مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

و هنوز؟

گفت نامه داری و من بدنم لرزید... 


خدا جان پس چرا تو عاشق اسمارتیز نیستی؟

روزهای آخر 25سالگی اگرچه انرژیم را کم کرده ولی دستاوردهایش را آنقدری دوست داشتم که حاضرم نصف روزهای 26سالگی به این سان باشد. مفید، پر از دوندگی های مثبت و اتفاق های رو به جلو... توام با خستگی جان و بزرگ تر شدن روح

خدایا دوستت دارم بخاطر توانی که به جسم و روحم دادی، اگر تو هم مثل من اسمارتیز دوست داشتی باور کن حاضر بودم یک بسته از اسمارتیزهای ایرانی عزیزم را برایت بفرستم. باور کن...

بله من اسمارتیز های وطنی را به ام اند ام هم ترجیح میدهم.

هنوز وقتی میام اینجا لبخندم عمیق تر میشه... با اینکه جز خودم و یکی دو نفر کس دیگه ای اینجا نیست

احساس می کنم کلافه ترین دختر روی زمینم...


+ کامنتها رو هنوز نخوندم(صادقانه)، پی ام های تلگرامم رو ایضا، احساس کردم باید بیام و دو سه کلمه ای بنویسم تا روحم آروم بگیره

+ این روزا خیلی یواشکی احساسات تازه ای در من حلول کرده، نمی دونم اسم اون احساس چیه؟

+ سه روز خیلی خیلی خیلی پر کار در پیش دارم و بعد اون برنامه ی دو تا سفر کوچولو رو انشالله خواهم داشت. مقاصد هم مشخصه و باید تا قبل اسفند که هزار هزار کار به کارای اصلیم اضافه میشه برم و به رسالت تفریحناکم برسم، روحم تشنه س تشنه... :-" 


چند نکته از سفرم بگم و برم.

سفرهایی که بعد آکادمیک دارن بسیار سفرهای هیجان انگیز تری هستن، حتی اگه شب هتل نری و 10 ساعت توی راه باشی(رفت + برگشت)


اصلا هیجان انگیز نیست که من تو تهران هم آشنا ببینم، من آشناهای زیادی ندارم حقیقتا و وقتی هی آشنا می بینم(!) خیلی تعجب می کنم. رو چه حسابی من اینقد آشنا می بینم؟


قرار گذاشته بودم یکی از دوستای تهرانیمو ببینم و وقتی به پیشنهاد دوستم رفتیم پالادیوم، دیگه روم نشد بگم تا اونجا بیان و اونام احتمالا بخاطر من کلی از کار و زندگیشون افتادن و خیلی حالم گرفته شد. عمیقا حالم گرفته شد و حتی به همین دلیل(!) شاکی شدم و هرچقدر دوستم گفت بیا بریم خریدایی که داشتی رو بکن قبول نکردم و به سبک جناب کی روش(سوری لند) هی گفتم من قرم اصن! و هی به قهرم ادامه دادم و آخرشم خرید نکردم، با اینکه می دونستم رشت چیزی که می خوامو نداره و باید اینترنتی بگیرم و انتخابش خیلی برام سخت میشه. 


+ نتیجه ی اخلاقی دیروز : خجالتی نباشیم، آدمای خجالتی اصولا آدما رو بیشتر اذیت می کنن و به عذاب میندازن! مثل من که دیروز دلمم می خواست دوستمو ببینم و روم نشد که بگم تا اونجا بیان و بلابلابلا...

هوف! هوووف! هوووووف!

+ خوب تولدمم تموم شه ایشالا(!) یه سفر قشنگ و الکی به تهران خواهم داشت با برنامه ی بی برنامگی، فقط یک روزش رو باید کارای درسی انجام بدم و باقیشو می خوام فقط استراحت و تفریح کنم. لطفا وقت کنم که برم خدا جون، مرسی اه


بغض راه گلومو می بنده وقتی می بینم بابام مستاصل شده از گره هایی که به زندگیش افتاده...



مگی در زادگاه :دی

رسیدم، آخ تختم... چه آرامشی داره خونه

دیروز 2ی بهمن یکی از روزهای یواش و بدو بدویی عمرم بود، تنها کاری که کردم همون رفتن به دانشگاه بود و حرکت آکادمیکی(!) که قرار بود بزنیم. همین همین...

با خودم شناسنامه، لباس و سوغاتی برده بودم اما فرصت نشد به تنها کسی که قول داده بودم می بینمش هم برسم! خلاصه این سفر اونطور که باید تفریحناک نبود و باید به زودی جبران کنم! بله :دی 


احساسات اتوبوسی :-"

اگه بخوام با خودم رو راست باشم باید بگم دلیل رفتنم به تهران اونی که دیگران فکر می کنن نیست. خب، همین...


+ نکبت اتوبوسو نگه داشته واسه صبونه:( خب 7 می اومدین سوار شین نمیشد یه چیز بخورین؟ حتما باس 10 صبونه مفصل بخورین؟ :(( خدایا شفاشون بده

+ من صندلیم تکیه، این وریم یعنی سمت راستیم هی نگاهم می کنه و ازم سوال می پرسه، تهران شاغلی؟ نه:| دانشجویی؟ بله رشت، خونتون تهرانه؟ نه! شوهرت تهرانه؟ :||| نه... به نظرتون واقعا نفهمیده نمی خوام باهاش ارتباط بر قرار کنم؟ :دی

در راه تهران زیبا

اصن اینقد اتوبوس بازی خوبه که دلم خواسته مثل وقتی خواهرم تبریز بود ماهی یه بار سوار اتوبوس شم تنهای تنها برم تهران... 


سفر نیم روزه(!) به تهران

حتی مقنعه م رو اتو نکردم، با اینکه می دونم تا چند ساعت دیگه عازمم...

هیچ چیز، هیچ چیز و تاکید میکنم هیچ چیزم رو آماده نکردم، خیلی ابلهانه خونسردم...می دونم.


خبر مهم :|

حس می کنم در من داره اتفاقاتی میفته که نباید...


+ خدایا شکرت


30 دی پر حادثه

اینطور که پیداست من دچار رخوت عجیبی شدم، از 6صبح دیروز تا خود 9شب سر پا بودم. چه جالب! الان که می نوشتم فهمیدم این ساعتا با هم 69 رو ساختن!!!

با وجود تمام کارهایی که سرمون ریخته بود، با وجود اینکه شر صبح شنیدم همسایه ی عزیزمون که خیلی رابطه ی عاطفی باهاش داشتم از دنیا رفته و قلبم هزار تکه شد و هزار بار لعنت به 95 فرستادم و از خدا خواستم تموم کنه این سال نحس رو، این وسط نمره های آخرین امتحانات ارشدم اومد، تموم شد، واقعا تموم شد و من ترم آخر رو با معدل 19.5(!) به پایان رسوندم. یه حس بدی داره برام نمره های خوب گرفتن از استادای سخت گیر، مال خودمه اون دلیل و بهتون نمیگم، یعنی می تونم بگما ولی اینکه شما بتونید حسمو درک کنید خیلی بعیده، اصلا خیلی خیلی بعیده... واسه همین نمیگم.

خلاصه تا ظهر اینجوری پیش رفت و همه با هم کارگاه بودیم، مامان و بابا هم بودن و هر کسی یه کاری می کرد. چیزی شبیه به خونه تکونی عید... پاطمه، پاطمه ی عزیزم تنها و بدون من عقد شد. نتونستم خودمو راضی کنم و لحظه ی عقدش باشم... قلبم هزار تکه تر می شد انگار، دلیل اینم نمی تونم بهتون بگم، باز خیلی بعیده که شما درک کنید، اصلا من متوجه شدم که خیلی بعیده ما آدم ها احساسات همدیگه رو بفهمیم و درک کنیم. اینطور نیست؟

تا ساعت 7.5 آخرین کیک رو تحویل صاحبش دادیم، تموم شد. چهار کیک رو تحویل دادیم، به دو نفر گفته بودیم اگر وقت شه سفارشتون رو قبول می کنیم که نشد و بهشون اطلاع دادیم. من نشستم و در عرض یک ساعت کوکی های عقد پاطمه م رو درست کردم و شب برای شام رفتیم و بهشون تحویل دادیم، آخ دلم آروم شد، آخ لبم خندید. شوهرشو دوس دارم، خیلی خیلی دوس دارم حتی، مودب بود و خیلی قشنگ بلد بود منو بدون اینکه پیش تر بشناسدم. بلد بود گرم بگیره و لبخند بزنه و بگه چقدر حرکتم براش با ارزش بوده که با حساب عزادار بودنم(هیچ جشنی شرکت نکردم و نمی کنم هنوز، سر مرگ حامد و اینو همه میدونن، فاطمه هم) پاشدم تا اونجا رفتم برای گفتن تبریک شب تر خداحافظی کردیم و اومدیم خونه... 

تنم درد می کرد، یک روز خوردن بغضم کافی بود، جریان آتش نشان ها چی بود واقعا؟ کم درد داشتم؟ شب به خودم اجازه دادم خیلی پر شور مراسم عزاداری برپا کنم. در اتاقمو جفت کردم و تا توان داشتم به مراسم ادامه دادم، گوشیم خاموش شد به فاطمه و به دوستایی که باهاشون چت می کردم شب بخیر هم نگفتم و خوابیدم. صبح اما انگار روز تازه ای بود، انگار مطمئن تر بودم برای همه ی تصمیم های زندگیم، انگار محکم تر فکر کردم به موضوع پایان نامه م، سفت و سخت تر فکر کردم به هیچ برنامه ی علمی، تفریحی و کاری نباید نه بگم و باید با برنامه از تک تک روزهام استفاده ای کنم. امروز یه روز تازه بود، امروز یه روز تازه ست... 

باید بلیت بخرم، شب ته دلم پشیمون بودم اما حالا می دونم که نه، باید برای هر تصمیمی که می گیرم ارزش قائل باشم و عملیش کنم، تصمیم ها دلشون می گیره وقتی می گیرمشون و نصفه رهاشون می کنم... اینو باید یادم بمونه:)