مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

وقتی که خواب بودم...

چند روزی رفته بود سفر و امروز صبح زود برگشت، تماس گرفت و من تو خواب جوابش رو دادم، به همین وقت عزیز(حالا شاید فک کنید ساعت ۲:۵۲صبح کجاش عزیزه؟ که حقم دارید) داشتم می‌گفتم باور کنید تو خواب جوابش رو دادم. 

ازم پرسیده بود می‌تونم زود حاضر شم که قبل کارش بیاد ببردم صبحونه بیرون؟ منم جواب داده بودم نه متاسفانه قرار دارم. حالا اینکه چرا گفتم قراردارم به کنار، دوباره هم زنگ زده بوده که اگه مشکلی نیست من میام میبرمت سر قرار! و من باز تو خواب و بیداری جواب دادم نه خودم میرم. وقتی بیدار شدم یهو یادم اومد بهم زنگ زده بود، ولی از اونجاییکه باید برای انجام یه سری کار اداری میرفتم بیرون دیگه باهاش تماسی نگرفتم تا حوالی ۲ ظهر که تماس گرفتم و دیدم خیلی مشکوک حرف می‌زنه و اصرار زیادی داره خودش رو خوشحال نشون بده! آخرای مکالمه ازم پرسید راستی میشه بهم بگی‌ امروز با کی قرار داشتی؟ حالا من هرچی فکر می‌کنم می‌بینم با کسی قرار نداشتم که و از طرفی به طرز عجیبی مکالمه‌ی صبحمون رو یادم اومد. خدا رو شکر که هیچ جوره آدم مشکوکی نیست و زود قبول کرد که تو خواب جوابشو داده بودم:دی




هوریا هوریااا


پیروزمندانه اومدم بنویسم که بالاخره وزنم کم شده  و امید دارم به زودی خوش هیکل بشم.

وی در عید فطر سال ۹۸ برای اولین بار یک عدد پابند هدیه گرفت و از این بابت بسی خشنود است. 

همیشه عید فطر رو از همه عیدای مذهبی دیگه بیشتر دوس داشتم...

نمی‌دونم دقیقا از کی بود، فکر می‌کنم ۷ ۸ سالی میشه که هر سال نماز عید رو تو خیابون می‌خونم. خیابون که میگم واقعا خیابونه چون مسجد محبوبم حیاط نداره

از همون چند سال پیش هر سال شبش انقد هیجان دارم که خوابم نمیبره تا نماز صبح:دی بعدش ۲ساعتی می‌خوابم و راهی میشم به سوی مسجد و نماز هیجان‌انگیز عید فطر ^_^ 

امسال‌ هیجانم بیشتره چون قراره با دوستم برای صبحونه ساعت ۵:۳۰ صبح بریم خارج از شهر، تصمیم قطعی نگرفتیم که‌ سمت‌ کوه و دشت‌ و دمن بریم یا دریا؟ فقط می‌دونیم‌ صبح عید رو رشت نیستیم و قراره‌ اگر شد من  نماز عیدم رو مسجد طبق روال هر سال تو مسجد بخونم.


مگی فقط لاغرش خوبه

چند روز پیش همین وسط ماه رمضون به سرم‌زد رفتم دکتر تغذیه، وزنم به شکل خنده‌داری داره میره بالا و باید یجوری جلوشو میگرفتم. 

از روزی که رفتم دکتر تو ۲۴ ساعت ۱۲ بار میرم رو ترازو و امید دارم وزنم اندکی کمتر شده باشه که زهی خیال باطل:دی 

هیچی به هیچی


—- 

بدیش اینجاس‌ که در این  ایام هم با خونواده غذای بیرون می‌خورم، هم با دوست گرامی


+ تجربه‌ی تازه اینکه رستوران هتل کادوس(هنوز با اسم شکم الملوک ارتباط نگرفتم)‌خورشت‌های خوبی داره و من حتی سینه مرغ ربی ش رو هم‌ خوردم. گرچه غذای اصلیم آش دوغ بود! یامی

+ چند شب پیش برام عکس یه شلوارک فرستاده و پرسیده اصلا ازش خوشم میاد؟ اونقد طرحش عجیب بود که اصلا نمی‌دونستم چی بگم و سعی کردم جواب سوالش رو بپیچونم.

+ به خودم قول داده بودم به دوست گرامی چیزی از دکتر تغذیه و برنامه غذاییم نگم. ولی همش نیم روز دووم آوردم:( به شدت تشویقم می‌کنه که سالم غذا بخورم و تصمیم داره به شرط کم کردن چربی‌هام! برام جایزه بخره

بله، وی به دکترشم قول داده از عضله‌هاش کم نشه و فقط چربی‌هاش کم شه... 

با خودم فک کردم حالا که دارم از دوستم می‌نویسم بذا بیشتر بنویسم... 

اول اینو بگم که بشه مقدمه‌ی همه صحبت‌هام

—-

روزای اول الی که با هم آشنا شده بودیم حتی یه در صد فکرشم نمی‌کردم بتونه اتفاق مشترکی بینمون بیفته... انقدر که بهش حسی نداشتم. در واقع باید بگم هیچ حس خوبی نداشتم! حالا وقتی می‌بینم دارم بهش فک می‌کنم حسابی شوکه میشم

به قول تک‌مدی نوشتن ازش احتمالا بیشتر بهم کمک می‌کنه

نوشتن از تفاوتا، شباهتا و هر چیزی که این رابطه رو تا الان سر پا نگه داشته

وقتی از تفاوت‌هامون می‌نویسم.

اون یه آدم آرومه و من باید باور کنم تفاوت های پر رنگمون رو، اون دوست داره تو سکوت ماشین از دیدن طبیعت لذت ببره و من  مثه همه‌ی آدمای معمولی دوس دارم آهنگای چرند روز رو گوش کنم(البته که روم به دیوار) 

وقتی برای اولین بار با هم از شهر خارج شدیم متوجه عمق فاجعه‌ی ماشین در سکوت شدم، بهش گفتم اینجوری که تو جاده بی‌آهنگ نشستیم دوس ندارم، ازم خواست آهنگ‌ بذارم چون اینجوری اگه بهم بیشتر خوش بگذره اونم خوشحال‌تره، رفتم تو رادیو جوان و اتفاقی یه پلی‌لیست پیدا و پلی کردم، تا وسطای آهنگ اول رو که شنیدیم گفت  بد ریتمه 

میشه یکی دیگه بذاری؟ 

من زدم آهنگ بعدی که بعدی هم ریتمی مشابه اولی داشت، کم‌کم احساس کردم داره اذیت میشه ولی حرفی نمیزنه، یهو شروع کرد به صحبت کردن از تجربه‌ی رستوران رفتنش با خانواده و صدای آهنگ رو کم کرد که من صداش رو بشنوم، اونقدری کم کرد که دیگه صدای آهنگ خیلی سخت  شنیده میشد.

بعدشم که ماجرا تموم شد صدای آهنگ با همون ولوم پایین موند. 

چند دقیقه تو سکوت بودیم و بهم گفت میشه یه آهنگ از فلانی پیدا کنی و برامون بذاری؟(خواننده محبوبش که آهنگاش هیچم ریتمیک و شاد نیست)

منم نه نگفتم، آهنگ رو پلی کردم و با لذت تا ته‌ و در سکوت گوش کرد:دی

وقتی تموم شد بهش گفتم ببین احترام گذاشتن اینه‌ها، من بهت اجازه دادم تو در سکوت آهنگ رو گوش کنی و اصلا هم بینش صحبت نکردم که به این بهانه صدای آهنگ رو قطع کنم، ولی تو به علایقم احترام نمیذاری... 

خلاصه که این بحث از اون روز نصفه مونده ولی بعدش هر بار که رفتیم بیرون بهم یادآوری کرده که درستش اینه با هم یه پلی‌لیست مشترک درست کنیم و وقتی میریم بیرون همونو گوش کنیم و هر دومون لذت ببریم. زهی خیال باطل، من کی تونستم موسیقی سنتی رو جایگزین پاپ کنم؟ و اون کی تونست جای آهنگ خالی یواش از آهنگای شاد لذت ببره؟

با خودم اینجوری کنار اومدم که کنارش آهنگ گوش نکنم، یا اگر خیلی دوس داشتم تنها گوش کنم و اجازه ندم اعصابم بخاطرش خط‌خطی شه


+ وقتی از آقای ت می‌نویسم. 

صحبت کردن و از کوره در نرفتن، اولین قدم خانوم شدن من بوده:دی

صحبت از روز قدس شد و گفت من هیچ مطالعه‌ای در این مورد ندارم و به همین دلیل نمیتونم بگم حق با کیه؟ چون سر و کار با مذهبم ندارم نظری درباره‌ش نمیدم.

آب دهنمو قورت دادم و در کمال خونسردی گفتم خب طبیعیه خیلی‌ها مطالعه ندارن، اما باید اینو بدونی که چطور بحث انسانیت و آزادگی رو از دین تمیز بدی

تو دلم عصبانی بودم و گفتم مایل نیستم در این مورد بحث باز کنم. که به نظرم عاقلانه‌تر بود براش توضیح میدادم... 

چند ساعت بعد اتفاقی جایی کتابی رو دیدم که فکر کردم خوندنش مفیده و براش عکس فرستادم که به نظرت ترجمه‌ای از این کتاب هست؟ خوندن این کتاب برای هر دومون خوبه

و اینطور شد که اگر خدا بخواد قراره یه کتاب خوب بخونیم.

خانوم تک مدی من یه دوستت دارم بهت بدهکارم، شاید اصلا  یه خیلی دوستت دارم...

همیشه شب قدر رو جور دیگه‌ای دوس داشت.

دختره همیشه آرزو می‌کرد شب قدر با شب اندوه شیعیان یکی نبود، اما خب بود.

دختره شب قدر رو زیاد دوست داشت.

شب قدر سال ۹۸، مقارن با ۵خرداد یکی از شب‌های خوب عمرش بود.

نخطه سر خط



+ وای نگم از ماساژ پا

+ وای نگم از اون منچ قدیمی که بهم داد و مال خودم شد.

+ نگم از وقتی که آقای صاحب کافه بهمون حال داد و با کلی تخفیف بهمون فاکتور داد.

+ نگم از مسجد شلوغ و همه‌ی حس‌های‌ خوبش


دوست‌های مجازی*_*

دم افطار وبلاگم رو باز می‌کنم و اسم چند تا از شما رو تو لیست کامنت‌ها میبینم و قند توی دلم آب میشه... چقدر داشتنتون خوبه


+ به وقت‌ گشنگی‌ و تشنگی‌ بیش از این انتظار ندارین بنویسم که؟