مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

از هر دری سخنی!

  هیچ اهمیتی نداره که چیا بهمون می گذره و هر روز دلهره های جدید و شدید به دلمون میفته، کم کم دارم تلاش می کنم به زندگی برگردم، برنامه ی امروزم مرتب کردن اتاق و دوش حسابی گرفتنه، میگم دوش حسابی چون تو این 19 روز همه ی دوش های گرفته شده خیلی سرپایی بوده و احساس کثیف بودن دارم در حال حاضر...روزی که این اتفاق افتاد وقت لیزر داشتم، صبحش دوش گرفته بودم و پوستم رو با لوسیون نرم کرده بودم، خوش خوشانم بود که دارم مرتب میرم برای لیزر. هرچند که از صبحش چندین بار گریه م گرفته بود از رفتن بابام، از خداحافظیش با شرکت و برگشتنش به خونه... اما ته تهش می دونستم همه چی خوب میشه و امید قلبی داشتم، دیدین که شد! 


ابروهام از حالت پهن به حالت خیلی پهن و شلوغ در اومده، باید وقت بگیرم و برم آرایشگاه مرتبش کنم. لباس مشکی نداشتم، هنوزم ندارم. یه مانتوی تیره داشتم که همه ی روزا همون تنم بود و یه تونیک کوتاه مشکی... فرصت رفتن و خریدن لباس مشکی تا به امروز پیش نیومده، راستی امروز سی امه؟ 19روز گذشته؟! چه باور نکردنی... این همه بدبختی پشت سر هم تو همین 15 روز اخیر رخ داده؟! چقد لعنتی آخه... چقد لعنتی


خب می گفتم، امروز باید برم و لباس مشکی بخرم. از من به شما نصیحت مرگ حقه، اگه مامانتون میگه بچه(!!!) که رنگ مشکی نمی پوشه و هر بار منصرفتون می کنه از خرید مانتوی مشکی به حرفش اهمیت ندین و اقلا یکی بخرین برای مواقع خاص، که مثل من نشین. امروز با خواهرم و خواهرش میریم خرید مانتوی مشکی... باید واسه عروسیت لباس می خریدیم آخه... من که خریده بودم، آماده بودم......


بچه ی دختر عمه 9ماهشه، هیچ علاقه ای به ماشین نداره و از روزای اول زندگیش که سوار ماشین میشده جیغای وحشتناک میکشیده و این داستان تا 9ماهگیش ادامه دار شده، دیروز که رفتیم یه سری وسایل نی نی رو از خونه شون به خونه ی عمه م منتقل کنیم گفتیم با ماشین بریم که بتونیم بار بیاریم(خونه ی عمه تا خونه ی عمه یه کوچه فاصله ست همش 3 دقیقه پیاده راهه) این طفل معصوم تو اون دو دقیقه یک رییییز فریاد زد. خواهر پشت فرمون شکلک در می آورد و من و دختر عمه هم از جلو و پشت، هیچی به هیچی... چی کار باید کرد واقعا؟ خیلی مسخره ست و ما همش باید یکی رو بذاریم خونه برای نگه داری از نی نی و خودمون بریم سر خاک و خرید حلوا و خرما... ابدا همراهیمون نمی کنه... بچه داری خیلی سخته ها، ینی خیلی خیلی سخت، خدا توان بده به همه ی ما بی اعصاب ها... ما خونوادگی به شدت بچه دوستیم و همه مون حامی نی نی هستیم، یک جور باحالی بهش خوش می گذره و همش این بغل اون بغل میشه مرتیکه، برای اسمش بمیرم... برای صاحب اسمش هم


دیشب تصور می کردم اگه روزی پسر اینقدی داشته باشم، و اگه اسمش رو اونی که سالهاست انتخاب کردم بذارم، بهش میاد؟ بچه به این لطیفی اون اسم خشک بهش میاد؟ تازه دیروز به این فکر کردم که واقعا زیر سی سال بچه دار شدن خطاست. مرسی، اه...


اینکه من میگم دلم می خواد یکی باشه دلیلش بد بودن وحشتناک این روزهاست. تازه فهمیدم چرا خیلی ها نمی تونن بی دوست پسر بمونن، احتمالا طفلی ها آرامشی که باید رو ندارن و دلم خیلی سوخت براشون...



نظرات 7 + ارسال نظر
تیام 1395/05/31 ساعت 14:14

سلام مگی جان در مورد لباس مشکی من هم همین نظرو دارم وهمیشه نظرم اینه که به نیت امام حسین حداقل یه دست لباس مشکی تو کمد داشته باشیم وکارتونو برا حداقل تا چهلم سیاه پوشیدن تایید میکنم ..چون احترام به متوفی وباز مانده گانو میرسونیم..خدا صبر بده

سلام
بله واقعا پوشیدن لباس مشکی موجب افسردگی نمیشه برای من... اما اینکه تو خونواده همه مشکی می پوشیم نشون از همدست و همدل بودنمون داره

بیوتن 1395/05/31 ساعت 14:00 http://bivatan-er.blog.ir

شرایط سختیه ولی میگذره.....
یه فیلم توی این تابستون که ایران بودم از تی وی پخش میکرد مدینه اسمش بود تقریبا یه همچین شرایطی داشت. کارخونه و ... از دستشون رفته بود بعد از یک مدت از بلتکلیفی آروم آروم باز شروع کردن.....
شاید بشه با شروع یه کار کوچک یکمی مشکلات رو مرتفع کرد....
آرزوی رفع شدن مشکلات رو دارم.... روزهای پر از پول و شادی در آینده.... شاد..
+لیزر در شهرستان نکن :) دستگاهاشون خوب نیست برو تهران . دستگاهشم الکساندرایت کندلا باشه دردشم در ضمن کم نیستا!قیمت دستگاه گرونه حدود 200-300 هزار دلار قیمتشه و نمیتونن بخرن . برای یه مطب در شهرستان مخصوصا نواحی حساس خانومها به صورت وحشتناکی درد داره.

خیلی سخته، خیلی...
ولی احساس می کنم که راهی باز میشه، البته که من و خواهرم توان اینو داریم که گلیم خودمونو از آب بیرون بکشیم، ولی خب...
ممنون از آرزوهای خیر و نیکتون، اون سریال مدینه رو من ندیدم، اما پدرم می دید و تک و توک دیده بودم. بیماری آرپی چشمش...وای وای وای

+ خیلی سختمه هر ماه برم تا تهران، ضمن اینکه احتمالا فعلا شرایط همچین هزینه ای رو هم ندارم. من چند جلسه ای رفتم لیزر و نیمه کاره رها کرده بودم، رومم نمیشه اسم دستگاهشون رو بپرسم، فکر کنم این هم یک نوع بیماریه
باز هم ممنونم و روزتون هم پیشاپیش مبارک

باران 1395/05/31 ساعت 01:45

سلام
خوبی ؟
امیدوارم خوب باشی.
اتفاقا من بهت پیشنهاد میکنم لباس مشکی نخرین !!!
چرا ؟
چه سودی داره مشکی پوشیدن من نمیدونم جزء اینکه آدم رو افسرده میکنه ؟
مگی از مادر عزیزتر وجود داره آیا ؟
مگی داغ مادرم رو دیدم ولی مشکی نپوشیدم میدونی چرا ؟
خودش وصیت کرده بود نپوشین.
میدونی چرا ؟
چون میگفت خودم برای پدر و مادرم و دوستان نزدیکم که پوشیدم
اذیت میشدم نمیخوام شما هم اذیت میشین.
همه پوشیدن من نپوشیدم چون نخواستم روح مادرم رو اذیت کنم.
مگی فکر نکن با سیاه پوشیدن برای اون عزیز از دست رفته روحشون
شاد میشه مطمن باش که اینطور نیست اتفاقا ناراحت هم میشن
اینو شک نکن .
از من میشنوی نه خودت مشکی بپوش نه بقیه.
مشکی رو برای دلت می پوشی یا برای اون مرحوم میپوشی نپوش.
در ضمن مشکی بجز اینکه تو روحیه آدم اثر منفی میذاره و حتی اون
عزیز از دست رفته ناراحت میشه بقول مادرمم شگون هم نداره.
از من به تو نصیحت مشکی نپوش نه خونواده تون حالا هر کسی هم
میخواد هر حرفی بهتون بزنه بزند .
یادمه به منم حرف زدند ولی بهشون اهمیت ندادم.
حالا خواه پند گیر خواه ملال.
ممنون.

سلام
شکر
من لباس مشکی غمگینم نمی کنه، اگه غمگین کنه که این همه آدم واسه عروسی و شادی لباس مشکی شب نمی پوشن
ضمنا چون پسر عمه جوون بوده من شخصا تا چهلمش مایلم لباس مشکی بپوشم که عزادار بودنم و به هم ریخته بودنم دلیلش مشخص باشه، و در انتها این یک نماد غمه و من نمادها رو دوست دارم.
حرف مردم اهمیتی نداره:)

گاهی وجود یکی تو زندگی لازمه... یکی که دستت و بگیره... بدونی همیشه هست... خواستن این ادم طبیعیه... منم میخوام از این ادم ها باشن تو زندگیم...
روزهای سختی رو همراهت گذروندم... سختی هات رو با عمق وجودم درک کردم ... هرچند درک من به ۱ هزارم دردی ک کشیدی نمیرسه...
حالا تا دلت بخواد من همه لباسام مشکیه...
ایشالا خرید بعدی برای عروسی باشه ...

گاهی که لازمه درست، ولی تو شرایطی که واقعا هیچ کس رو نداری که توجهش بهت باشه خیلی لازم تره...
من تو همچو شرایطی هستم این روزا که هیچ کس حتی حوصله ی خودشم نداره
آمین، خدا از دهنت بشنوه

امیدمیرزا 1395/05/30 ساعت 16:03

اون روز شب اومدم اینجا ک بگم امشب بیرون ی نفر دیدم عین خودت
یادم اومدم اینجا ک بگم دوقلوتو پیدا کردم که دیگه......

عین من؟
از نظر ظاهر و چهره؟
چقدر جالب...
من یادم نیست شما عکسی ازم دیدین یا نه حتی ولی قطعا دیدین و منم عکسای با حجاب میذاشتم روزی روزگاری

اون بچه مشکل گوش میانی نداره؟
باید حتما بررسی بشه
بیشتر مراقب خودت باش
بیشتر مراقب دلت باش

نه انگار دکتر بردنش، از فضاهای بسته حتی اتاق متنفره... منم خیلی نگرانم سر این جریان

قشنگ نوشته بودی.
لایک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد