مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

عنوان ندارد.

دیدن بچه هایی که پدر ندارن، که با نداشته هاشون شاکر و خوشحالن شرمنده م می کنه، خیلی خیلی شرمنده م می کنه... 

نمی دونم چطور خدا اتفاقات رو اینقدر درست کنار هم می چینه که من هربار احساس می کنم انرژیم تحلیل رفته و غمگینم چیزهایی رو جلوی چشمم میاره که شرمم شه از غمم... 

با یکی از دخترای ناز موسسه رفتم سینما و بعدش مثل همیشه چرت و پرت گفتیم و خندیدیم، انگار خودمم یادم رفته بود کلافه بودم. بعدش هم نشستم و به حرفاش گوش دادم، شاید برای ما مسخره و دور از ذهن باشه پدر معتاد داشتن و بعد از دست دادن پدر، مادر بیمار داشتن و... ولی این آدما هستن و محکم تر از ما هم قدمهای زندگیشون رو بر می دارن. من هرگز دلم برای خواهرم نسوخته، چون اون خیلی محکم تر از من هایی که پدر بالای سرمون بود قدم برداشته همیشه، خیلی قوی تر و انسان تر بوده. خدا نگاه ویژه تری به دخترهای یتیم می کنه، واقعا ویژه تر نگاهشون می کنه...

خلاصه که خوبم، تو فکرم چطور می تونم کسی رو پیدا کنم که عزیز رو ببره کربلا، عزیز مادربزرگ سوم منه، مادربزرگ خواهر خوانده م بوده، شاید عجیب باشه اما به اندازه ی مادربزرگ حقیقیم دوسش دارم... بحث مالیش حل شدنیه از بس که خدا بزرگه، پیدا کردن بانی سخت نیست. ولی کسی رو ندارم که بتونه ببردش کربلا و نگرانم روزی مویی از سرش کم شه و آرزو به دل مونده باشه... درهرحال آدما به آرزوهاشون زنده ن و آرزوی این پیرزن چشم آبی هم اینه 

امروز وقت خداحافظی با خواهر خوانده(تحت حمایت خانواده م بوده و هیچ نسبت خونی با هم نداریم) احساس کردم قلبم داره از جاش در میاد، از ته دلم بغلش کردم و از ته دلم می خواستم که از بغلش در نیام و از ته دل می خواستم بی صدا اشک بریزم. همیشه خنده م می گیره که من به خیال خودم می خواستم گره از کار اونا باز کنم و حالا همه چیز برعکس شده، به معنای واقعی واژه آرامش میده بهم و غمامو از بین می بره بدون اینکه خودش بدونه

احساس دین دارم نسبت بهش، داره میره کربلا و امید دارم از دعاهای اون زندگیم رنگی تر شه... 

سخت بی تاب به تحقق رسیدن آرزومم، متاسفانه دست من نیست کلید خوردنش و باید منتظرعوامل بیرونی باشم، همه ی زندگی من با انتظار گره خورده بود از کودکی... خجالت می کشم مدام به خدا یادآوری کنم که چی می خوام. واقعا بنده ی کم صبر و و تحمل مسخره ای هستم من، اگر جای خدا بودم همچو بنده ی احمقی رو با یه حرکت می زدم ناکار و نابود می کردم. 

نظرات 9 + ارسال نظر
شبنم 1395/05/07 ساعت 04:16

منم می بوسمت مگی عزیزم.... حتما برات میارم سوغاتی که قابلتو نداره نازنین.... نی نی هم سلام‌ داره برا خاله جون

وای عزیز مهربونم، من سوغاتی نمی خوام ها... یعنی فقط فقط یه بوکمارک می خوام که وقت کتاب خوندن یادت بیفتم:*

نگار 1395/05/07 ساعت 00:10

مگی صداکردن شما برام پرازانرژی های مثبته
ماهم یه مگی توفامیل داریم
دخترخالمه
این بشرشدیداانرژی مثبته
شایدازخصوصیات مگی هاباشه

واقعا؟عزیز دلم :))
منم یه دختر عمو به اسم نگار دارم... امیدوارم همیشه انرژی مثبت باشم از نظرت
ممنونم بابت حسای خوبت

هدی 1395/05/05 ساعت 15:43

مگی دوست داشتنی من از خدا میخوام به همه ارزوهات برسی

این جمله گر خدا بودم....... حسابی خندم اورد خیلی خیلی باحالی چطور این جمله به ذهنت رسید ا.

ممنونم هدی جان
حقیقتا حسم همونه نسبت به خودم؛)

ساده خان 1395/05/05 ساعت 15:27

خودت چرا نمیری کربلا؟
بری و ایشونم ببری حتی

قطعا یه دلیلی پشتش هست دیگه:)

فرح 1395/05/05 ساعت 15:20

و قلب تر... :)

انشاله به آرزوهات میرسی
بعد اصلا یادت میره این آرزوت بوده

یادم می مونه، خیلی ساله آرزومه تیلو جانم ^-^

سلام به مگی عزیزِ دل
یه مدت بهت سر نزدم الان که اومدم پستات رو خوندم احساس کردم روحیه ت نسبت به قبل شاد نیست
دچار رکود شدی عزیززززم(ببخش از رک بودنم)
تو که همیشه از بق بقویه کبوترا و بارونه قشنگ و نور آفتاب ذوق زده میشدی تا حدی که مینوشتی و ثبتشون میکردی این روزا از خستگی و سفر نرفتنت مینویسی :(
خلاصه که عادت کرده بودم بیام وبت کلی انرژی بگیرم ولی الان میبینم بمب انرژیم قدرتش کم شده
علائم عاشقی یا کم بودن عشق در شما مشاهده میشود : )
خب لازمه اینو اضافه کنم که اصلا لازم نیست تو مثله قبلت باشی، این یه دوره ای داره و طی میشه و تو بازم همون دخترک شاد و سرحال میشی، سرحال نه به خاطر ما بلکه به خاطر خودت
خلاصه که من خودم به اندازه ی کافی عاشقت هستم و میخوام بدونی خیلی خیلی برام مهمی

سلام ندای دوست داشتنیم
بله خب زندگی خیلی بزرگم کرده و کم تحمل... فکر می کنم شاید با تموم شدن دانشگاه و دفاعم همه چیز خیلی خوب تر شه... یه جور بدی شب و روزم با عذاب اسم دانشجو بودن می گذره:)
انشالله میشم:* خیلی خیلی زود...دعام کن

الا 1395/05/05 ساعت 07:10

همه ی ما آدم ها همینطوریم. غصه نخور و فکر نکن تنها هستی :) این وسط اما، شما خوش شانس تری که خواهری به این مقاومت داری.
خوشحالم که سینما رفتن خوشحالت کرده.

راستی، خواستم بگم امروز باران آمد و من یاد شما افتادم. هنوز هم میبارد :)

اوم، امیدوارم شماهام همه یکی اینجوری رو دور و برتون ببینید و انگیزه برای ادامه ی راه پیدا کنید.
.وای خدای من، الا جانم اونجا کجاست که کسی یاد من کرده:)؟

شبنم 1395/05/05 ساعت 06:50

سلام مگی عزیز و مهربونم.... تو چقدر خوبی؟.... شرمنده الان ایمیلی رو برا پسرک درست کردم رو چک کردم و اون ایمیل پر مهرت رو که انگار دو ماه پیش فرستاده بودی رو خوندم.... عزیزم اگه اینستاگرام درست کردم حتما میام به پیجت سر می زنم.... هر وقت بیایم ایران بهت خبر میدم ....
خدا کمک کنه به همه بچه هایی که پدرشون رو از دست دادن.... این عزیز نازنین هم‌ بتونه به آرزوش برسه... مامان من پارسال بهمن ماه خودش با یه کاروان رفت و خدا رو شکر سفر خوبی داشت...
مگی عزیزم ان شاالله به همه آرزوهات برسی.... راستی من سال ۸۶ یه بار اومدم رشت و بندر انزلی.... بازار محلی و خیابون های رشت دوست داشتنی بودن...

سلام
هی وای کجا خوبم آخه من؟ اصلا نیستم...
منتظرم که یه روزی بیای و یه جایی ببینمت، سوغاتی هم یک عدد نشونه ی کتاب برام بیار از اونجایی که هستی لطفا؛) :*
می بوسمت از ته قلبم؛ نی نی رو ببوس و در گوشش هم حرفهای خوب از طرف من بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد