مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

از اتفاقات خوب می نویسم.

خیلی خوشبختم که نی نی 9ماهه ی دختر عمه م دوسم داره. 


خیلی خوشبختم که روزام کنار یه فرشته ی کوچولو می گذره. 


خیلی خوشبختم که مجبورم گاهی به خواهرم کمک کنم که حلوا بپزیم و عمه م رو خوشحال کنیم، عمه و دختر عمه م فقط حلوای خونگی ما رو می خورن.


خیلی خوشبختم که باز روزی دو سه ساعت میایم خونه و باز با بوی کیک و شیرینی وقتمون می گذره. 


خیلی خوشبختم که بابا و مامانم 31 ساله شدن و همدیگرو 31بار بیشتر از سال 64 دوس دارن.


و ادامه دارد...

نظرات 5 + ارسال نظر
بهسا 1395/05/23 ساعت 19:31

عزیزمی تو
منم دلتنگتم
ولی ببین:
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت...
روزی که کمترین سرود بوسه است
و قلب برای زندگی بس است...

میگدره....
دوباره میشی همون مگی شاد.... پر از خنده... پر از ارزوی خوب... پر از شادی...
متاسفم بات اتفاقی که افتاده... بابت دردی که کشیدین... بابت زخمی که خوردین...
میگذره... زمان.. زمان...
دوستت دارم مگی عزیز...

سلام
خوبی زیباترین و مهربون ترین مگهان دنیا؟

سلام بهسای عزیز
زیبا آخه؟
دلتنگ خودت و جای جای آروم شهرتم و فکر نکنم حالا حالاها بشه که پام به اونجا برسه

و ادامه دارد...

بله...

آناهیتا 1395/05/23 ساعت 02:47

شادی و سلامتی و اتفاقات خوب پی در پی براتون

ممنون...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد