مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

چرت و پرت گویانیم ما

خیلی وقته کتاب نخوندم، نمی دونم از بد حالیمه که نمی خونم؟ یا چون نمی خونم بد حالم... درهرحال می دونم هم کسل و کند شدم، هم مثل قبل کتاب نمی خونم(غیر درسی). البته به درجه ی کتابنخونی نایل نشدم، با خود گذشته م مقایسه می کنم خودم رو... 


دیروز فهمیدم ممکنه ما 25سال در خونه ای با مادرمون زندگی کنیم و تو آغوش و دستش بزرگ شیم، با اونحال نتونیم واکنشهاش رو حدس بزنیم. دیروز از مساله ای باهاش حرف زدم و واکنشهاش رو پیش بینی کرده بودم که هیچ کدوم درست از آب در نیومد. مدام استرس داشتم که سوالی ازم بپرسه و نخوام جوابش رو بدم، متاسفانه یا خوشبختانه مایل نیستم راز زندگیم رو بدونه و یکی دو بار گند زدم تو این زمینه... اینه که نمی خواستم چیزی بپرسه ازم.


اون سری از شروع کردن یه کاری صحبت کرده بودم باهاش(منظورم مامان نیست، اینجا باهاش به کس دیگه ای بر میگرده) بهم گفته بود تو برای شروع راحتی، یه منبع مالی بزرگ و مطمین پشتته، یه بابا پشتته... خیلی سعی کردم بهش بگم اشتباه می کنه اما قبول نکرد. امروز به حرفش فکر می کردم، گفتم شاید من کاری کردم که دوستم همچین فکری کرده!


کاری که بهش علاقه داشتم و از نظر خانواده احتمالا عقلانی نبود، کاری بود که گاه گاهی باید می رفتم این شهر و اون شهر(دقیق تر نمیگم چه شغلی بود) به دو نفری هم گفتم واکنششون این بود که این کار مال مجردهاست، هیچ کسی نمی پذیره زنش اینقدر کنارش نباشه... که خب باز برام مهم نبود، چون کسی دوستم نداره که بخواد باهام ازدواج کنه! منم که خواهرم ازدواج نکنه ازدواج نمی کنم و این حرفها... ولی خب این حجم نظر منفی باعث شد بیشتر بهش فکر کنم و تقریبا منصرف شدم. بعدتر یه فکرایی کردم که شاید بتونم براش یه کاری کنم، اینم در صورتی ممکن میشه که خدا یکی از گره های زندگیمون رو باز کنه، اگر نه همچنان می شینم خونه و به کار کتابخونی و پیش بردن پایان نامه م ادامه میدم! خلاصه که اینطوریا... 


به پاطمه گفتم بیخیال سفر اصفهان شه، نه شرایط مالی خیلی خوبی دارم، نه روحی و نه هیچ چیز دیگه... نمی دونم اما حس می کنم برای سفر کردن اونم به شکل مجردی که خودت تصمیم گیرنده ی سفر کردنی دل خوش لازمه، که من ندارم. حالم خوبه ها، ولی یجورایی همش منتظر یه عامل خارجی هستم که بهم هیجان بده که نیست. 


این روزام خیلی کارام زیاد بود، الهی شکر البته، چند تا کیک داشتیم که آماده کردیم و امروزم از صبح به پختن بیسکوییت گذشت. فردام باید یه کیک دیگه رو تحویل بدیم و بعدی هم چهارشنبه ست، عملا هیچ روزی تو این هفته بعد از ظهر پاهامو دراز نکردم و چرتی نزدم، اتاقم رو مرتب نکردم. بعد من به تفریح و گردشم که نمی رسم خسته م میشه انگار...

دوستان اشاره می کنن در روزهای گذشته هم تیاتر رفتی، هم 2 بار زیر بارون قدم زدی، هم کادوی یهویی از کسی* گرفتی :-"



* کسی خانم بودن. 


نظرات 5 + ارسال نظر
نل 1395/05/03 ساعت 23:13

آخ اخ امااان از این ندونستن واکنشها....
کلا منطقت و انتظاراتت زیر سوال میره...

چه خوووب.راستی حال کردم با اون پست ک دنیا چقد کوچیکه....کیک دستپخت شما..کیک تولد دوست...
خدایا شکرت:)^_^

هوم

عزیز مهربونم:) اتفاق واقعا عجیب و جالبی بود.

عارفه 1395/05/03 ساعت 22:44

راستش من تزم اینه تو زندگیم اگه واقعا کاری رو دلم می خواهد انجام بدهم و فکر می کنم درسته انجامش بدهم
چون همیشه و تا ابد این فکر مسموم تو ذهنم می مونه که اگر اون کار و می کردم موفق تر می بودم
ولی لازمه اش اینه هر زمان هم فکر کردی اشتباه ردی جرئت برگشتن داشته باشی
من شرایط و هزار نکته ی مهم دیگه رو در موردت نمی دونم که بخواهم اظهار نظر کنم فقط می خواهم بگم نگذار زندگیت پر شود از کارهاایی که دلت می خواسته انجام بدهی و ندادی این حسرت و فکر مسموم گند می زنه به زندگی

تو واقعا عاقلی عارفه ی عزیزم، اینو جدی میگم:)

کاکتوس 1395/05/03 ساعت 18:03

آفتاب را

دوخته‌ای به لب‌هایت!

آدم دوست دارد هر روز خورشیدش

از لب‌های تو طلوع کند..

آدم، اگر آدم باشد

دوست دارد روی لب‌های تو

جان بکند!



"علیرضا اسفندیاری"

سفر خودش محرک هستش
خودش زندگی میاره بعدش
اونم سفر به اصفهان

والااا؛) شهر شماااا

شاید سفر حالتو عوض کنه.

خوبم که، اون محرک برای سفر کردن باید باشه که نیست آقا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد