مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

روزهای پر خنده:)))

زندگی اونقد رفته رو دور تند که حتی نمی تونه نیگه داره من دو دقه پیاده شم!!! عررر...

دیشب تا پاسی از صبح کارگاه بودم و مشغول کارای کیک :دی

امروزم تا پاسی از شب با استاد گرامی هستم و نمی تونم بگم در کنار اتفاقات روزمره چقدر اتفاقای خنده دار میفته وقتی اینجام، سعی می کنم چن تا عکس یواشکی بگیرم براتون از امروز پر ماجرام:دی :))) فعلا فقط می خوام بخندم و از خنده دچار دلدرد بیشتر شم. 

الان تنها هدیه ای که می تونه خیلی خوشحالم کنه یه کتاب خوشگل زبان اصلیه که از اون ور برام فرستاده شده! 

هونصدها کتاب دیدم و پسندیدم فقط مشکلم اینه حساب ارزی ندارم:دی


داستان های من و استادم!

وبلاگ تازه ای ساختم، تا بهش خو بگیرم اینجا خواهم موند، یکی از دوستام گفت بی احترامی به بچه هاست که پستات نصفه میمونن، منم اومدم تا تکمیلشون کنم:دی 

#مودب_ترین


قرار بود یه توضیحی درباره ی دو استاد گرامی که ازشون حرف می زنم بدم، استاد اول استادی بود که به قول خودش منو از لا به لای بچه های خسه و بی انگیزه کشف کرد و گفت این از خودمونه! به نظرش من بچه ی تیز و آگاهی میام، گرچه روزهای اول خیلی باهاش مخالف بودم اما حالا دست کم می دونم واقعا آدم خسه ای نیستم. این استاد ساکن تهرانه و اصالتا رشتی، ولی کم چشممون به جمالش روشن میشه... میشه یه اسم براشون گذاشت هوم؟ مثلا استاد طهرانی انتخاب خوبیه:دی دلیلشم این نیست که ساکن تهرانه، دلیل دیگه ای داره این انتخابم

استاد دوم که باهاشون سفر علمی رفتم و اگر سفارشا بذاره باز هم خواهیم رفت اصلا استاد بنده ی حقیر نبودن، ولی حالا دیگه استاد اصلیم به حساب میان، ایشون هیچ سمتی در دانشگاه ما ندارن و دانشجوی یکی از دانشگاه های تهرانم بودن و به واقع(شباهنگ کجایی؟)هیچ وقت هیچ کاری تو دانشگاه ما نداشتن و  فقط دوست صمیمی استاد اول بودن، اینجوری شد که ما با هم آشنا شدیم. (حتی اگه فعالیت پژوهشیمونم به هیچ جا نرسه من واقعا خشنودم از این ارتباطها و رفت و آمدهام، من آدمی نبودم که خودم دست به کار شم برای خوندن مستمر و انجام یه سری کارها، این محیطی که توش قرار گرفتم دقیقا چیزی بود که بهش احتیاج داشتم و منو از منجلاب بیکاری  و تن پروری دور کرد!!! )

حالا بریم از ماجرای یه کم پیش براتون تعریف کنم که هنوز یخ نکرده، امروز صبح قرار بود برم دندون پزشکی که متوجه شدم اصلا صبح نوبت نداشتم و عصر بوده نوبتم! تماس گرفتم با استادم و گفتم من هیچ کاری نکردم و به کمکتون احتیاج دارم، دفتر استاد دوم جایی نزدیکی های خونه ی ماست و بهم اطلاع داد که از قضای روزگار استاد اول هم رشت تشریف دارن و میتونیم پیداش کنیم بگیم بیاد دفتر و من شال و کلاه کرده و خودمو بهشون رسوندم. قرار ما اینجوریه که مقاله هایی بخونیم و بیایم واسه هم تعریف کنیم که یه کم کمتر از دنیای رشته مون عقب باشیم:دی اونا که عقب نیستن فقط می خوان من کمتر داغان باشم.

مطلبی که من خونده بودم درباره ی تبلیغات بود (کی فکرشو می کرد من قبول کنم دانشجوی بازرگانی بودنم رو؟!) خیلی ذوق و شوق داشتم برای تعریف کردنش(چون میشد به حوزه ی پژوهش استادمم ربطش بدیم!) وقتی رسیدم هنوز استاد اول نرسیده بود و استاد دوم گفت بیا مطالبمونو با هم share کنیم تا دکتر طهرانی برسه، منم با هیجان گوشیمو دادم دستش و گفتم یادم رفت از نوت برداریم پرینت بیارم، ولی مقاله ش تو گوشیم هست... 

یه نگاهی بهش کرد گفت چیز جالبی به نظر میاد و من براش شرح دادم این تبلیغات چجوری دسته بندی شدنو ما هم میتونیم از این مقاله استفاده کنیم، رسیدم به یکی از انواع تبلیغات و شروع کردم به توضیح دادن و بعد گفتم تبلیغات موثری هم بوده، با اینکه واقعا به معنای واقعی کلمه بیخود و الکیه، حرفمو قطع کرد گفت جالبه ها دلیل موثربودنش احتمالا اینه که بخش فلان مغز رو درگیر کرده و یه سری توضیحات داد و گفت یادته فلان مطلب رو با هم خونده بودیم؟ این به اون ربط داره وگرنه تبلیغ چرتیه واقعا، و رفتیم سر تبلیغات بعدی که گفتم مثالشو نخوندم! گفت همینجا بخون و خوندم دیدم محتوای قابل عرضی نداره!!! و ربط به مسائل جن.سی داره، مقاله رو بستم و گفتم الان تمرکز ندارم، همون لحظه دکتر طهرانیمون رسید و چپ چپ نگاهم کرد و گفت خوب پیداتون نیستا خانوم!:دی پرسید چیا خوندی حالا غیر مرتبط با کارا؟ یه کم بگو گرم شیم بعد بریم سر اصل مطلب، که تا من بگم استاد پر حرف شروع کرد به شرح ما وقع و اصرار داشت رو تبلیغی که ما خونده بودیم، استاد طهرانی با چشمای گرد شده و دست پاچه پرید وسط حرفش گفت خوب فهمیدم کافیه، خانوم ر. شما هم یه مثال بزن! منم با دلخوری گفتم مثالی که من خونده بودمو دوستتون گفتن!!! دیگه مثالی ندارم!

یه نگاهی به من کرد و یه نگاهی به استادم و با صدای بلند گفت آقای فلانی(آبدارچی)یه چای میاری برامون لطفا؟! صبحه بچه ها خوابالودن!!! و بعد با پوزخند و با صدای آروم گفت می خوام بدونم ینی شما دو نفر نشستین تمام این یک ساعت رو به تبلیغات فلان چیز پرداختین؟! 

وقتی جمله ش تموم شد من به دنیای دیگری پرواز کرده و تازه فهمیدم تبلیغ ربط مست.قیم به مسائل بی شرمانه داره!!! و استادمم که تازه فهمیده بود جریان اصلی تبلیغ چیه ترجیح داد تشنه ش شه و ترجیح داد بگه تو یخچالش آب نیست و باید بره بیرون برای رفع تشنگی و من:||||||||||| موندم و استاد طهرانی:||||||| :(((((((( 

در انتها استادم برای اینکه اوضاع رو جمع کنه اضافه کرد اتفاقا ماهیت این نوع تبلیغات بلیهانه این هست که تو فک کنی چه مسخره ست و معنی درونیش رو در لحظه کشف نکنی... و من همچنان:| و استاد طهرانی :-" 

و تاکید کرد هیچی از ارزشهای ما کم نشده فقط بهتره بیشتر تمرکز کنم و به بعدهای مختلف تبلیغات نگاه کنم

گفت نا خواسته ست که برای تو خیلی دعا می کنم مگی... همیشه تو ذهنمی نور چشمم

عمه م سر سجاده نشسته بود و دعا می کرد، عمه ی طفلک سیاه پوشم... 

داشتم کتابمو می خوندم که زمزمه ی یا زهرای مرضیه رو شنیدم و اشکم ریخت، من هیچ وقت اینجوری از ته دل کسی رو صدا نکردم تو دعاهام، هیچ وقت... شاید دلیلش همینه که هیچ وقت صدام جوری که باید شنیده نشد.

صدام می کنه نور چشم، بهش گفتم عمه جون خیلی دعام می کنی؟ گفت خیلی، خیلی نور چشمم... فقط می ترسم دعام برای تو هم نفرین باشه

بوسیدمش، گفتم دلیل زنده بودنمه دعاهاتون، دعای شما، مامان و بابام ،من و غمام خیلی وقت پیش باید می مردیم... ولی هنوز زنده ایم

نپرسید چرا؟ فقط گفت حیفه تو غم داشته باشی، تو خیلی حیفی

 

ادامه مطلب ...

واقعا حس می کنم توانم تموم شده...

صدای اتفاقات خونه ی همسایه قلبمو از جا می کنه... 

فکر می کنم درگیر شدن با کار و درس برای من بهترین گزینه ست، من هرگز همسر و از اون مهم تر مامان خوبی نمی شم و حقیقتا انگار نمی خوام که بشم، من به خودم هیچ کمکی نمی کنم برای بهتر شدن... روز به روز کینه ی قلبم بیشتر و سنگین تر میشه، خدا هم حق داره تو این زمینه نگاه بهم نکنه و نمی کنه...

با خودم فکر می کنم همه ی آدما دردهایی مشابه درد من دارن؟ مگه چند نفر چونان دردی رو می تونن تحمل کنن؟ ای کاش میشد به یک نفر از همه ی دردها و خوشی هام بگم، اما واقعا نمی تونم... خیلی ها هستن که شنونده های خوبین، اما من آدم گفتن نیستم. 

کاش هیچ رازی و هیچ حرف ناگفته ای نبود.

نمی دونم این درد تا کی و کجا همراهمه، فقط می دونم پس زمینه ی تک تک لحظه های خوشمه و بعد هر خنده، ذوق و حال خوب می تونه از پا درم بیاره...

واقعا بعضی غما رو به هیچ کس نمیشه گفت، به هیچ کس

خونه ی بی جونی که بوی عید نمیده...

امسال خونه ی ما هیچ بوی عید نمیده و حامدم نیست که عید دیدنیش خلاصه میشد تو خونه ی ما و خاله ش... هفت سینی هم نمی چینیم و موندم باز کسی روش میشه بیاد خونه مون؟ کاش یه امسال کسی نره و نیاد... بی اندازه منزوی شدیم، می دونم

ولی کاش دیگه... کاش

هر بار که یادم میفته تحویل سال ٩٦م تو قبرستونه دلم از غم می ترکه و عین روزای اول اشک می ریزم، چقدر منتظر ٩٦ت بودم خدا،یادته؟ حتی امسالم دلم خوش نیست، امسال حتی اندازه ی سال قبلم دلم خوش نیست، دلت نسوخت به حالمون خدا نه؟ چه دل بزرگی داری آخه... 

انتخاب من نیست رفتن یا نرفتن سر خاک، جوون بوده و همه سال اول اونجان، کاش خواهرش دوباره مثل روزای اول نشه، تازه سر سوزنی به روزای بهترش برگشته و میتونه باهامون حرف بزنه


دارم قهر تر میشم هی با وبلاگم

نمی دونم جریان چیه ولی همه ی پست هام نصفه آپ میشن و این کلافه کننده ست...

وقتم برای نوشتن خاطراتم خیلی کمه و وقتی می نویسم یهو تو همین صفحه می نویسم و نه ورد، در نهایت با یه پست نصفه نیمه مواجه میشم و دلم می خواد کله مو بکوبم به دیوار... از غلطهای نگارشی و املایی زیادمم دل خونم، دلخووون

پست قبلی از نصف هم نصف تر اومده

بالای کوه قاف!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

همیشه چهارشنبه ها یجور دیگه ای خوبن

امروز یه روز هیجان انگیز و فوق کاری! داشتم، میام و ازش می نویسم. 


+ خانوم دکتر گشنگ دندونم رو عصب کشی کرد و باعث شد بتونم تا الان بیدار باشم و کار کنم! الهی شکر

هیچی بیشتر از نوبت دندون پزشکی نمی تونس خوشحالم کنه!

دو روز به معنای واقعی کلمه از درد رفتم اون دنیا و برگشتم، واقعا با خودم فکر می کنم این بدترین دردی بود که تو تمام ٢٦ سال عمرم کشیدم...

حتی از درد تمام اتفاقایی که تو ١٤ سالگی برام افتاد، خلاصه که به نظرم عجیب بود اگه ازش نمی نوشتم، پیش به سوی دندونپزشکی! 


دنیای مجازی دوس داشتنی من...

مدتها پیش وبلاگ بنده ی حقیر یک خواننده ای داشت به نام باباشاه، اگر اشتباه نکنم. ایشون مگی رو مهندس(!)خطاب می کردن... و چون اینجا دنیای مجازیه بنده فارغ از اینکه بدونم ایشون استاد هستن! ایشون مدیر فلان بخش هستن! ایشون آقای ٤٥ساله ای هستن مثلا، بی هیچ درنگی بهشون گفته بودم مهندس برای من فحشه و اینطور خطابم نکنید:دی

حالا بعد مدتها دوباره کسی من رو خانم مهندس خطاب میکنه، مهندس! و من روم نمیشه بهش بگم چقدر از این کلمه بدم میاد و اینجوریاس که با خودم فک می کنم کاش تو دنیای واقعی هم میشد اینقد راحت بود

اگه من می تونستم تو دنیای واقعیم اندازه دنیای مجازیم راحت باشم خیلی از مشکلاتم حل میشد