مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

حس خوب یعنی ...

وسط ناهار یاد واژه ی بچه ی ناخواسته بیفتی و تمام حرفا و صحنه های اون شب بیاد جلو چشمتو ریز ریز بخندی :)) !


+ اسم اون رستوران تاریک چی بود ؟ کلبه ؟!

حس خوب یعنی ...

برگردی و ببینی اتاق بی نظمت از تمیزی برق می زنه !

کم کم سعی می کنم سفرنامه م رو بنویسم... 


+ من اومدم خونه :) نارنجیم منتظرم بود . 

+ یه ساعت دیگه باید بریم باغچه :)

وقتی یه 69ی مامان میشه!

یکی از روزهایی که واقعا احساس مامان بودن بهم دست داد اون روزی بود که با بچه هام رفتیم سینما ، وسطشون نشستم و اومدم دستمو بذارم رو دسته ی سمت راست که دیدم دوست رشتیم بهش تکیه داده ، خودمو کشیدم سمت چپم دیدم دوست مشهدیم روش لم داده ... اونجا بود که فهمیدم مامان بودن خیلی سخته ، بچه ها هیچ وقت از حقشون نمی گذرن و فقط مامانه که باید از حقش بگذره !!! خلاصه که تمام مدت فیلم دست به سینه نشسته بودم من به عنوان یه مادر نه میشد به اینورم لم بدم و نه اون ور ، نشسته بودم و چشمام نامحسوس می چرخید و چشمای نیمه بسته ی بچه دومی رو نگاه می کردم که فیلم رو دوست نداشته و  چشمای باز و دهن باز بچه اولی که مدام زمزمه می کنه دوران عاشقی...خطاب به من : می خواستم دوران عاشقی رو ببینیم. سالن یک بود ... دوران عاشقی اصلا خیلی خوب بود. اصلا فیلمای عاشقانه بهترن ! ولی بعد دلش به حالم می سوخت و میگفت ولی انگار اینم بد نیستا ... ولی می دونی مامان ؟! این فیلم هنر تجربه ست :| ارزش دیدن نداره خیلی... بریم ناهار ؟

و من که میگفتم برای بچه هام فیلم های عاشقونه خوب نیست و بهتره همینو ببینیم فرزندم  خلاصه که تجربه ی مامان بودن خیلی سخت و البته خیییییلی شیرین بود .  


+ از بچه ی دومم فردا باید جدا شدم ، از خداحافظی بدم میاد ، میدونم می بینمش ، فردا یا فرداهای نزدیک ...  بچه ی اولی رو به خدا سپردم و معلوم نیست دیگه هرگز ببینمش یا نه ...چون یه بچه ی موقتی بود که گذاشتن بغلم و وسط راه گرفتنش ازم ... بازم بگم ؟ من از خداحافظی متنفرم. از هر آشنایی جدیدی که می دونم تهش باید خدافظی کنم ایضا... من دوست تازه نمی خوام دیگه :( 

+ فک نکنم بشه سفرنامه م رو بنویسم ! پست بی مزه ای از آب خواهد در اومد احتمالا ... :)

+ خداحافظی از آدم ها یه طرف ، من چطور از این خیابونا و کافه و رستوران و آبمیوه فروشی و بستنی فروشی ها ، چطور از کف پوش هاش ، چطور از حرمش!!! از حرمش !!!!! از امام رضاش دل بکنم ؟!

بگم چشام تر شد هی وسط نوشتن این پست خیلی زشته ؟ خب نمیگم . شمام نبینید . 

آهنگ پس زمینه ی این سفر ...

این آهنگ رو ثبت کردیم برای مرور خاطرات این سفر ؛) 

این آهنگ قابلیت خوب کردن حال ما وقت دور دور کردن ! و بد کردن حالمون تو حرم رو داشت ... 


+ هشدار که آرامش ما را نخراشی ... :) 

انگده خوبه !!!

خوابم میاد... انقدری همه چی خوبه که اصلا نمی دونم چی بگم.

جز خدایا شکرت و این قبیل حرفها... 

آقا ما رفتیم سینما امروز ، دوتا از دوستام باهامون بودن... من تز دادم بریم اعترافات یک ذهن خطرناک هومن سیدی! بچه بزرگم می گفت بریم دوران عاشقی ... بچه کوچیکم میگفت هرچی مامانم بگه!!! خلاصه که من اسیر بودم بین این دو نفر :)) 

نهایتا به رای من رفتیم اعترافات یک ذهن خطرناک ... فککک کنم خوب بود ، یعنی سه تاییمون وقتی در اومدیم گیج و منگ همو نگاه می کردیم که آیا خوب بود ؟ نبود ؟:))) 

تو سینما که من وسط این دو دوست عزیز نشسته بودم و بچه بزرگم دقیقه به دقیقه صدام می کرد و زمزمه ی دوران عاشقی دوران عاااشقی رو تو گوشم سر می داد . این ورم بچه سمت راستیم بیشتر با گوشیش مشغول بود . خدا شاهده شالشم تو صورتش بود حتی ! یعنی اگه دو دقه از این فیلم رو دیده باشه ها:)) 

بگذریم ، درست کنارمونم یه خانوم و آقا نشسته بودن که شدیدا صحنه دار بود حرکاتشون ... !!! یارو تو فیلم داشت آدم می کشت و خون می پاشید اینا اون وسط همو بغل کرده بودن و گل می گفتن گل می شنفتن در آغوش هم:((( خدای من .... :))  

بعدشم که اومدیم خونه و یه دوشی گرفتیم نماز خوندیم و شب شد . دوباره برنامه شام و بیرون گشتن و ... تا 12.5 شب باز نبودیم خونه!!! یعنی موندم برگردم رشت چطور به بی تفریحیم عادت کنم :))) ؟! 

+ چه زود داره تموم میشه ها این روزا ... 

+ امروز یه صبحونه ی خیلی خوب و باحال زدیم . جای همگی خالی...

+ این پست تو حالت خواب و بیداری نوشته شده و هرگونه غلط نگارشی ، املایی و اصلا هرچی رو ببخشید به بزرگی خودتون

خدایا شکرت واقعا!

یکی از بهترین از 12م های دنیا رو تجربه کردم امروز ، بخاطرش تو حرم امام رضای جانم دو رکعت نماز شکر خوندم ... :) 



Happy rings!!!

اپیلاسیون بودم که دیدم یه شماره ناشناس 4 5 زنگ زده بهم ، و یه اس ام اس که فهمیدم فامیلای یکی از دوستامن :) سوار ماشین شدم و دیرتر با هم صحبت کردیم یه کم و گفتن هر کمکی خواستم بگم و خدافظی ، باز دوست با معرفتم سفارش کرد کاری چیزی داشتم به فامیلاش زنگ بزنم ، اومدم خونه و رفتم دنبال یه کاری ، دوباره کس دیگه ای زنگ زد ، شماره باز ناشناس ، گفتم من دوست فلانی هستم و بیاین خونه ی ما ، اینجا من تنهام کل هفته رو براتونم غذا درست می کنم ماشینم هست می گردونمتون ، گفتم همه چیز ردیفه و تشکر کردم گفت پس یه ناهار بیاین پیشم. 

خداحافظی کردم و رفتم لواشک آدامس بخرم که دوست دیگه ی وبلاگیم زنگ زد . اونقدر محبت داره این دختر که ... ! من بی احساس کم میارم در کل در برابر خوبی های دوستان ...

خلاصه که دوس دارم خدا رو بغل کنم از بس اطرافیانم خوب و مهربونن ... همه انقدر خوبن این روزا ؟ یا نه خوبا به تور من می خورن ؛) آیکون بغل برای همتون ... 


+ الان که فکر می کنم می بینم کاش ده روز مشهد بودمااا :)) خب من چه عالم آشنای اونجایی دارم!!! 

+ از تک تک اعضای خانواده کمک هزینه ی سفر گرفتم :)) :دی بس که این اخیر بی پولم !!!

از هر دری سخنی!

نیم سال از بیست و چهار سالگیم گذشت . امروز 12 روز از گرم ترین ماه سال گذشت و اگه خدا بخواد من عازم سفرم ... 

صبح تنبلانه ای داشتم و از هفت رو نارنجی این ور و اون ور میشدم ، هی رفیق جانم زنگ میزد که پاشو من جواب میدادم زوده و طفلی رو کشتم تا پاشم!! 

تا پاشدم یه دوش گرفتم و یه نگاهی به لباسا انداختم که چی ببرم چی نبرم و شناسنامه ام رو برداشتم که دوست جان خوشگلم حال و احوال کرد و یه سری عکس عروسانه ی ناز برام فرستاد و چقدررر حالم خوب شد ، یه وقتایی چنان حالم خوش میشه با دیدن خوشی دیگران که مطمینم خودشون باورشون نمیشه ...و اینکه یه روزای خوبی که حالم خوب تر میشه و اتفاق های خوب رو می بینم حس می کنم انرژی و برکت اتفاق های خوب به زندگیم راه میدا کرده ، خلاصه بعد از کلی ذوق و هیجان آرزو کردم دختر روسه هم رضایت بده و ازدواج کنه ... نگرانشم واقعا ...خواهر خوشگلم که فکر می کنه به هیچ آقایی محتاج نیست و تنها برای خودش میتونه خونه و ماشین مستقل داشته باشه و اینا همه ی اون چیزیه که می خواد . با صحبت خیلی وقتا سعی کردم نرمش کنم ، شاید یه کم موثر بوده باشه حرفام :) البته به اعتقاد خودش خواستگارهاش اونی که باید نبودن ، اما من کاملا بی طرف میگم خیلی هم خوب بودن. فقط دختر روسمون دلش نمی خواست آشنا بشه و پیش از آشنایی! گفته نه اونی که می خوام نیست ایشون .

لباس ها جمع نشده ست ، چمدون وسط سالن بازه و اتاقمم که تعریفی نیست . پر از خرت و پرت ... 

ساعت 11 وقت اپیلاسیون دارم و تو راه باید با مشکی عزیزم خدافظی کنم برای چند روز ! 

راستی شماها وقتی میرین سفر چند تا مانتو می برین با خودتون؟

خب سواله دیگه پیش میاد :دی !!!

تقریبا مطمینم نصف وسیله هام جا می مونه از بس امروز کارام زیاده ... :)) 

من چمدون کوچولوم پر شده از لباسام این یعنی هیچی از اونجا نباید بخرم؟! 

خدایاااا به زمان و مکانم(حجم چمدون!) برکت بده لطفااا :)))



رنگ های خوشمزه و خنک ...

دلم شال می خواد ...رنگ های ملایم و تابستونی ... گلبهی ... آبی آسمونی ...صورتی کمرنگ ... یاسی ... لیمویی ... بژ... 


+ شال های تک رنگ رو خیلی دوست دارم :) 


At the eleventh hour

اتاقم پر از لباس های شسته و نشسته بود . از صبح شروع کردم به دسته بندی لباس ها و نصفیشون رو تو کمد جا دادم و بخشی هم سری به سری روونه ی لباس شویی شدن. 

اتاقم هم چنان به شدت به هم ریخته ست. فردا این موقع باید حرکت کنم به سمت فرودگاه ، اون وقت طبق معمول کارهام رو گذاشتم برای دقیقه ی نود خودمون! یا همون عنوان پست...11th hour!!! 

دوست دارم اتاقم رو کاملا تمیز کنم پیش از رفتن ، امید که بشه.

تنها کاری که کردم یه برنامه ریزی کلی برای روزهای اونجا بودنمه! اون هم فقط چون می خوام با تمام وجود از زمانم استفاده کنم برنامه ریزی کردم . امید که همه چیز بهتر از برنامه مون پیش بره حتی ... 

هنوز چمدون کوچولوم رو از زیر شیروونی نیاوردم! و هیچ نمی دونم چیا باید ببرم جزضد آفتاب و عطرهام که به رفیقم گفتم نیاره و من دو سه تا میارم!!! 

+ بی ذوق شده بودم دیروز ، امروز حس سفرم اومده باز و خوبه خوشحالم :دی 

+ با رفیق جانم راهی فومن میشیم تا نیم ساعت دیگه ؛) خدا حافظمون باشه. آمین! 

مشهدی ها کمک لطفا" !

دوستان اطراف آبکوه و یا دستغیب کافی شاپ که صبحونه ی خوبی بده می شناسید :) ؟ 

یا در کل اگه کافی شاپ درست درمونی هست بگید بهم لطفا... 


+ اصلا ما مشهدی داریم عایا :| ¿ جز سپیده ی ناپدید شده ؟!

آدرس لطفااا

آدرساتونو بذارید تا لینکتون کنم :)