مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

30 دی پر حادثه

اینطور که پیداست من دچار رخوت عجیبی شدم، از 6صبح دیروز تا خود 9شب سر پا بودم. چه جالب! الان که می نوشتم فهمیدم این ساعتا با هم 69 رو ساختن!!!

با وجود تمام کارهایی که سرمون ریخته بود، با وجود اینکه شر صبح شنیدم همسایه ی عزیزمون که خیلی رابطه ی عاطفی باهاش داشتم از دنیا رفته و قلبم هزار تکه شد و هزار بار لعنت به 95 فرستادم و از خدا خواستم تموم کنه این سال نحس رو، این وسط نمره های آخرین امتحانات ارشدم اومد، تموم شد، واقعا تموم شد و من ترم آخر رو با معدل 19.5(!) به پایان رسوندم. یه حس بدی داره برام نمره های خوب گرفتن از استادای سخت گیر، مال خودمه اون دلیل و بهتون نمیگم، یعنی می تونم بگما ولی اینکه شما بتونید حسمو درک کنید خیلی بعیده، اصلا خیلی خیلی بعیده... واسه همین نمیگم.

خلاصه تا ظهر اینجوری پیش رفت و همه با هم کارگاه بودیم، مامان و بابا هم بودن و هر کسی یه کاری می کرد. چیزی شبیه به خونه تکونی عید... پاطمه، پاطمه ی عزیزم تنها و بدون من عقد شد. نتونستم خودمو راضی کنم و لحظه ی عقدش باشم... قلبم هزار تکه تر می شد انگار، دلیل اینم نمی تونم بهتون بگم، باز خیلی بعیده که شما درک کنید، اصلا من متوجه شدم که خیلی بعیده ما آدم ها احساسات همدیگه رو بفهمیم و درک کنیم. اینطور نیست؟

تا ساعت 7.5 آخرین کیک رو تحویل صاحبش دادیم، تموم شد. چهار کیک رو تحویل دادیم، به دو نفر گفته بودیم اگر وقت شه سفارشتون رو قبول می کنیم که نشد و بهشون اطلاع دادیم. من نشستم و در عرض یک ساعت کوکی های عقد پاطمه م رو درست کردم و شب برای شام رفتیم و بهشون تحویل دادیم، آخ دلم آروم شد، آخ لبم خندید. شوهرشو دوس دارم، خیلی خیلی دوس دارم حتی، مودب بود و خیلی قشنگ بلد بود منو بدون اینکه پیش تر بشناسدم. بلد بود گرم بگیره و لبخند بزنه و بگه چقدر حرکتم براش با ارزش بوده که با حساب عزادار بودنم(هیچ جشنی شرکت نکردم و نمی کنم هنوز، سر مرگ حامد و اینو همه میدونن، فاطمه هم) پاشدم تا اونجا رفتم برای گفتن تبریک شب تر خداحافظی کردیم و اومدیم خونه... 

تنم درد می کرد، یک روز خوردن بغضم کافی بود، جریان آتش نشان ها چی بود واقعا؟ کم درد داشتم؟ شب به خودم اجازه دادم خیلی پر شور مراسم عزاداری برپا کنم. در اتاقمو جفت کردم و تا توان داشتم به مراسم ادامه دادم، گوشیم خاموش شد به فاطمه و به دوستایی که باهاشون چت می کردم شب بخیر هم نگفتم و خوابیدم. صبح اما انگار روز تازه ای بود، انگار مطمئن تر بودم برای همه ی تصمیم های زندگیم، انگار محکم تر فکر کردم به موضوع پایان نامه م، سفت و سخت تر فکر کردم به هیچ برنامه ی علمی، تفریحی و کاری نباید نه بگم و باید با برنامه از تک تک روزهام استفاده ای کنم. امروز یه روز تازه بود، امروز یه روز تازه ست... 

باید بلیت بخرم، شب ته دلم پشیمون بودم اما حالا می دونم که نه، باید برای هر تصمیمی که می گیرم ارزش قائل باشم و عملیش کنم، تصمیم ها دلشون می گیره وقتی می گیرمشون و نصفه رهاشون می کنم... اینو باید یادم بمونه:)


نظرات 3 + ارسال نظر
مرادی 1395/11/01 ساعت 19:35

امیدوارم توی همه‌ی تصمیم‌هاتون موفق باشین :)

امیدوارم....

+ شما هم

مجید مویدی 1395/11/01 ساعت 17:29

سلام به مگهان
راستشو بگم فکر نمی کردم یه روز شما هم به این قضیه برسی و به زبون بیاریش(جسارت تلقی نشه ها لطفا... به هر دلیلی که حالا بماند چیه، من اینطور فکر می کردم راجع به شخصیت شما، که اصلا هم به معنی ضعف شخصیت شما یا چیزایی تو این حول و حوش نیست). منظورم رسیدن و بیان این قضیه ست که محاله دو تا آدم همدیگرو درک کنن. محاله. فقط گاهی به جرقه هایی از همدیگه رو دریافت می کنن، که اون دریافت هم تا درک خیلی فاصله داره؛ هرچند منکر این نیستم که اون جرقه ممکنه درک و دریافت بشه.
البته از نظر من کسی که این قضیه رو بهش می رسی، بهتر و درست تر با دنیا و زندگی تا می کنه(یا تحملش می کنه).
امیدوارم سال بعد، روزای بدترش کمتر باشه براتون؛ خیلی کمتر.

سلام به جناب مویدی گرامی:)
کامنتتون خوشحالم کرد، خیلی عمیق درکش کردم و خیلی عجیب بهش معتقدم. ناراحت هم نشدم :)
موافقم، اصلا اینکه من از مرداد تا امروز زندگی مفید تری داشتم جای بحث نداره، مرداد بدترین روزهای زندگی من بود و من از اونجا به این نتیجه رسیدم که خیلی چیزها به اون قشنگی که فکر می کردم نیست و بعد اون دیدم به دنیا خیلی خیلی تغییر کرد، و زندگیم بهتر شد. پس به فال نیک می گیرم حرفتونو با همین فرمون پیش میرم و امید دارم که زندگیم بهتر تر میشه با این دید؛)
مرسی واقعا
مرسی

امید میرزا 1395/11/01 ساعت 16:35

هر روز بیشتر حس میکنم فرقاتو
تغییراتت زیادتر میشه
ارادت قوی تر میشه
سختیای که به وجود میان جلوت تو رو قوی تر میکنه
مثل ققنوس داری میشی
آینده مال تو دختر
بجنگ هر روز از روز قبل بیشتر با قدرت بیشتر

فقط باید حسمو میگفتم =)

واقعا تغییر کردم؟
انشالله که تغییر به سمت مثبت ها باشه، واقعا امیدوارم که اینطور باشه
ققنوس، تعبیر عجیبی بود... سعی می کنم، خیلی سعی می کنم.
شما هم بکن؛)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد