مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

اینگونه میگذرد روز و روزگار من

شبها همه ی اعضای خونواده بیهوش میشیم. دیشب برگشتم و تو تختم خوابیدم، بدنم درد می کرد از رو زمین خوابیدن و آوارگی... بی پتو و تشک و هیچ چیز



دیشب بالاخره نوبت خونواده ی ما بود که برن خونه و خواب شب رو تو خونه ی خودشون باشن. وقتی رسیدیم خونه بابا گفت امسال چقدر منتظر 19 مرداد بودم... 19مرداد، 19مرداد 64 سالگرد ازدواج مامان و بابام، بمیرم واسه دل بابا که خواهر زاده ش رو به اون وضع دید. که دیگه کاری نداره تا اطلاع ثانوی و بمیرم براش که خدا این همه درد بهش داد. گاهی میگم خدا سختش نمیشه بنده هاشو اینقدر خسته و غمگین و داغون می بینه؟ :( چقدر دل گنده ای آخه خدا جون... چقدر....

بعضی دردا تا ابد تو دل می مونن، نمی خوام حتی تصور کنم عزیزم رو به اون وضعیت ببینم، فقط امیدوارم خودش عذاب نکشیده باشه وقت از دنیا رفتن و اون اتفاق تو یک لحظه رخ داده باشه...

هیچ وقت فکر نمی کردم برام مهم باشه برادر جوونم چطور از این دنیا میره، حالا میفهمم چقدر مرگ با مرگ فرق داره، فقط یه گروه هستن از ما بدبخت ترن و اونام خانواده هایی هستن که بچه هاشون خودکشی کردن... مرگ دور هم بده، خدا غربت نشین ها رو حفظ کنه، آمین.


هیچ وقت فکر نمی کردم روزی بتونم تا نیمه شب سر قبر کسی بشینم، حرف بزنم و گریه کنم و ازش شکایت کنم. دعا بخونم و قرآن حتی... اما حالا دارم این کارها رو می کنم. در عین ناباوری...


خونواده در جریان چگونگی مرگ و حادثه ی پیش آمده نیستن. مهمونها از گوشه و کنار شنیدن و مدام باید حواسمون باشه تو خونه حرفی از اون اتفاق نزنن. همش در استرس و اضطرابیم و این وضعیت رو بدتر کرده، تا چند روز پیش فکر می کردیم میشه بهشون گفت تصادف کرده و اوضاع رو آروم کرد. تا حالا داستان تصادف رو باور کردن و هی منتظرن ماشینش رو ببینن، ما هم به جمله های"ماشین باید فروخته شه" و "ماشینش خیلی هم داغون نیست ولی بهتره بدیم زودتر بره" بسنده کردیم. حالا بگم چی شد که دیدیم باید بگیم کمی از دلیل مرگش رو، پریشب داشتم خریدا رو حمالگونه می بردم بالا و لباس مشکی و صورت غمگینم گویای عزادار بودنم بود. خانمی اومد سمتم و تسلیت گفت، تشکر کردم، غریبه بود. بارمو از زمین برداشتم و سمت در رفتم که پرسید این جوون چطور از دنیا رفت؟ با بغض گفتم تصادف کردن، گفت نه دختر، تصادف؟ تصادف چیه و آن چه بر پسر عمه گذشته بود رو بهم شرح داد و رد شد. وای وای وای... وای امان از فرهنگی که نیست. امان از دینی که نیست. امان از شخصیتی که نیست. آخ ما ها انسانیم؟ تو لباس سیاه منو دیدی و اینا رو گفتی؟ فهمیدی عزادارمو گفتی؟ با این اتفاق مطمین شدم که باید به خونواده اطلاع بدم و اومدم بالا جریان رو به پدر و عمه کوچیکه گفتم. گفتم مردم کوچه و بازار خبردار شدن و نمیشه پنهونش کرد، فقط باید بریم برای مشاوره و ببینیم چطور میشه کم کم گفت. که اگر شنیدن بهشون بگیم مردم یه کلاغ چل کلاغ کردن و دلیل اصلیش همینه، ولی مرگ سختی نداشته. 


ای کاش امکانش بود امروز هم اینجا می خوابیدیم و ای کاش ممکن بود عمیق و طولانی می خوابیدم برای یک شبانه روز و از نو به زندگی بر می گشتم. زندگی خیلی پیچیده شده، خیلی... 

آیا شمام تجربه ی مرگ سختی تو خانواده داشتین؟ همه ی مرگها سخته می دونم. وحشتناکه، اما این نوع مرگها که تو حادثه های دردناک اتفاق میفتن دیگه خیلی خیلی خیلی وحشتناکن...

نظرات 38 + ارسال نظر
خاموش 1395/05/19 ساعت 23:39

امشب من هم خودم رو توی قبر دیدم...
زندگی من هم به نوعی نابود شد و تموم شد و رفت پی کارش...
بی اختیار پستی رو که مربوط به اسم پسر عمه مرحومتون بود باز کردم و متوجه شدم چند روزی گذشته...
تنها کاری که تونستم انجام بدم همون 100 صلوات بود.
امیدوارم بخشیده باشید...
مرگ سخت میتونه برای پاک کردن گناهان باشه...
به این فکر کنید که اون مرحوم شاید بوسیله همین مرگ سخت الآن آرامش رو تجربه میکنه.
در آخر هم آرزوی صبر براتون میکنم :(

چرا توی قبر؟
می خواید دلیلش رو بگید؟ من هرگزدر شرایطی نبودم که خودم رو تو قبر و فلاکت و بدبختی ببینم.
و ممنونم

یوکتو :) 1395/05/19 ساعت 01:02 http://yukto.blog.ir

من واقعا توی همچین شرایطی حرف زدن از یادم میره و واقعا نمیدونم چی باید گفت.فقط خدا به خانوادتون مخصوصا مادر و خواهر مرحوم صبر بده.
تنهاشون نذارید هیچوقت.نذارید غمشون بیشتر بشه.

من هم همینطورم...
ما تنهاشون نمی ذاریم، مگر اینکه خودشون ازمون بخوان...

مژده 1395/05/19 ساعت 00:30

ما از اون گروهی بودیم که عزیزمون خودکشی کرد پسرخاله 29 سالم
درکت میکنم سخته خیلی سخته
خدا بهتون صبر بده با گذشت زمان عادت میکنین
وقتی نوشتی گروهی که عزیزشون خودکشی میکنه اشک بود فقط که....

........ وای خودکشی
انگار چشمش رو به همه ی آدمهای دور و برش بسته
دردناکه خیلی.........

آخ مگی جانم....
مرگ، همه جوره اش سخته و دردناک

همه جوره ش ...
واقعا سخته

غم بزرگ 1395/05/18 ساعت 21:11

سلام مگی خانوم چندماهی میشه وبلاگتون میخونم اتفاقی اشنا شدم چندروزی درمورد عزیز از دست رفته تون مینویسی دوس ندارم بیام وبلاگت چون با تمام وجودم درک میکنم خانواده عمه ت و غمتون.
منم 1سال و 10 ماه که عزیزترینم از دست دادم هنوز مثل روز اول داغدارشم پدرم از دس دادم کسی که جونم به جونش بسته بود تعجب میکنم چطور حالا دارم نفس میکشم بدون بابام تا حالا شبی نشده بدون گریه بخوابم نمیدونم مرگ عزیزت چطور بوده ولی شاید بدتر از بابای من نبوده.من بابام کشتن اونم درست در چندقدمی خانوادش.بیگناه کشتنش.هرشب کابوس مبینم.خدا خودش صبر میده هوای عمه ت و دخترش داشته باشین نذارین تنها باشن.علت مرگ هم حتما بهشون بگین بذارین یه کم سردتر بشن بعد بازگو کنین بهتر از اینکه از زبون غریبه ها بشنون

...
ببخشید من رو این روزها تنها جایی که توشچند کلامی حرف می زنم اینجاست. حتی با دوستانمم در این باره در حد 3جمله بیشتر حرف نزدم تو این 10 روز...
علت مرگ رو گفتیم و تموم...

نیلوفر 1395/05/18 ساعت 19:12

مگهان جان از صمیم قلبم تسلیت میگم، خدا خودش بهتون صبر بده. راستش سوال سختیه نمیدونم چه جور مرگی سخت تره ولی پارسال یکی از اقوام خیلی دور رو که خانومه مسنی بودن به خاطر طلاهاشون به قتل رسوندن، واقعاً همه شوکه شده بودن، تو کل شهر پیچیده بود و همه ناراحت بودن، به نظرم اینجور مردنم خییییلی واسه خونواده سخته، دل آدم کباب میشه

خیلی دردناک بود....

زیتون 1395/05/18 ساعت 17:24

قلبم کنارته ارکیده قشنگم. قوی باش

آخ ارکیده........
ممنونم زیتون. سعی می کنم

جز صبر چیزی براتون از خدا نمی خوام....
خیلی غصه دار شدم و دلم گرفت! یاد خاطره ای افتادم...
امیدوارم این غم دیگه تکرار نشه

...
همه خاطرات بد دارن، ولی فکر کنم بعضیا زیادتر دارن، مثل ما...

سیاهچاله 1395/05/18 ساعت 15:44

آره... من توو خانواده مون داشتیم

یلدا نگار 1395/05/18 ساعت 13:32

سلام مگی جون.میدونیم تو حالی نیستی که کنجکاومون کنی.ولی باور کن منم شدیدا همین حس رو پیدا کردم که واسه چی اخه ؟ پسر عمه نازنینت پر کشید.خدا رحمتش کنه.منم مرگ رنج اور دیدم.ولی اصلا نمیتونم در موردش حرف بزنم.مربوط به سالها قبل هست

سلام
ممنونم که می دونید، بهتره ازش حرف نزد.

مروئه 1395/05/18 ساعت 12:52

سلام مگی جان من الان از پستها متوجه شدم ببخشید
تسلیت میگم خدارحمتشتون بکنه از خداوند برای خانوادش طلب صبر میکنم و آرامش ان شالله که آرامش قلب و دل مهمون دلهاتون بشه آروم بودن تو این شرایط خیلی سخته میدونم ولی آروم باش.
مامان من هم به خاطر فوت داییم تو اردیبهشت خیلی نا آروم بود مگی رفتیم مشهد واونجا دلش آروم گرفت اونجا آروم شد اونجا نفس راحت کشید و منم راحت شدم انگار یه باری از رو شونش برداشته شد برو یه امامزاده برو سر خاکش بشین و گریه کن تا آروم بشی زندگی در جریان و خدا خودش میگه فان مع العسر یسیر ان مع العسر یسری و این دو آیه مایه آرامش قلب منه .
امیدوارم خدا به تک تک اعضای خانواده صبر بده و سلامتی در پناه خدا باشید که الرحم الراحمین و سمیع و ناظر و قادر

ما تازه رفته بودیم مشهد و برای تاهل پسر عمه دعا کرده بودیم. هنوز اس ام اسهام هست و این ماجرا رو تایید می کنه...
خدا و امام رضا خیلی خوبن ولی اگه نخوان چیزی رو بدن نمیدن دیگه... واسه ما هم نخواستن

عزیزمْ دلتنگت شدیمْ .

خودم رو جای شما میزارم .

خودت رو جای من نذار، ناراحتم می کنه

خدا بهتون صبر بده.
اما واقعا برام سواله که مگه چه اتفاق بدی افتاده که میترسین به خونوادش بگین.. نوع تصادفش بد بوده ؟؟؟

نوع حادثه بد بوده، البته هرطوری بود گفتیم.

... 1395/05/18 ساعت 08:41

تو همش ادمو کنجکاو میکنی به این حادثه که اتفاق افتاده ..تقصیر من نیست به خدا ....
اسمشو تو نظرات ناگهانی دیدم ...100 صلوات فرستادم ..خوب چکار کنم گفتی راضی نیستی

احتمالا باید درک کنید تو حالی نیستم که بخوام کسی رو کنجکاو کنم. کدوم پست هست اسمشون؟
بگید می خوام پاک کنم.

پری همشهری 1395/05/18 ساعت 07:23

عزیز دلم.....
:(
....

فرح 1395/05/18 ساعت 00:22

مگهان جون بمیرم واست...باور کن من یک تکه از وجودم رشته...خیلی سخته حق داری

خدا نکنه فرح جانم
اینطوری نگو لطفا...

*زهرا* 1395/05/18 ساعت 00:14

تازه اومدم وبلاگت...مرگ بی رحم ترین و تلخ ترین حقیقت زندگیه...بهشت جایگاهشون باشه مگهان جان... روحشون شاد...
خدا صبر بده بهتون فقط....برای عزیزتون ارامش میخوام ازخدا... :(

ممنونم زهرا جان

نمی دونم این متن چقدر صحت داره، اطلاعات من از دنیای پس از مرگ خیلی کمه ولی این متنو وقتی خوندم، خیلی ارومتر شدم. امیدوارم شما هم کم کم ارون بشی.

جدا شدن روح از بدن هنگام مرگ قطعی ، در کسری از ثانیه انجام میشود . این لحظه چنان سریع اتفاق می افتد که حتی کسی که چشمانش لحظه مرگ باز است فرصت بستن آن را پیدا نمیکند . یکی از شیرین ترین تجربیات انسان دقیقا لحظه جدا شدن روح از جسم میباشد . یه حس سبک شدن و معلق بودن .
بعد از مرگ اولین اتفاقی که می افتد این است که روح ما که بخشی از آن هاله ذهن است و در واقع آرشیو اطلاعات زندگی دنیوی اوست شروع به مرور زندگی از بدو تولد تا لحظه مرگ میکند و تصاویر بصورت یک فیلم برای روح بازخوانی میشود . شاید گمان کنیم که این اتفاق بسیار زمان بر است . زمان در واقع قرارداد ما انسانهاست . این ما هستیم که هر دقیقه را 60 ثانیه قرارداد میکنیم . اما زمان در واقع فراتر این تعاریف است .
با مرور زندگی ، روح اولین چیزی که نظرش به آن جلب میشود، وابستگیهای انسان در طول زندگی میباشد . برخی از این وابستگی ها در زمان حیات حتی فراموش شده بود ولی در این مرحله دوباره خودنمایی میکند .میزان و لول وابستگی دنیوی برای هرکس متغیر است .
روح از بین خاطراتش وابستگی های خود را جدا میکند . این وابستگی ها هم مثبت است هم منفی . مثلا وابستگی به مال دنیا یک وابستگی منفی و وابستگی مادر به فرزندش هم نوعی دلبستگی و وابستگی مثبت محسوب میشود . ولی به هرحال وابستگی ست .
این وابستگی ها کششی به سمت پایین برای روح ایجاد میکند که او را از رفتن به سمت هادی یا راهنما جهت خروج از مرحله دنیا باز میدارد . یعنی روح بعد از مرگ تحت تاثیر دو کشش قرار میگیرد . یکی نیروی وابستگی از پایین و دیگری نیروی بشارت دهنده به سمت مرحله بعد . اگر نیروی وابستگی ها غلبه داشته باشد باعث میشود روح تمایل پیدا کند که دوباره وارد جسم گردد . چون توان دل کندن از وابستگی را ندارد و دوست دارد دوباره آن را تجربه کند . به همین جهت روح به سمت جسم رفته و تلاش میکند جسم مرده را متقاعد کند که دوباره روح را بپذیرد . فشاری که به "روح" وارد میشود جهت متقاعد کردن جسم خود در واقع همان فشار قبر است . این فشار به هیچ وجه به جسم وارد نمیشود . چون جسم دچار مرگ شده و دردی را احساس نمیکند . پس فشار قبر در واقع فشار وابستگی هاست و هیچ ربطی ندارد که شخص قبر دارد یا ندارد . این فشار هیچن ربطی به شب زمینی ندارد و میتواند از لحظه مرگ شروع گردد .
یکی از دلایل تلقین دادن به فرد فوت شده در واقع این است که به باور مرگ برسد و سعی در برگشت نداشته باشد .
بعد از مدتی روح متقاعد میشود که تلاش او بیهوده است و فشار قبر از بین میرود .
وابستگی ها باعث میشود که روح ، شاید سالها نتواند از این مرحله بگذرد . بحث روح های سرگردان و سنگین بودن قبرستانها بدلیل همین وابستگی هاست . گاهی تا سالها فرد فوت شده نمیتواند وابستگی به قبر خود و جسمی که دیگر اثری از آن نیست را رها کند .
به امید اینکه بتوانیم به درک این شعر برسیم:
دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ ...
بگذار و بگذر
ببین و دل مبند
چشم بینداز و دل مباز
که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت ...
نگذارید گوشهایتان گواه چیزی باشد که چشمهایتان ندیده، نگذارید زبانتان چیزی را بگوید که قلبتان باور نکرده...
"صادقانه زندگی کنید"
ما موجودات خاکی نیستیم که به بهشت میرویم. ما موجودات بهشتی هستیم که از خاک سر برآورده ایم...
دکتر الهی قمشه ای

ممنونم عزیزم:)

خانمی پست هات رو که می خونم، یاد روزهایی می افتم که همسرم فوت شده بود.
روزای خیلی سخت و تاریکیه، روزای پر از دردیه که هر جور فکر کنی نمی تونی باهاش کنار بیای. یه روز فکر می کنی اصلا نمرده، یه روز انکار می کنی، یه روز ضجه می زنی، یه روز تو بهتی ولی همه ی اینها می گذره، خیلی ها میگن درد ادم کمتر میشه، ادم اروم تر میشه.
موضوع اینکه درد ادم نه تنها کم نمیشه، بلکه روز به روز و سال به سال بیشتر میشه، فقط یاد می گیره چه جوری با این درد لعنتی کنار بیاد.
امیدوارم که خدا به شما و خانواده اش صبر بده، صفلک مادرش چی میکشه، خدا به خواهرش صبر بده.

راستی طی این مدت خوابش رو دیدید؟
ازش بخواید که بیاد به خوابتون، باهاش حرف بزنید، اون جوابتون رو میده.

یادمه از همسرم می خواستم که بیاد به خوابم، فکر کنم ۱ماه گذشت تا بعد اومد تو خوابم، وقتی بغلش کردم انگار که تو واقعیت بود، برای ۱ لحظه تمام درد و غم ها و دلتنگی هام رفت، یه احساس سبکی بهم دست داد و بعدم یهو از خواب پریدم، شاید هیچکس باور نکنه ولی بوشو حس کردم، انگار که دقیقا همینجا پیش من بودش.

مواظب خودت و خانواده ات و بخصوص عمه ات باشین.
برات یه متن می ذاره، فکر می کنم که شاید ارومت کنه.

سلام عزیزم
هنوز که هنوزه هیچ کدوم از ما خوابش رو ندیدیم. هیچ کدوم... من هم خوابهامو باور می کنم، آدمهارو توش لمس می کنم و با دیدنشون دلتنگیم رفع میشه
ممنونم باز هم، خدا همسرتون رو رحمت کنه

. 1395/05/17 ساعت 22:32

بعضی مرگ ها در نظر آدم هایی که از دور نظاره گرن، سخت و تلخ میاد، و بعضی مرگها در نظرمون آسونه.
ولی جز فردی که جوون از بدنش خارج میشه، کسی قدرت درک اون لحظه رو نداره.
چه بسیار مرگ ها که از نظر اطرافیان سخت بوده، ولی برای فرد فوت شده خیلی آسون بوده.

لادن 1395/05/17 ساعت 20:39 http://www.18esfand.blog.ir

متاسفانه من هم تجربه یه مرگ دردناک رو برای یکی از عزیزام داشتم و گاهی با یادآوریش بغض راه نفسم رو میبنده اما یاد گرفتم و سعی کردم این حادثه تلخ رو به شکلی برای خودم هضمش کنم هرچند گاهی ناموفقم :/
امیدوارم که بتونین با این پیشامد کنار بیاین و خوده خدا دل ناآروم عمه و دختر عمه ات رو کمی آروم کنه

خیلی سخته، اما سعی کردیم کنار بیایم......

سهیلا 1395/05/17 ساعت 20:30 http://Nanehadi.blogsky.com

مگی جان ،نمیدونم مرگ سخت چیه ، همه مرگا سخته، مرگ بر اثر درد و بیماری داشتیم که عزیزت دوهفته به خودش بپیچه و نفس نتونه بکشه بعد هم از دنیا بره،مرگ داشتیم جوونت جلو چشمت بیفته و در ثانیه از دنیا بره و تو هیچ کاری نتونی بکنی،...همه مرگ ها سخته ، مرگ جوان جانسوزه.

.. 1395/05/17 ساعت 20:23

نمی دونم والا سخت که همشون سختن ولی به نظرم سخترین اونایین کهدر حال انجام کار اتفاق ناخوشایندی براشون می افته تو کارخانه دیدم طرف رفته بین دستگاه یا راننده قطار یا آتش نشانا الهی که هیچ کی تجربه اش نکنه منم اطرافم زیاد دیدم

بله این نوع مرگها وحشتناکن پسر عمه ی من هم حین انجام کار از دنیا رفت.

نل 1395/05/17 ساعت 19:46

اخه یک نفر از دنیا رفته....دیگه نیس...دیگه نیس...دیگه نیس...
چراااا دنبال حلاجی علت مرگش و چطور زندگی کردنش ؟؟

چقدر بی فرهنگیم.....

پرسیدن علت مرگ یک چیزه...حلاجی کردن موضوع یک چیز دیگه...


خدا بهتون صبر زیاااادی بده:(:(:(:(

...
خیلی وقتا منم کنجکاو شدم درباره ی علت مرگ کسی بپرسم. اما عموما نپرسیدم....

نمی‌دونم
بیشتر اقوام ما یهویی فوت کردن
وقتی که من اینجا نبودم و تو مراسمشون هم نبودم
هی میخوام بپرسم چه طور تصادف کردن و دلم نمیاد با توضیحش ناراحت‌تر بشی
تو وبلاگت نمیخوای بنویسی یا نمی‌تونی بنویسی؟
میخوای این روزا کمتر بنویس که بعدا با خوندنش زجر نکشی

آناهیتا 1395/05/17 ساعت 17:35

من مادربزرگای مادرم فقط، که خیلی پیر بودن و چیزی یادم نمیاد..
خدا به تو و تمام کسایی ک عزیز از دست دادن صبر بده
صبر و تسلی واقعی، و آرامش از دست زبون بعضیا

مگهان نازنین

خدا رحمتشون کنه الهی همیشه پیراتون از دنیا برن

میفهمم مگی... :(
تجربه ی دو مرگ سخت در خانواده داشتیم...
یکیش مرگ پدر بزرگم که داشت میومد خونه ی ما و رو خط عابر پیاده ماشین پلیس زد بهش...
و یکی هم مرگ برادر زاده ی زن داییم که ۲۵ سالش بود ، همه مهمونی بودیم هرکس سرگرم کار خودش ، این رو صندلی نشسته سکته کرد در یک لحظه بی هیچ واکنشی و کسی نفهمید :( وقتی متوجهش شدیم ک خیلی دیر شده بود و پر پر شده بود :(
اما مطمئنا مرگ پسر عمه ی تو دردناک تر از این حرف هاس...
فقط زمان میتونه مرهمی بشه روی زخم این دل...
روحش شاد...

Amitis 1395/05/17 ساعت 16:44

مگهان کسی که انقدر دوستش داشتین فوت کرده ، واقعا مهم چرا ؟! بی خیال حرف مردم ، مهم اینه که دور هم بتونید این غم رو تحمل کنید

دیگه چرایی ماجرا برای مردم خصوصا تو شهرهای کوچیک و کشور ما مهمه آمیتیس...

الهام ب 1395/05/17 ساعت 16:29

سال 78 دختر خاله ی 17 ساله م فوت کرد. داستان این بود که دختر خالم اصرار بر نامزدی با یه پسری رو داشت و پدرش علیرغم این که اون پسر فامیل خودش بود مخالف بود. دختر خاله من رو حساب بچگی چند تا قرص خورد ولی سریع به مامانش گفت و بردنش شستشوی معده و دکتر تاکید کرد که تا یکی دو روز سرگیجه و دوبینی داره. تا اینجا رو پدرش خبر نداشت. وقتی آوردنش خونه (خالم و نامزدش) باباش که داشت از بیرون می اومد نامزدش زودی فرار می کنه بره. و دختر خالم می خواسته از پنجره نگاش کنه (خالم تو آشپزخوه مشغول سوپ پختن برا دخترش بوده) از پنجره پرت می شه(به خاطر همون سرگیجه و اینا) و خالم فکر میکرده خوابه. و دیگه نگم که چی کشیدیم و پدرش هنووووز خودشو نبخشیده و تو هیچچچ مراسم جشنی نمی ره و به مردم چی بگیم و ...

وای خدای من... چه داستان وحشتناکی

م 1395/05/17 ساعت 16:25

نمیدونم در چه حد مرگشون از تصادف به دور بوده که اینقدر باعث اضطرابتونه فهمیدنِ بقیه ... اما به نظرم خیلی یواش و آروم درستش رو قبل از اینکه با پیازداغ و اضافات به گوششون برسه به بقیه بگید ...
خدا سرِ هیچ کدوم از بنده هاش این بلا ها رو نیاره و ان شاالله به شما هم صبر بده :(

شبنم 1395/05/17 ساعت 16:22

سلام مگی عزیز.... خدا به پدرتون آرامش بده.... می دونم روزهای سختیه.... صبور باش...

سلام شبنم جانم
ممنونم، چشم

میترا 1395/05/17 ساعت 15:58

بهتون تسلیت میگم
من دایی مجردم و توسن 25 سالگی از دست دادم با خانواده مادری یه جا زندگی میکردم یه روز که من داشتم درس میخوندم دو تا دایی هام سر یه موضوع خیلی بی اهمیت دعواشون شد و فقط من و مامان بزرگم خونه بودیم مامان بزرگم غش کرد تا یه کم دعواشون کمتر شد من رفتم بگم دایی بزرگم بیاد برگشتم دایی عزیزم که البته دعوا هم همش تقصیر خودش بود (البته کمی افسردگی داش)رفت و بعد از 10 روز فهمیدیم خودکشی کرده خیلی بد بود من هنوز بعد از 28 سال یادم میفته گریه میکنم هیچ وقت اون روز فراموشم نمیشه اگه نرفته بودم شاید اگه داییم من و میدید اینکار و نمیکرد چون من پدر نداشتم و برام پدری میکرد میدونم از دست دادن عزیز خیلی سخت ولی نمیشه کاری کرد فقط واستون صبر میخوام

وای وای وای خدای من...
حق داری نتونی تحمل کنی، خیلی سخت بوده درک می کنم

آفرین 1395/05/17 ساعت 15:54

خدا صبرتون بده

میام و ترجیح میدم سکوت کنم... ما نمی دونیم داری چقد درد می کشی مگهان ... از غصه خودت و درد اطرافیانت... . نمی دونم چه جوری ولی خودت به خودت کمک کن. درد فرق داره با درد ولی خیلی از ماها تجربه های اینچنینی داشتیم. خواهر من دو ساله لباس سیاهشو درنمیاره اما چه فایده؟ راهی نیست. باید پذیرفت. به قول یکی از دوستان وبلاگیت نذار افسردگی از پا درت بیاره. تو باید از این حال بیای بیرون که بتونی به خانواده ت و عزیزانت کمک کنی. بهتر شو لطفن.

مرضیه 1395/05/17 ساعت 15:26 http://fear-hope.blogsky.com

سلام عزیزم
واقعا متاسفم از اتفاقی که افتاده. امروز بعد مدتها مشغله اومدم اینجا و واقعا بغضم گرفت. خدا رحمتشون کنه،‌ از نوشته هات معلومه خیلی برات عزیز بوده،‌خدا به همتون صبر بده.
منی که خواهرمو از دست دادم بهتر از هر کی میدونم درد از دست دادن عزیز چقدر سخته، خدا به دل مادرش و خواهرش رحم کنه....
برای آرامششون فاتحه خوندم.... روحش شاد.

مگی
مرگ برای هممون نزدیکه
نباید یادمون بره

مریم 1395/05/17 ساعت 15:11 http://ontopmarket.yasfile.com

خداحافظی با چربیها,
شما را به چالش لاغری دعوت می کنیم
100% تضمینی
http://ontopmarket.yasfile.com

چرا نمیگی چی شده؟
هی کلمه کلمه میخونم اشک میریزم برای اون مادر دعا میکنم و نمیفهمم چی شده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد