مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

یه بیس شیش ساله ی واقعی *_*

حالا که دارم این پست رو می نویسم به سالهای پیش تر فکر می کنم، به دو سال و سه سال پیش، سالی که به مناسبت تولد من با خواهر و برادرم رفتیم تبریز سفر و از اون نون هایی خوردیم که مادربزرگ شباهنگ مسافت زیادی رو برای خریدشون طی می کرد. از اون نونها که من فکر می کردم بربری تبریزیهاست و حالا می دونم نه، به این میگن یاغلی کوکه و خواهرم درست می گفت که اینا نون روغنین... یاد اون غروب به انتظار عید فطر نشسته ای میفتم که با یاغلی کوکه افطار کرده بودم و یاد صبحی که تنها بودم تو خونه ی تبریز و خواهرم 6 صبح برام یاغلی کوکه خریده بود و بعد رفته بود دانشگاه... 

یاد این میفتم که همچین شبی سه سال پیش ساعت 11 شب بخاطر یه ارور بانکی چقدر استرس کشیدم و تا دم سکته رفتم که جای 200 هزار تومن 2 تومن از حسابم کسر شده بود و مغازه دار ثابت کرده بود که همش 200 تومن به حسابش واریز شده و من دستم به هیچ جا بند نبود و ... که زود ختم به خیر شد. 

به این فکر می کنم که هوا خیلی سرد بود و من دستکش تازه دستم کرده بودم که بعد تو یه فروشگاهی درش آوردم و احتمالا جا گذاشتم و دیگه هیچ وقت پیدا نشد. ما کنار شیرینی تشریفات ایستاده بودیم و تصمیم می گرفتیم که برای شام چی کار کنیم که بابا بهم زنگ زد، هانی دلش دسر تشریفات می خواست و وقتی رسیدیم بهش  خیلی دیر بود و دیگه بسته بود. یادمه که از رکس؟! میوه خشک خریدیم و من گفتم تو میوه خشک ها پرتقالم باشه، می گفتم، اونجا بودیم که بابا دوباره زنگ زد، گفت آقای غ. آوردشون کمی خیابون استادان رو دور زدن(بابا رفته بود ارومیه ماموریت و مامان رشت بود و رفته بود خونه ی مامانش به یاد دوران مجردی) و حالا رفتن از اون ساندویچ تخم مرغ ها بخورن و گفت فیلمش رو برامون می فرسته و همون موقع فرستاده بود، فیلم اون مردک چاقی که نون رو روی شکمش میذاشت و لوله می کرد. با انگشت شصتش تخم مرغ و سیب زمینی رو له می کرد و من خندیده بودم و گفته بودم بابا بهش لب نمیزنه و گویا بیشتر از نصفش رو نتونسته بود بخوره

یاد اون سال بخیر، دل خوشی داشتم و بعدش یکی دو تا اتفاق خیلی خوش ترم نیز کرده بود. دلتنگ اون روزام، عمیقا... با اینکه خوشی این روزام بیشتره و دلایل خوشیم محکم تر و درست درمون تر، بگذریم. من دلم برا اون نون باگتی که از دی تو دی پایین لاله پارک خریدیمم تنگ شده، برای خونه ی دانشجویی پویا و برای آبش که قطع شد و برای دخترک جوان همسایه شون که درمونو زد و ازمون خواست با آچار بریم درحیاط رو براش باز کنیم چون قفله و من تا دقایقی دچار توهم بودم و می گفتم خب بگیم یه آقا بیاد و اصلا پویا آچار نداره اینجا که خواهرم به دادم رسید و گفت آرومتر! کلید می خوان مگی... چون ما طبقه اولیم زنگ ما رو زده... بعد من یادم افتاده بود که مادربزرگ مادرم که یک رگ ترک در قدیم داشته در گذشته وقتی دچار آلزایمر شد دیگه به کلید می گفت آچار و زبان فارسی رو سخت استفاده می کرد، تو کلامش پر بود از واژه های ترکی و روسی و حتی منو گلین صدا می کرد. وقتی بهش میگفتم من ترکی بلد نیستم می خندید و می گفت تو ترکی! میشه مگه بلد نباشی؟ اینا رو به گیلکی میگفت... خدا رحمتش کنه

آخ چقد اون شب خندیده بودیم وقتی بهمون آدرس هتل مرمر رو داده بودن و ما دنبال هتلی بودیم عظیم... و خبری ازش نبود! بعد کلی تلاش کاشف به عمل اومد که اصلا هتلی در کار نیست و هتل مرمر در گذشته واقع در اون نقطه بوده، همین!

خب از ابتدای پست احتمالا متوجه شدید که با پستی بسیار پریشان نوشت مواجه خواهید بود، بله... من در عالم خواب و بیداری این پست رو نگاشتم.


برگردیم به امسال، به همین چند روز پیش که 12 بود.

چشمم به کادوها خورد اما بازشون نکردم، با سلیقه بسته بندی شده بودن... با سلیقه ی خواهرم ر. 

سر میز شام نشستیم و گل گفتیم و گل شنیدیم، غذا هم انگار لذیذ تر از همیشه بود و من بالاخره ساندویچ استیک رو هم امتحان کردم و اوم... خوب چیزی بود، ساندویچ استیک ترش بارسا رو میگم. بهشون گفتم اعتراف می کنم که پشیمونم از این همه مدت دوریمون و همه خندیدن، اما هنوز معتقدم مرغ و گوشت توی خورشت بد مزه ترین چیزهایی هستن که توی دنیا وجود دارن و معتقدم خورشت های ایرانی خیلی بی شعورن که مرغ و گوشت رو در خودشون تباه می کنن... غذا فقط غذای شمالی بی هیچ مرغی، بی هیچ گوشتی!



بعد شام با اینکه فک می کردم حوصله ی عکس گرفتن ندارم و مایلم همه چی خیلی آنی اتفاق بیفته و تموم شه نشستم روی مبل تا سه چهار تا عکس از تولد بیس و شیش سالگیم داشته باشم، احتمالا شما تعدادیتون می خواید بگید که تو 27 ساله شدی و 26 ساله نشدی، بیاین در این مورد با هم بحث نکنیم، چون من به بچه ای که سه روزشه نمیگم یک ساله! و طبیعیه که به خودمم که چند روز از 26سالگیم میگذره نگم 27 و در این مورد هر کی بحثی داره نگه داره برای خودش، مچکرم واقعا... 


اول از همه کادوی هانی رو باز کردم که داد می زد کادوی خودشه، فکر می کنم عادت کردم  هر سال یک بار یه همچین چیزی ازش هدیه بگیرم، نمی دونم چی شد که اینقدر علاقه به عطر پیدا کرد... اما خب ازش ممنونم چون تو خرید عطر سلیقه ش از همه مون بهتره! باز کردنش همانا و تکرار کلمه ی رمزآلود بوژنه بوژنه! شامپو بوژنه از سمت من همان... آخ شمام یادتون میاد عطر خوب شامپوهای آبی بوژنه رو؟ وقتی خیلی کوچولو بودم شامپویی که موهامو باهاش می شستن فیروز بود و بعد تر بوژنه... و من عطر بوژنه رو هیچ وقت فراموش نکردم. هانی پارسال عطری برای خودش خریده بود که برام یادآور عطر خوش کودکی و شامپو بوژنه بود، حالا رنگ دیگه ی همون عطر رو با تمام پس اندازش برای خواهرش خریده بود. به جرات میگم هرگز با هیچ عطری اینقدر حالم خوش نشده بود، هیچ عطری... یادم نمیره که برای خرید تار پول جمع می کرد و یادم نمیره سخاوتمندانه با تمام وجودش تلاش کرد که خوشحالم کنه... نمی دونم تا کی اینقدر پشت هم خواهیم بود، اما میتونم بگم خیلی کم دیدن عین خودمون... نمی دونم اینقدر پشت هم بودن خوبه یا نه، فقط می دونم ما خیلی پشت هم بودیم، خیلی جاها...


خب از کادوها میگفتم چند وقت پیش بعد مدتها دوستم، همون دوست مشترک خانوادگی زنگ زد و گفت برام وقت آرایشگاه گرفته که ابرو و موهامو مرتب کنم، از بعد مرگ حامد دو بار وقت گرفته بودم و کنسل کرده بودم و یک بار وقت گرفته بودم و فراموش کرده بودم که برم. اولش یه کم این پا و اون پا کردم و بعد محکم گفتم نه، حوصله ش رو ندارم و در نهایت با هر ترفندی بود مجبورم کرد برم باهاش... بعدش بردم خرید و اصرار کرد هدیه م رو انتخاب کنم، برق فروشگاه به اون بزرگی رفته بود و تنها نوری که وجود داشت نور چراغ قوه ی گوشی های کارکنانش بود، و خانوم پ. اصرار داشت تو همون شرایط هدیه م رو انتخاب کنم ، منم تو همون ظلمات و تاریکی محض! یه بادگیر مناسب با قیمتی که به نظرم مناسب هدیه بود و رنگ مورد نظرم انتخاب کردم و خریدم:)


یه جعبه کادوی قشنگ فیروزه ای روی میز کنار کیک بود که نمی تونستم حدس بزنم از طرف کیه و ذهنم درگیرش بود، وقتی بازش کردم دلم می خواست از ته دل جیغ بزنم، همه میدونن من چقدر چرم های ایرانی رو دوست دارم(درسا، مشهد، مارال و نوین چرم) بله یک عدد کیف پول چرم دیگه به کیفهام اضافه شد و از حالا منتظر بعدیشم، امید که توش پولام برکت داشته باشه... این کیف رسیده از دو تن از همکارای خیلی خوب خواهرم بود، بله یه همچین دوستای خفنی داریم، ما هم در جواب این حرکتشون نیمی از کیک رو کات نموده و فرستادیم که در محل کار نوش کنن و کامشون شیرین باشه....



سایر کادو ها هم پوشیدنی هایی بود که به سلیقه ی خودم و توسط خودم! خریداری شده بودن، که از طرف اعضای خونواده بود. این وسط وقتی کیکم رو می بریدم چشمم خورد به هدیه ای که از همه قشنگ تر کادو پیچ شده بود و من بازش نکرده بودم و تو دلم حدس زده بودم چیه، ولی به ظاهر فقط غری زده بودم که سواچ نیست، نه؟! هدیه مامان،بابا و خواهرم بود. بمیرم براشون که حاضرت تحت فشار باشن و منو خوشحال کنن...



عجیب ترین قسمت ماجرا این بود که همه ی هدایام رنگشون تو یک تم خاص بود. بی اینکه کسی با کسی هماهنگ کنه :/





نظرات 26 + ارسال نظر
رویا بانو 1395/11/23 ساعت 23:17

سلام.من خواننده ثابت و البته خاموشتم. و اینکه به همون دلایلی که گفتی نخواستم ازت رمز بگیرم و به خاطر رمز روشن بشم. اما خیلی ممنون که خودت پست رو رمزدار نکردی و منم خواستم تشکر ویژه داشته باشم که منو از کنجکاوی نجات دادی


سلام!
چه جالب! همسنیم!
و اینکه دستت عین دست منه! خیلی نیگا کردم هی مقایسه کردم انگار دست منه!!!!!!!!!!!!!!
و جالبتر اینکه من ترک تبریزم!!!
کلا این پستت عجیب غریب بود....

نیکادل 1395/11/21 ساعت 10:58

منم درباره ی سال و سن با تو موافقم و تا قبل ازین فکر میکردم تنها آدمیم که اینجوری فکر میکنم

x 1395/11/20 ساعت 23:36 http://malakiti.blogsky.com

مگی ٬ ۲۶ سالگی چه حسی داره ؟ چی نسبت به گذشته تو ذهنت تغییر کرده ؟

انزلیچی 1395/11/20 ساعت 23:36

خب چرا واقعا چرا سواچ نیست بینشون
به به من عاشق اون رنگ بادگیرتم دیگه بسیار بسبار رنگ دلبری میباشه
به خوشی استفاده کنی از تک تکشون
روزای قشنگ بارونی اون جلیقه دلبر رو بپوشی
با گوشیت فقط خبر های خوب بشنوی
کیفت پر از پوووول با برکت باشه
و هذ روزی که از این عطر استفاده میکنی روز ی پر از اتفاق های قشنگ برات باشه

روجا 1395/11/20 ساعت 21:46

تولدت و کادوهات مبارک باشه مگی جان
ان شالله تک تک روزهای 27 سالگیت برات شیرینترین روزها و پر از سلامتی و شادی و خوشبختی باشه و به همه آرزوهات برسی
در ضمن جلیقه ات خیلی خوشگل و خوشرنگه، به شادی بپوشی

بانو(: 1395/11/20 ساعت 18:00

مبااااااااااااااارکش باشه((:
همشون عاااااااالین(:

مگی جانم ، با تاخیر تولدت مبارک باشه کلی ، این شاالله که سال خیر و پربرکتی برات باشه

Miss.khorshid 1395/11/20 ساعت 15:06

سلام
تولدت مبارک ان شالله تولد ۶۶ سالگیت

خوششششششش به حالت که اینقدر هدیه های قشنگ قشنگ گرفتی دستشون درد نکنه رنگ بادگیر به شدت قشنگه :)

من، منم 1395/11/20 ساعت 07:54 http://tasnim1375.blog.ir

مبارک باشه :)
ان شاءالله به شادی استفاده کنی :)

نل 1395/11/19 ساعت 18:53

همون وقت خوندم اما نشد پیام بزارم..
مگهان عزیزم باز هم تولدتو تبریک میگم.امیدوارم امسال بهترینها برات رقم بخوره :)
بابت هدیه های دوست داشتنی که از عزیزانت گرفتی و باعث ذوقت شده خوشحالم و فوووووق العاده هم زیباست.به خوبی استفاده کنی:)

میبوسمت عزیزم:)

تک مدی 1395/11/19 ساعت 16:08

عزیـــــزم
چه همه هم دل شدن
اپللللل
میگفتی صورتیشو بخرن خب

من گوشی مشکی دوس دارم خب آخه:دی
همه م می دونستن از بس تکرار کرده بودم:))
همممه ی عالم و آدم رزگلد و گلد دارن:/ خواستم تک باااشم

مینو 1395/11/19 ساعت 15:05

مبارکه مگی جانم
به شادی و خوشی ازشون استفاده کنی چقد خوشحال شدم شنیدم تولدت و کادوهاشو دوست داشتی.دست خانواده درد نکنه برای محبتشون.خدا رو شکر برای داشتنشون.

*زهرا* 1395/11/19 ساعت 11:21

آخیییی...مبارکهههه ساری گلین!:)) ضمنا یکی از عکسا باز نمیشه.نمیدونم برای من اینطوریه فقط یا واس بقیه ام هست؟ دیشب ک اومدم هیچکدوم از عکسا باز نشد.اما الان بکیش بازشده

چه خوشرنگ
بازم مبارک باشه....

سمیرا جدید 1395/11/19 ساعت 07:55

مبارکت باشه عزیزم

طـ ـودی 1395/11/19 ساعت 01:12

دلم کادوی تولد خواست :)))
مبارک باشه کادوهااا خانوووم

منصوره 1395/11/19 ساعت 00:15


چه رنگای نازی آخه
همشونو به خوشی استفاده کنی ایشالا

فاطمه -اِصف 1395/11/18 ساعت 21:29

مبارکا باشه خانوووم
دلخوشیاتون مستدااام

ترنم 1395/11/18 ساعت 21:17

چه حس خوبی داره اینکه داداش کوچولوت پس انداز میکنه که از پولای خودش برات کادو بخره.

محمد 1395/11/18 ساعت 17:35

منم واقعا این یکسال بیشتر گرفتن سن رو نمیفهمم از کجا میاد!...فکر کنم اون 9 ماه قبل از تولد رو هم با تقریب!یکسالی درنظر میگیرن و با سن تولد جمع میکنن!:/

مرادی 1395/11/18 ساعت 16:38

عطر و بو خیلی بهتر از بقیه چیزا آدم رو یاد گذشته میندازه :) امان از شنفتنِ عطرهایِ یهوییِ خاطره انگیز تو خیابون :) مبارک باشه :)

می سا 1395/11/18 ساعت 16:26

سلام بر مگی تازه متولد شده
از خوشحال بودنت خوشحال می شم :)
آخ گفتیییی، من کلا عاشق غذام، مرغ و گوشتم دوست دارما، اما این غذاهای بدون گوشت و مرغ گیلان اصلا فرازمینی هستن واقعا، آخ آخ تبریان و سیردویج ....من مردمممممم
همیشه مواظب خودت باش دوست کوچولوم

مینو 1395/11/18 ساعت 16:10 http://minoo1382.blogfa.com

مبارکت باشه عزیزم .خداخانواده خوبتوبرات نگهداره ایشالا .

Elsa 1395/11/18 ساعت 15:39

وای عزیزم چه کادوهای نازی‌ :)
رنگشونم که رنگ مورد علاقه ی منه :)
انشالا به شادی استفاده کنی از همه ی وسایل :)
بخصوص از اونی که گوشه ی تصویر نادیده گرفته شده‌

اون گوشه رو هم دیدی مادر؟
چقدر دقیقه دخترمون آخه:))) :*
ممنوووووونم السا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد