مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

مگی مقیم خانه ی عمه

شما منو نمی بینید. بهتون بگم تو این وضعیت وحشتناک سوژه برای خندوندن پیدا می کنم و صدای غش غش خنده رو تو خونه ی پسر عمه ی مرحومم بلند می کنم. 


میام می گم حالا... هنوز خونه نیستم، هنوزم نمی تونم کامنت جواب بدم، دلم نمیاد با اینترنت پسر عمه ی از دنیا رفته م بیام اینجا، فقط بگم امروز خیلی سخت گذشت. 


هفته ی پیش همین موقع ها...


+ هفتم پسر عمه ست. دارم براش فاتحه می خونم و فکر می کنم واقعا دم اذون ظهر؟ دارم فکر می کنم درست وقتی از ماشین پایین گذاشتنت باید صدای اذون بلند می شد؟ اصلا با برنامه ریزی بود یا نه؟


+ دلتنگی......


اینگونه میگذرد روز و روزگار من

شبها همه ی اعضای خونواده بیهوش میشیم. دیشب برگشتم و تو تختم خوابیدم، بدنم درد می کرد از رو زمین خوابیدن و آوارگی... بی پتو و تشک و هیچ چیز



دیشب بالاخره نوبت خونواده ی ما بود که برن خونه و خواب شب رو تو خونه ی خودشون باشن. وقتی رسیدیم خونه بابا گفت امسال چقدر منتظر 19 مرداد بودم... 19مرداد، 19مرداد 64 سالگرد ازدواج مامان و بابام، بمیرم واسه دل بابا که خواهر زاده ش رو به اون وضع دید. که دیگه کاری نداره تا اطلاع ثانوی و بمیرم براش که خدا این همه درد بهش داد. گاهی میگم خدا سختش نمیشه بنده هاشو اینقدر خسته و غمگین و داغون می بینه؟ :( چقدر دل گنده ای آخه خدا جون... چقدر....

بعضی دردا تا ابد تو دل می مونن، نمی خوام حتی تصور کنم عزیزم رو به اون وضعیت ببینم، فقط امیدوارم خودش عذاب نکشیده باشه وقت از دنیا رفتن و اون اتفاق تو یک لحظه رخ داده باشه...

هیچ وقت فکر نمی کردم برام مهم باشه برادر جوونم چطور از این دنیا میره، حالا میفهمم چقدر مرگ با مرگ فرق داره، فقط یه گروه هستن از ما بدبخت ترن و اونام خانواده هایی هستن که بچه هاشون خودکشی کردن... مرگ دور هم بده، خدا غربت نشین ها رو حفظ کنه، آمین.


هیچ وقت فکر نمی کردم روزی بتونم تا نیمه شب سر قبر کسی بشینم، حرف بزنم و گریه کنم و ازش شکایت کنم. دعا بخونم و قرآن حتی... اما حالا دارم این کارها رو می کنم. در عین ناباوری...


خونواده در جریان چگونگی مرگ و حادثه ی پیش آمده نیستن. مهمونها از گوشه و کنار شنیدن و مدام باید حواسمون باشه تو خونه حرفی از اون اتفاق نزنن. همش در استرس و اضطرابیم و این وضعیت رو بدتر کرده، تا چند روز پیش فکر می کردیم میشه بهشون گفت تصادف کرده و اوضاع رو آروم کرد. تا حالا داستان تصادف رو باور کردن و هی منتظرن ماشینش رو ببینن، ما هم به جمله های"ماشین باید فروخته شه" و "ماشینش خیلی هم داغون نیست ولی بهتره بدیم زودتر بره" بسنده کردیم. حالا بگم چی شد که دیدیم باید بگیم کمی از دلیل مرگش رو، پریشب داشتم خریدا رو حمالگونه می بردم بالا و لباس مشکی و صورت غمگینم گویای عزادار بودنم بود. خانمی اومد سمتم و تسلیت گفت، تشکر کردم، غریبه بود. بارمو از زمین برداشتم و سمت در رفتم که پرسید این جوون چطور از دنیا رفت؟ با بغض گفتم تصادف کردن، گفت نه دختر، تصادف؟ تصادف چیه و آن چه بر پسر عمه گذشته بود رو بهم شرح داد و رد شد. وای وای وای... وای امان از فرهنگی که نیست. امان از دینی که نیست. امان از شخصیتی که نیست. آخ ما ها انسانیم؟ تو لباس سیاه منو دیدی و اینا رو گفتی؟ فهمیدی عزادارمو گفتی؟ با این اتفاق مطمین شدم که باید به خونواده اطلاع بدم و اومدم بالا جریان رو به پدر و عمه کوچیکه گفتم. گفتم مردم کوچه و بازار خبردار شدن و نمیشه پنهونش کرد، فقط باید بریم برای مشاوره و ببینیم چطور میشه کم کم گفت. که اگر شنیدن بهشون بگیم مردم یه کلاغ چل کلاغ کردن و دلیل اصلیش همینه، ولی مرگ سختی نداشته. 


ای کاش امکانش بود امروز هم اینجا می خوابیدیم و ای کاش ممکن بود عمیق و طولانی می خوابیدم برای یک شبانه روز و از نو به زندگی بر می گشتم. زندگی خیلی پیچیده شده، خیلی... 

آیا شمام تجربه ی مرگ سختی تو خانواده داشتین؟ همه ی مرگها سخته می دونم. وحشتناکه، اما این نوع مرگها که تو حادثه های دردناک اتفاق میفتن دیگه خیلی خیلی خیلی وحشتناکن...

16 شهریور...


+ یک ماه دیگه، یک ماه دیگه... 




درد دل...

چشمهامو می بندم، به تمام کارهایی که کردم فکر می کنم. به ظهر و اون آفتاب داغ روز جمعه فکر می کنم، به آب آوردنها و شستن قبرش و قبرهای اطرافش، به حرفهایی خواهرش فکر می کنم. به دردی که می کشم و هیچ چیز تسکینش نداد امروز فکر می کنم، به زندگی احمقانه فکر می کنم، هر بار به هر کدوم از دوست داشتنیهام نگاه می کنم با خودم میگم شاید آخرین بار باشه که می بینمشون... زندگی رو پوچ و عبث می بینم. من با ایمانم؟ 

نه قطعا نه، انگیزه م برای زندگی به نزدیکی های صفر رسیده، دلتنگیم برای اتفاقات خوش کم شده و احساس می کنم خوشی های فانی رو نمی خوام. احساس می کنم خدا با اتفاقات اخیر خواسته بزرگی و اقتدارش رو نشونمون بده که دلم می خواد بهش بگم ابدا نیازی به این همه اتفاقات دردناک نبوده... دلم می خواد ازش بپرسم واقعا دلیل اومدنمون به این دنیا رنج کشیدنه؟ بپرسم تو ازم پرسیدی می خوام به این دنیا بیام و بپرسم به اون "قالو بلی" ی قرآنت ایمان داشته باشم؟ من راضی بودم که به این دنیا بیام؟ آیا می دونستم چه راه پر پیچ و خمی سر راهمه؟ 

من ایمانم ضعیف بود خدا، تو برنده ای... تو بردی این بار هم، تو قادری و تو توانایی و تو زنده ای و حق داری بمیرانی... تمام

همه ی حق ها با تو، من خیلی حقیرم، خودت یه کاری برام بکن. من تاب این همه درد رو کنار هم ندارم، خدایا ندارم ندارم ندااارممم. 


+ به بابا گفتم الهی پیشمرگت بشم، گفت چقدر خودخواهی تو دختر، چقدر... من جانی بهم مونده که خدا دوباره ازم بگیره؟ و دیدم راست میگه، من خیلی خودخواهم. زندگی خیلی بد و کثیفه که همیشه باید نگران از دست دادن عزیزات باشی... 


+ وقتی به ازدواج فکر می کنم بیشتر باورم میشه که آدمش نیستم. کس تازه ای رو اندازه ی جونم دوست داشته باشم و منتظر باشم ازم بگیردش؟ واقعا چرا آخه؟ .........

بی او...

64 پیام نخوانده و خوانده دارم. نه فرصتی هست و نه جانی برای خواندنشان... پیام های تلگرام و تماسهای بی پاسخ هم که ناگفتنیست. از روزی که رفته، تمام نماز های ظهر و هم مغربمان را سر خاکش خوانده ایم. زندگی شده رفتن به گورستان و باز کردن زیر انداز و نماز خواندن و خواندن و اشک ریختن برای کسی که تمام بچه های خانواده مان " داداش" صدایش می کردند. امروز هم اولین جمعه ی بی او بودن است و ماییم در راه خانه ی ابدیش...


+ التماس دعا 

میگن خاک سرده؟ باشه

تموم شد... رفت زیر خاک، آخ رفت رفت رفت

خدااااااا