مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

پارسال 11 مرداد در تکاپوی رفتن به مشهد بودم و امسال تو خونه خودمو می زدم و جیغ می کشیدم و خدا رو صدا می کردم و شکایت می کردم از اتفاقای بد مرداد 25 سالگیم، وای چه دردناک بود این ماه خدا، وای خدا...

12 مرداد 94 من تو رستوران بی ام دبلیوی مشهد نشسته بودم و صبحونه ی خوشمزه با دوستام می خوردم. و امسال جلوی مزار شهدا ایستاده بودم تا از مرده شور خونه درش بیارن و خاکش کنیم. 

هر لحظه که فکر می کنم دارم آروم میشم یه اتفاق بد دیگه خودشو نشون میده و حس می کنم دارم کم میارم، خدایا واقعا می شنوی و اهمیت نمیدی؟ یا نمی شنوی؟ یا می خوای بگی چون شنیدی همین 4 5 تا بلا رو فرستادی وگرنه قرار بود جون همه اطرافیانمو بگیری و نابودم کنی... خدایا بیا پایین و فقط برای یک بار باهام حرف بزن.