مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

  وقتی پسر عمه ی مومنم 4 تا دوست درست درمون نماز خون تو این شهر نداشت اون وقت من می خوام شوهر مومن گیرم بیاد؟ 

خاک تو سرم نکنن با توهماتی که داشتم... 


امروز  کلی مهمون تهرانی و اصفهانی داشتیم. سر خاکش روضه ی امام حسین خوندن، کاری که ما نکرده بودیم. قرآن خوندن و سینه زنی هم به راه بود حسابی... الانم می ریم که بریم مراسم دیگه ای که تو مسجد براش گرفتن. مسجد فاطمیه منظریه، همونجا که خداحافظی کردیم و رفتیم مکه...... آخ خدا... 


چقدر زندگی سخت تر از اونیه که فکرشو می کردم، تازه از همه بدترش اینه که مدام فکر می کنم خدا همین حالا اون عصای جادوییشو در میاره و اجی مجی می کنه و دو نفر دیگه رو پودر می کنه که بگه این دنیا از اینم که می بینی گندیده تره دختر بدبخت... ولی از اونجایی که خدا خیلی خداست، انگار یه امیدی تو دلم هست که دیگه آروم می کنه همه چیزو... خیلی ابلهانه ست که بعد چندین وقت همش بحران و همش استرس هنوز منتظرم یه روز خوب بیاد. خدایا معجزه ای چیزی......

نظرات 2 + ارسال نظر
*زهرا* 1395/05/22 ساعت 13:55

اوممم..میدونی؟ چند وقت پیش تو برنامه ی ماه عسل(شاید دیده باشی برنامشو) یه کسی اومده بود ک فلج بود اما نقاش بامهارتی بود..و ب دلایل بیماری و این مسائل دو سه باری از این دنیا رفته بود...میگفت خیلی دلم میخواست که وقتی میرم اون دنیا دیگه برنگردم...میگفت خیلی حس خوبی بوده و اونجا جای خوبی بوده! شاید با این تفکر ک اونجا جاییه ک روحمون ارامش داره بتونیم خودمون رو دلداری بدیم ک مرگ اونقدرا هم بد نیس . . .

کاش واقعا همینطور باشه، من که واسه پسر عمه م نگران نیستم. ولی واسه اون دنیای خودم چرا، خیلی هستم... ممنونم از حرفای خوبت

شبنم 1395/05/22 ساعت 00:38

روحشون شاد...الان با خوندن این پستت بغضم گرفته... چه بی وفاست زندگی و متعلقاتش!!!
خدا بهتون آرامش بده....

خیلی فانی و خیلی بی ارزش و خیلی خیلی بی محتوا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد