مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

توکلت علی الله...

ممنونم که پیگیر احوالاتمین، شاید باور کردنی نباشه اما اصلا تلگرامم رو باز نمی کنم و پی ام هایی که میاد رو نمی خونم، می بینم پی ام دارم خیلی، اما بازش نمی کنم ببینم از کی هست و چی هست، اتفاقی اگه گوشی دستم باشه ناتیفیکیشن رو ببینم باز می کنم. حقیقتا انرژی زیادی برای حرف زدن ندارم، اینجا هم حرف می زنم که هم شما از وضعیتم با خبر شین، هم خودم سبک شم. 


داشتم نگاهی به پستهام مینداختم دیدم انگار اینطور به نظر میاد که پدرم بیکار و بدبختی چیزی شده که خب اینطوری نیست واقعا، نامردیه اگه بزرگی خدا رو در نظر نگیرم. ایشالا جای بهتری میرن بابا... امروز نشسته بودم با خودم فکر می کردم. گفتم باید جوانب مثبت هر چیزی رو در نظر گرفت. 


چشامو بستم، تصور کردم اوضاع آینده رو، بابا و مامان همراه هانی رفتن تهران، من و خواهرم تو خونه به این وسعت(بزرگم نیست و نمی دونم چند متره حتی ولی برای دو نفر از نظر من 40 50متر بیشتر معنایی نداره!)جولون میدیم. دوتایی زندگی می کنیم و همش از بیرون غذا می گیریم، منم احتمالا تمام سفرهایی که ممکن بوده برم رو کنسل می کنم و تنها سفری که میریم به تهرانه... این از این! بابا اینا هم مرکز تهران زندگی می کنن و نه بالای شهرش...آهان مامانم خونه دار شده راستی، باز بخاطر شوهرش :)


چشامو می بندم، ما تو خونه عشقمون داریم به زندگی ادامه میدیم. شرایط مالی کمی سخت تره اما تصمیم گرفتیم رشت باشیم و دور همی زندگیمون رو بگذرونیم. خواهر هنوز کارش رو داره و من هم در تلاشم برای رسیدن به هدفی که اینجا ازش چیزی ننوشتم، بگم چرا ننوشتم؟ آخه یجورایی باورم شده وقتی از قصد و نیتهام اینجا می نویسم، گره به کارم میفته و باورم شده اون کامنتهایی که آخ دلمون سوخت که تو داری و ما نداریم. تو مشکل نداری و میتونی درس بخونی ما نمی تونیم، تو پول داری که می تونی کتاب بخری بخونی و کادو بدی و محبوبیت بخری(!) و ما نمی تونیم اثر زیادی تو زندگیم دارن،بله میگفتم اینا خیلی اثر منفی و بدی در زندگیمون خواهند داشت. می بینم اخیرا که وقتی کسی آه حسرت می کشه زندگیم خط خطی میشه، حالا دو نفر کامنت میذارن و بیان می کنن چند نفری هم نمی کنن... خلاصه که تا اتفاق مثبتی در جهت رسیدن به هدفم نیفته نمی خوام ازش چیزی بگم، بابا قول داده کمک کنه و می دونم که ابدا شرایط کمک کردن و حتی فکر کردن به کمک هم نداره، اما همین که هست و سلامته و موافقت کرده با تصمیمم خیلی برام ارزشمنده، خیلی... بمیرم براش:( من خیلی خانواده دوستم، خیلی خیلی... و میدونم اگر روزی ازدواج کنم یه بدبخت کشته مرده ی شوهر میشم، چیزی که تو اقوام و فامیلمون نیست. این ورا زیاد کسی کشته مرده ی بابا و شوهرش نیست، ولی من اینجا بهتون میگم یکی از اون آدمای به شدت شوهر دوست می تونم بشم و در واقع پتانسیلش رو دارم!


امروز یکی(!) پی ام داده بهمون که مواظب بابا باشین که خونه ست و دیگه نمی خواد کار کنه!!!همش بهش بگید خیلی خوشحالیم که خونه ای و پیش مایی... آخ از ته دل آرزو کردم می شد چشمای گرد شده و پوزخند من و خواهر رو ببینه و آخ دلم می خواست انگشت بی حیایی نشونش بدم. ولی خب نمیشد، اینجام امن نیست و نمی خوام بگم تصمیم چیه دقیقا... ولی ایشالا که خیره :)دو تا نظریه هست.

1.  ایشون فکر می کردن بابا بیکار می مونه واقعا، چون گفته دیگه با این کارخونه کار نمی کنه(!) 

2. فکر می کردن می تونن اینجوری بفهمن تصمیم بابا چیه و ما میگیم نگران نباشید و از این هفته می خوان فلانجا مشغول شن(!)

خلاصه کلا کور خونده بود چون ما خیییلی رشتی هستیم. بله، خیییلی...


امشب از کنار یه مبل فروشی می گذشتیم به خواهر گفتم من از این مبلا می پسندما، خلاصه دوتایی کلی ذوق مبل رنگیه رو کردیم و هیچم به روی خودمون نیاوردیم که 20 تومن نداریم چونان مبلی بخریم واسه کارگاهمون، آقا جان خدا می رسونه، شک دارین؟ ما که نه:)) توکل بر خدا


مجبوریم، یعنی کاملا مجبوریم تا این یکی دو ماهه که بابا تصمیم بگیره و چشمش رو عمل کنه و بره سر کار جدیدش انشالله(!) بیشتر سفارش بگیریم. پر.ند دخت.ر عمو.ی پا.رسا پی.رو.زفرمی خواد از ایران بره و فردا احتمالا کوکی های آلمانیشو سفارش میده، اگه داد و درست کردیم عکسشونو اینجام می ذارم

نظرات 4 + ارسال نظر
. 1395/05/13 ساعت 20:06

مگهان چرا اینجا حال و هواش یه طوری شده؟ سر درنمیارم.
در مورد چشم زدن، میتونی تو وبت وان یکاد بذاری.
مگهان، آدم یه وقت هایی میبینی خودش، خودش رو چشم زده و خبر نداره. هروقت ویژگی مثبتی از خودت خواستی بگی، حتما کلمۀ ماشالا رو بگو. اسم خدا بیاد، چیزی نمیشه.

چرا؟
واقعا می پرسید چرا؟! عزیزمو از دست دادم........

fahi 1395/05/11 ساعت 11:51

ایشالا موفق باشی، آره تنگ نظری تو زندگی آدم اثر داره، بعضیا چش دیدن ندارن...

یعنی پارسا پیروزفر رشتیه؟ چ جالب!!! از دختر عموش بپرسید چرا داماد نمیشه!!!

عاشق سوالتون شدم که من ...
پرند انز.لیچیه ؛) می پرسم اطلاع میدم.

گاهی اوقات گره میفته تو کار و زندگی
من تجربه کردم ...
همه چیزمون رو از دست دادیم مگی... همه چیییز...
ولی بعدش همه چی خوب شد... به معنای واقعی خوب‌...
از ته دل میخوام که همه چیز بیفته رو روال و بشه مثل روز اولش‌..
تو از اون خانومایی هستی ک من عاشقشونم.... عاشق این زن های خانواده دوستم....
الهی ک ب خیر میگذره...
این کار شما هم هم تفریحه هم کااار

افرین
حالا شدی همون مگی خودمون
توکل کن
من میدونم همچین خانواده ای هر سختی را آسون میکنن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد