مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

پریشان نوشت

با آدمایی که تکلیف رابطه شون با طرف مقابلشون مشخص نیست مشکل دارم، این آدما چقدر غیر قابل درکن برام... من به هر نحوی باشه دوس دارم همه چیز واسم کریستال کلیر باشه...


اوضاع زندگی به هم ریخته نیست، فوق به هم ریخته ست. اینقدر سعی می کنیم که همه چیز رو بهتر کنیم و اینقدر به در بسته می خوریم که از خود جون سگم تعجب می کنم. گ


رکورد دو ساعت دویدن دنبال یه بچه ی 9ماهه رو زدم، چقد بچه داری سخته... نمی دونم همه ی بچه ها اینقدر پر انرژین یا این به من رفته که اینقدر هایپره؟! 


تو این روزایی که می گذره و همه چی سخت به هم پیچیده ست بیشتر حسرت خونواده های پر جمعیت رو می خورم. پر جمعیت، یک دست و پر رفت و آمد البته ... ما خیلی کمیم، پریروزا بود که نشسته بودیم چای عصرونه می خوردیم. یهو گفتم ما همش همینیم؟ همین سه تا عمه و همین ما؟ هر کدوم از عمه ها هم همش یه بچه دارن... اینقدر خونه خلوته گاهی که قلبم می گیره، ازدواج کمه و مرگ و میرمون زیاد


بچه رو بغل کرده بودم و سعی می کردم بخوابونمش نمی دونم سوم بود هفتم بود، یا اولین پنج شنبه... فقط می دونم خونه شلوغ بود و پسر بیتاب... یهو موهامو باز کردم و از سر کلافگی و غم سرمو تو هوا از چپ به راست و از راست به چپ تکون دادم، نی نی 1دقیقه بی وقفه خندید و تا نیم ساعت شده بود بازیمون، وقتی خوابید من داشتم از سر درد می مردم. و حس می کردم مخم تکون خورده...


نمی دونم چه حکمتیه که من با وجود این همه دوست هرگز شرایطش رو نداشتم که برم عروسی دوستانه، عروسی سارا چارشنبه سوری بود و ما هم پایبند به خونه و خونواده! نشد بریم عروسی(بگذریم که عروسی مختلط بود و منم سختمه با حجاب بشینم و از اطرافیان حرف بشنوم) این سری عروسی دوست 15 ساله م بود، عروسی اینم نشد برم. همین 2 3 روز پیش بود ولی واقعا به دور از هرگونه ظاهرسازی حوصله ی بودن تو فضاهای این چنینی رو نداشتم، به همین دلیل هم نرفتم. 


روزا تند و تند از پی هم می گذرن و من هیچ کاری انجام نمیدم برای سامون دادن به زندگیم، هر روز کلافه تر، دلتنگتر و بی حوصله تر از قبلم میشم. از فردا خواهر اون مرحومم میره سر کار و من هنوز نتونستم خودمو برای رفتن به دانشگاه و انجام کارهای وامونده م آماده کنم. 


و در انتها کاش کسی بود که خیلی دوسم داشت، رسما حسرت شده این خیلی دوست داشته شدن و واضحه که دچار کمبود محبت و عقده ی روانی شدم، هیچ دلیلی هم نمی بینم که بخوام عقده م رو مخفی کنم.


روزایی که سفارش داریم من خوشحال ترم، آروم ترم و همه چیز انگار بهتره... 


خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی نگران بابامم، همین.


+ 100 تا کامنت پاسخ داده نشده دارم، فقط تاییدشون می کنم سر فرصت. البته که می خونمشون، فقط فرصت جواب دادن نیست.


نظرات 4 + ارسال نظر
ارغوان 1395/05/31 ساعت 03:57

به یادتم. برات آرزو سلامتی و آرامش و دوست داشته شدن می کنم. حق داری. این یک نیاز مسلمه همه ماست. بعضی وقتها می مونم که چطور انسانهای به این محبوبیت، محبّی ندارن! نمی دونم چه حکمتیه که دیده نمی شن انگار.

همین که با این بچه کوچولو مشغول می شی خیلی خوبه.
ان شاءالله فامیلتون بزرگتر می شه.

ممنونم دوست عزیز
گرچه نمی شناسمتون و از این بابت بسیار شرمنده م.
البته من آنچنان محبوب هم نیستم و خب محب هم دارم، اما یه مساله ای باعث شده که کسی رو نداشته باشم :)

هوم خیلی خوبه نی نی جان... خیلی :)

پری همشهری 1395/05/30 ساعت 11:00

عزیز دلم
مگی غمگینم
اگه کاری از دست من بر میاد بگو توروخدا

عزیزم هیچ کمکی
تو فقط خوب باش:)

جلبک خاتون 1395/05/30 ساعت 09:36

سرد شدی مرمری....
خیلی سرد....

مثه یه سنگ مرمر ....اونقدر باریدی که جون نداری حتی برای گریه ی دوباره و سرد شدی.....

دلم میخواست میشد کنارت بودم....فقط کنارت بودم.و‌البته که هیچ وقت باهات حرف نمیزدم.

خیلی خیلی خیلی سرد...
واقعا جون ندارم و خودمم اینو خوب میفهمم.
چقدر شماها خوبین دوستای من

سپیده 1395/05/30 ساعت 07:59

متاسفم و به شدت درکتون میکنم تابستون شده منفورترین فصل برام پارسال همین موقع ها یه اتفاق تلخ افتاد و امسال با قدرت بیشتر و تلختر ،نمیشه گفت ورشکستگی مالی میگذره و مهم نیست که واقعا مهمه اونم تو این روزگار بعد از 10 سال زندگی مشترک الان دیگه صاحب هیچ چیزی نیستیم و شدیم صفر با یه بچه هفت ساله نمیدونم فقط از خدا برای خودم و شما صبر طلب میکنم .

قابل درکه، کاش امکانش بود با مادرم صحبت کنید و بپرسید از کجاها به کجا رسید.
انشاالله خدا به شما و به امثال ما کمک می کنه
ما هم زندگی 27 8ساله مون داره به باد میره، به همین آسونی بخاطر اشتباه دیگران و نه ما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد