مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

اگر کسی هست که برای عزیزمون نماز بخونه بگه که اسم بگم...

تو رو خدااا دعامون کنین، تو رو خداااااااا

11 مرداد سگی

خداااا خدااااااااا

خواستی پسر عمه مو بگیری، گرفتی ولی آخه چراااااااااا چرا اینجوری، چرا اینقدر سخت؟ چرا اینقدررر دردناک که شنیدنش مو به تن آدم سیخ کنه... خدا بغلم کن، خدا آرومم کن، خدااااااااا

خدا مرگ دادی؟ خدا درد دادی؟ کو درمونت؟ کوووووووووووو؟

خداااااااا من خسته م... خدااا خودت حافظ عزیزام باش من دیگهه نمی تونم. 

آی خدا دل هزار تیکه ی عمه مو چی کنم؟ مرگ شوهرش بسش نبود؟ خدااااا دختر عمه رو چی کنم؟

خدا بابایی که اشکاش از سر صبح تا حالا بند نیومده رو چی کنم؟ 

خدا خدا خدا من دارم می میرم. خدایااااااااا

اینقدر اشک ریختم و اینقدر خودمو زدم و مانتومو چاک دادم، هیچ آروم نشدم هییییچ... پسرعمه کجایی منو ببینی و بهم بگی دختر کوچولو، پسر عمه چجوری این بلا سرت اومد؟ بمیرم برا دلت، چه زجری کشیدی وقت جون دادن، خداااااااااااااا من تحمل ندارم. خداااا امتحانم می کنی؟ نکن... من باختم

من مومن نیستم. تسلیمم تسلیم

خدااا من گفتم عاشقم کن؟ من گفتم کاری کن قلبم واسه کسی بزنه؟ آخ خدا غلط کردم، غلط کردم که اگه همچین چیزی به سرم بیاد کافر میشم. خدایا من نمی خوام کسی رو، من از همه آدما میگذرم که این بلا سرم نیاد. خدااا پسر عمه ی 33 ساله م... خدا خدا خدااااااااااااااااااااا

....... 

و تموم شد.پسر عمه ی 33ساله م................

خدایاااااااااااا خدایااااا خدیاااااااا


و عزا رو به ما تموم کرد خدای بزرگ و میگن صبر میده... بده بده

 بچه ها می خوام حرف بزنم و نمی دونم چی کار کنم که آشناها نخونن... می خوام یه مدتی اینجا رو رمزی کنم. ولی اصلا انرژی فرستادن رمز واسه ی کسی رو ندارم، چی کار کنم؟ :( 

نامه ی برگشت خورده

امروز صبح در حد دو سه جمله از وضعیتم براش نوشتم، نمی دونم حکمتی پشتش بود یا نه، اما بهش نرسید و من هنوز چشام گرد و دهنم بازه... واقعا خیر نبود برسه بهش؟ 

بی سابقه است این جریان

توکلت علی الله...

ممنونم که پیگیر احوالاتمین، شاید باور کردنی نباشه اما اصلا تلگرامم رو باز نمی کنم و پی ام هایی که میاد رو نمی خونم، می بینم پی ام دارم خیلی، اما بازش نمی کنم ببینم از کی هست و چی هست، اتفاقی اگه گوشی دستم باشه ناتیفیکیشن رو ببینم باز می کنم. حقیقتا انرژی زیادی برای حرف زدن ندارم، اینجا هم حرف می زنم که هم شما از وضعیتم با خبر شین، هم خودم سبک شم. 


داشتم نگاهی به پستهام مینداختم دیدم انگار اینطور به نظر میاد که پدرم بیکار و بدبختی چیزی شده که خب اینطوری نیست واقعا، نامردیه اگه بزرگی خدا رو در نظر نگیرم. ایشالا جای بهتری میرن بابا... امروز نشسته بودم با خودم فکر می کردم. گفتم باید جوانب مثبت هر چیزی رو در نظر گرفت. 


چشامو بستم، تصور کردم اوضاع آینده رو، بابا و مامان همراه هانی رفتن تهران، من و خواهرم تو خونه به این وسعت(بزرگم نیست و نمی دونم چند متره حتی ولی برای دو نفر از نظر من 40 50متر بیشتر معنایی نداره!)جولون میدیم. دوتایی زندگی می کنیم و همش از بیرون غذا می گیریم، منم احتمالا تمام سفرهایی که ممکن بوده برم رو کنسل می کنم و تنها سفری که میریم به تهرانه... این از این! بابا اینا هم مرکز تهران زندگی می کنن و نه بالای شهرش...آهان مامانم خونه دار شده راستی، باز بخاطر شوهرش :)


چشامو می بندم، ما تو خونه عشقمون داریم به زندگی ادامه میدیم. شرایط مالی کمی سخت تره اما تصمیم گرفتیم رشت باشیم و دور همی زندگیمون رو بگذرونیم. خواهر هنوز کارش رو داره و من هم در تلاشم برای رسیدن به هدفی که اینجا ازش چیزی ننوشتم، بگم چرا ننوشتم؟ آخه یجورایی باورم شده وقتی از قصد و نیتهام اینجا می نویسم، گره به کارم میفته و باورم شده اون کامنتهایی که آخ دلمون سوخت که تو داری و ما نداریم. تو مشکل نداری و میتونی درس بخونی ما نمی تونیم، تو پول داری که می تونی کتاب بخری بخونی و کادو بدی و محبوبیت بخری(!) و ما نمی تونیم اثر زیادی تو زندگیم دارن،بله میگفتم اینا خیلی اثر منفی و بدی در زندگیمون خواهند داشت. می بینم اخیرا که وقتی کسی آه حسرت می کشه زندگیم خط خطی میشه، حالا دو نفر کامنت میذارن و بیان می کنن چند نفری هم نمی کنن... خلاصه که تا اتفاق مثبتی در جهت رسیدن به هدفم نیفته نمی خوام ازش چیزی بگم، بابا قول داده کمک کنه و می دونم که ابدا شرایط کمک کردن و حتی فکر کردن به کمک هم نداره، اما همین که هست و سلامته و موافقت کرده با تصمیمم خیلی برام ارزشمنده، خیلی... بمیرم براش:( من خیلی خانواده دوستم، خیلی خیلی... و میدونم اگر روزی ازدواج کنم یه بدبخت کشته مرده ی شوهر میشم، چیزی که تو اقوام و فامیلمون نیست. این ورا زیاد کسی کشته مرده ی بابا و شوهرش نیست، ولی من اینجا بهتون میگم یکی از اون آدمای به شدت شوهر دوست می تونم بشم و در واقع پتانسیلش رو دارم!


امروز یکی(!) پی ام داده بهمون که مواظب بابا باشین که خونه ست و دیگه نمی خواد کار کنه!!!همش بهش بگید خیلی خوشحالیم که خونه ای و پیش مایی... آخ از ته دل آرزو کردم می شد چشمای گرد شده و پوزخند من و خواهر رو ببینه و آخ دلم می خواست انگشت بی حیایی نشونش بدم. ولی خب نمیشد، اینجام امن نیست و نمی خوام بگم تصمیم چیه دقیقا... ولی ایشالا که خیره :)دو تا نظریه هست.

1.  ایشون فکر می کردن بابا بیکار می مونه واقعا، چون گفته دیگه با این کارخونه کار نمی کنه(!) 

2. فکر می کردن می تونن اینجوری بفهمن تصمیم بابا چیه و ما میگیم نگران نباشید و از این هفته می خوان فلانجا مشغول شن(!)

خلاصه کلا کور خونده بود چون ما خیییلی رشتی هستیم. بله، خیییلی...


امشب از کنار یه مبل فروشی می گذشتیم به خواهر گفتم من از این مبلا می پسندما، خلاصه دوتایی کلی ذوق مبل رنگیه رو کردیم و هیچم به روی خودمون نیاوردیم که 20 تومن نداریم چونان مبلی بخریم واسه کارگاهمون، آقا جان خدا می رسونه، شک دارین؟ ما که نه:)) توکل بر خدا


مجبوریم، یعنی کاملا مجبوریم تا این یکی دو ماهه که بابا تصمیم بگیره و چشمش رو عمل کنه و بره سر کار جدیدش انشالله(!) بیشتر سفارش بگیریم. پر.ند دخت.ر عمو.ی پا.رسا پی.رو.زفرمی خواد از ایران بره و فردا احتمالا کوکی های آلمانیشو سفارش میده، اگه داد و درست کردیم عکسشونو اینجام می ذارم

+ بعدتر اضافه شد.

این ساعات رو ساعات تمیزی یخچال اعلام می کنم. خدانگردار

اگه بدونید چه به سر یخچال نازنینمون اومده زار زااار گریه می کنید به حالم:دی

(یخچال خونه نه البته، یخچال کارگاه)

  ادامه مطلب ...

بنده ی حقیر ماه مرداد رو، ماه چالش های بزرگ و کوچک زندگی خود اعلام می کنم. 

 

ادامه مطلب ...

شاید که حال و کار دگرسان کند(!)

حال

و 

کار

دگرسان

کن


+ خدا جان این یک دستور از سوی یک بنده ی متوقع است، بشنو دیگه، مرسی، اه!