نادیده گرفته، از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان در اتاقی که پنجره هایش کیپ تا کیپ بسته باشد خوابم نمی برد، به تخت بر میگردم و به پهلو دراز می کشم و خیره می شوم به پنجره، و به آبی هنوز تیره ی آسمان، و به پریدن پرنده ها از روی بام همسایه، آرام آرام دلم گرم خواب میشود که با صدایی آشنا از خواب می پرم. صدای عجیب پرنده هایی که هرگز دوستشان نداشتم، حالا برایم شده آهنگین ترین آهنگ دنیا... از جایم می پرم و خرامان خرامان به پشت پنجره ی اتاق می روم مبادا پرنده های خوشبختی را از خانه م برانم. آرام می روم پشت پنجره ی اتاق و نگاهشان می کنم، دو پرنده که با فاصله ی کمی پشت شیشه ی اتاقم نشسته اند، لبخندی عمیق روی لبم می نشانند.

دلم می خواهد ازشان خواهش کنم که مثل هرسال کنار پنجره م خانه ی عشقش را بنا کنند و مرا شریک برکت به دنیا آمدن بچه هایشان کنند. یکی می پرد و آن یکی همچنان نشسته، صدایش می کنم یا کریم؟!

و یک لحظه از ادای نامش خشکم می زند، باور کنید 25 سال و یک ماه و چند روز از عمرم گذشته اما من هرگز به نام این پرنده ها دقت نکرده بودم. با خودم آرام تکرار می کنم، یا کریم و یا کریم و یا کریم، مرا ببخش که دوستت نداشتم، ببخش که به نامت بی توجه بودم و مرا ببخشید که از کنار پنجره ام می راندمتان و شما باز هربار بی منت به مهمانی خانه ام می آمدید. 

حتی اسمت هم ذکر است، حتی اسمت هم یاد خداست، درست مثل اسم او... حتی یادت هم... یاکریم... یا کریم...یاکریم...

و ذکر امروز من زمزمه ی نام شماست.


#یا کریم #یا محمد

نظرات 8 + ارسال نظر

آخیییی! من اینقدر قمری ها رو دوست دارم...

من از دور دوسشون داشتم، اما اینکه از 5 صبح یک ریز دم گوشم بخونن با صدای بلند! اذیت میشدم...

مریم 1394/12/28 ساعت 22:37

سلام مگی جان
بیخود نیست بهت می گم دختر خوب
چون واقعا دختر خوبی هستی

سلام
آخه بعضی از شماها چقدر به من لطف دارین:)

سهیلا 1394/12/28 ساعت 21:42 http://nanehadi.blogsky.com

چه اسمی دارن.واقعا.

:) هوم... خیلی جالب شده برام

ریحانه 1394/12/28 ساعت 21:41

چه پست قشنگی بود. حال خوب داشت حسش.
منم یه روز جمعه که پاشدم ا خواب صبح توی تراس چند پرنده قشنگ نشسته بودن رو نرده های تراس همون لحظه ازشون عکس انداختمو و ثبت کردم با دوربینم این اتفاق قشنگ رو.

:) ممنون
ولی من هیچ عکسی نگرفتم، معمولا از وقتایی که خیلی لذت می برم عکس نمی گیرم. ولی ثبت بعضی لحظه هام قشنگه واقعا

هوش فوق العاده در توصیف وارتباط دادن اتفاقات و مناظر و حتی چالشهای دوروبرت به خواسته هات و من اینشور و حالتو خیلی دوست دارم و به خاطر همینه که پستاتو دنبال میکنم
خیلی دوست دارم به خواستت برسی و حالشو ببری از زندگیت

:) چقدر لطف دارید بهم آقا...
خوشحالم که اینجا رو دوست دارید و حس خوبی بهتون میده...
انشالله و آمین و ممنون برای دعای مهربانانه تون

من 1394/12/28 ساعت 18:28

:) لبخند

چرا دوسشون نداری؟ من عاشق این پرنده ام، البته من قمری صداش میزنم، عاشق آوازشونم، هر روز که میرم سرکار یه تیکه نون خورد میکنم و براشون میریزم

والا، صداشون آزارم می داد. نمی دونم چرا... چون دم پنجره م می نشستن و خیلی هم بی وقفه و مونوتون آواز می خوندن... الهی که تو چه مهربونی:)

آرامش
و دعای رسیدن
خیلی با هوشی

:)
ممنونم، و چرا باهوش :)؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد