مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

خونواده همه در جریان چگونگی مرگ پسر عمه قرار گرفتن، گرچه گفتنش سخت بود. اما کاری بود که باید انجام می شد و شد... اما فقط خدا شاهده چه لحظات سختی رو گذروندیم و چه اشکها که نریختیم و چه ماجراهایی که پیش نیومد. البته که از جزییات ماجرا بی خبرن، من هم مایل نبودم بدونم، اما شنیدم. همه می دونن تو یک حادثه این اتفاق براش افتاده و به نظرم همینشم کافیه. 


هنوز لباسهای پسر عمه رو جمع و جور نکردیم و این مرحله ی خیلی سخت رو باید همین روزا پشت سر بذاریم. فعلا یه سری لباس های خاصش رو(که احتمالا برای خواستگاری خریده بود و عجل فرصت نداد به تنشون کنه) از جلوی چشم برداشتم و کاورشون کردم، نمی دونم چرا من؟ چرا عمه جانم منو صدا کرد و ازم اینو خواست؟ ولی احتمالا قوی ترین فردی بودم که تو خونه حضور داشت. نمی گم چقدر سخت بود چون خودتون می دونید احتمالا، با خودم می گفتم کاش پسر دیگه ای یه روزی با اینا بره خواستگاری و خوشبخت شه... تو که نشدی پسر! تو که هیچ وقت دوماد نشدی، تو که هیچ وقت دست یه دخترم نگرفتی! تو که هیچ وقت دل کسی برات نلرزیده بود... آخه پسر تو چطور اینقدر سالم و پاک بودی؟ آخه چطور؟


پسر عمه 9ماه پیش دایی شده بود، روزی نبود عکسای خواهر زاده ش رو تو چشمون نکنه، روزی نبود ببینیش و هی جمله ی "حلال زاده به داییش میره" رو تکرار نکنه. قرار بود اسم نی نی آرداد بشه که خیلی غیر منتظره اسمی مذهبی براش انتخاب کردن به سلیقه ی داییش! حالا رفته و نیست که اسمشو صدا کنه...هر شب رو شونه ش می نشوندش و می بردش تو کوچه و خیابون قدم میزد، حالا به همین راحتی رفته زیر خاک و وصیت نامه نوشته برای ما؟ نوشته دایی جون حالا می فهمم که چرا اینقدر منو دوس داشتی، آخه خواهر زاده خیلی شیرینه، پس لطفا باز دوستم داشته باش و به حرفم گوش کن. گریه فقط برای ایمه رواست و نه برای بنده ی گناهکاری مثل من... و سفارش کرده طلب هاش رو بگیره و صرف امور خیریه کنه و بدهیا رو هم لیست کرده، به همین راحتی اینا رو داده به کسی که بیاره بده به ما و خودش رفته زیر خاک...


درست تو روزهای دردناکی که گذشت اولین سفارش کیک عروسیمونو داشتیم و کلی کیک های کوچیک که همشون کنسل شد. اما سفارش کیک فردا رو کنسل نکردیم، کاش همه چیز اونجوری که باید پیش بره و صحیح و سالم تحویل بدیم و کمی حال دلمون خوب شه. 


+ مهر ماه عکس نی نی حلال زاده رو گذاشته بودم اینجا، حس می کنم دارم اندازه ی حامد عاشقش می شم. به  زودی از نی نی جان پرده برداری خواهم کرد. مرسی، اه



نظرات 11 + ارسال نظر
x 1395/05/26 ساعت 14:28 http://malakiti.blogsky.com

این پست رو با اشک ریختن خوندم
خدا رحمتش کنه و به عزیزانش صبر بده .... تصورشم وحشتناکه ...

الهی آمین

مریم 1395/05/25 ساعت 17:24

الهی بمیرم برای دلت .از همه سخت تر اینه که باید ظاهرتو قوی نشون بدی

... خدا نکنه
دقیقا سخت ترین کارم هست.

خدا رحمتش کنه.

آمین...

fahi 1395/05/25 ساعت 15:45

خدا رحمتش کنه، درد از دست دادن جوون بد دردیه

مادرم داد می زد کت و شلوارت.. شاید عمه ت بفهمه مادرم چی می گفت و مادرم بفهمه عمه ت چی میگه...

بعضی دردا با گذر زمان فراموش نمیشن عمیق وعمیق تر میشن ی لحظه های میرسه تو اوج مشکلات یا اوج شادیت یادش می افتی میگی اگه او بود چقدر همه چیز بهتر میشد و اشک و اشک... بعد نبودنش تو اون لحظه هاست که تازه می فهمی چی بسرت اومده..

خدا به خانواده ش صبر بده و آرامش

آخ گفتی، آخ...

تازگی یکی از دوستامو تو ذهنم داشتم که معرفیش کنم... تمام تنم می لرزه و خدا رو شکر می کنم که هنوز به دوستم نگفته بودم. وای خدا... لباسای خواستگاریشم آماده بود. خودم با دستای خودم جمعشون کردم... قرار بود از این ماه موارد رو بررسی کنن و بریم خواستگاری

من 1395/05/25 ساعت 14:40

ای وای من که داغم تازه شد بعد از 10 سال 10 سال پیش یه جوان رعنا ورزشکار که تو زیبایی اندام تو استانمان اول شد پاک و معصوم کار خوبی داشت داداشم بود تصادف کرد لحظه ای که کفشای خونی و لباسای خونیش رو قرار بود بشوریم و بدیم به یه نیازمند همش 25 سالش بود تازه می خواستیم دامادش کنیم دیگه نگم که چی به ما و مامان و بابا گذاشت هنوز بعد از 10 سال مثل قبل نمی خندیم انشالله خدا اول به مامان و خواهراش و بعد به شما صبر بده همیشه فکر می کنم دنیا واقعا کوچک بود برا اینا

وای وای چی کشیدین؟
این وظیفه ی شستن خون گردن بابام بود، من همین که زنده ای بهت افتخار می کنم. می دونم دردت وحشتناکه، اما تو زنده ای پس آفرین......

دل آرام 1395/05/25 ساعت 13:16

ناراحت شدم از فوتش. خدا رحمتش کنه.
جسته گریخته خوندمت نفهمیدم جریان مرگش چی بوده.
مرگ جوون کمر آدمو می شکنه. پسرعمه ی منم تو 23 سالگی مرد و داغونمون کرد

جریان مرگش رو ننوشتم دل آرام جان، یک حادثه بوده...
متاسفانه ح. پسر عمه نبود، داداش بود به نوعی...

غزال 1395/05/25 ساعت 12:21 http://yaldayeshab.blogsky.com

سلام مگی عزیزم...خیلی بابته اتفاقی که براتون افتاده متاسفم...تسلیت میگم...درد بدیه از دست دادن جوون...خیلی بد...ببخش که زودتر تسلیت نگفتم بهت...کاش بودمو مرهمی بودم واسه دلت...

سلام عزیزم
کاش با این حالت اینجا نبودی........ چه حرفی میزنی

حامد 1395/05/25 ساعت 10:29 http://hamed-92.mihanblog.com

سلام نمیخوام دلداریتون بدم چون میدونم غم از دست دادن یک عزیز خیلی تلختر از اینهاس که کس دیگری درکش کنه مگر اینکه خودش این درد رو کشیده باشه ولی فقط یک لحظه به این آیه فکر کنید تا حال دلتون بهتر بشه
و بشر الصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبه قالو انا لله و انا الیه راجعون

ممنونم....

چقدر روزهای این شکلی سختن
درک کلمه کلمه اش سخت نبود
چون این روزهای سخت را از سر گذروندم
شاید به شکل خودمون
که هرکسی ... هر خانواده ای ... شکل مخصوص به خودش را داره
اما میدونم چقدر سخته
وقتی به تارهای مو داخل برس نگاه میکنی
وقتی به جوراب هاش نگاه میکنی
میدونم چقدر سخته وقتی مادرش حوله حمامش را بغل میکنه و اشک میریزه و دنبال تار موهاش میگرده...

...
وای خدا... وای خدا... تار موهاش روی بالشش، توی برسش، حتی شلوارک پوشیده شده ش که روی تخت منتظرش بود. وای...

پیش دانشگاهی بودم،ی روز خواب موندم و دیر رسیدم مدرسه،با عجله رفتم و نشستم پشت میزم،وسایلم و گذاشتم و سر برگردوندم ک از یکی از پشت سریام چیزی بپرسم یا بخوام،یادم نیست دقیق
یهو میخکوب شدم،اعلامیه ترحیم با عکس و اسم برادر رضوان رو تابلو کلاس بود،هنوز شوکی رو ک بهم وارد شد یادمه،همش می‌گفتم مگه میشه?رضوان رو پنجشنبه تو کلاس کنکور دیده بودم،میگفت دلش برای داداشش تنگ شده و جمعه میخواد بره شهرستان پیشش،از سال اول دبیرستان ک باهاش همکلاسی بودم،همیشه شنونده تعریفای بینهایتش از برادرش بودم،عاشق برادرش بود،انقد دوسش داشت ک حد نداشت
ب همه گفت برادر25 سالش،ک بزرگ‌ترین بچه خونواده و تنها پسر خونواده بود و تو یک شهر دیگه درس میخوند،سکته کرده و برای همین فوت شده
و احتمالاً من تنها کسی بودم ک خیییییلی اتفاقی متوجه شدم،برادرش سکته نکرده،خودکشی کرده بود
میدونی مگی،ب نظرم غم از دست دادن برادر برای رضوان فقط ی طرف مسئله بود،اینکه عزیزی ک عاشقانه میپرستیش انقد نسبت بهت بی تفاوت باشه و بدون اینکه ب احساس تو و آینده و زندگی تو فکر کنه و تو اوج نا امیدی،خودشو بکشه،قسمت وحشتناک تره قضیه بود
------
پسر عمه تو با یک نام و یاد نیک رفته،چیزی ک خیلیا بهش نمیرسن
میدونم خودت میدونی ولی میگم فقط ب عنوان ی حرف
دوستانه،پسرعمه ات جای دوری نرفته مگی،میبینتون،صداتونو میشنوه،هست،فقط کمی متفاوت
میدونم سخته،میدونم بی نهایت سخته،میدونم هیچی از این غم کم نمیکنه،ولی برات آرزوی ی عالمه آرامش دارم دختر شمالی دوست
ک داشتنی
----
میدونم حوصله کامنت وتایید نداری،خصوصی برای خودت

...
خدا رو شکر که داداش مومن واقعی بود و از این رو حاضر نبود دست به چنین کاری بزنه... خدا رو شکر

خودکشی اسم درستی نیست، خودکشی در عین حال که خودکشیه، دیگر کشی هم هست. با این کار همه ی اطرافیان می میرن...

pariهمشهری 1395/05/25 ساعت 07:30

عزیزم
مگی مهربونم
چیزی نمیتونم بگم جز اینکه بگم
الهی که زود رنگ شادی ببینه خونوادتون

ممنونم پری عروس :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد