مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

دکتر قوت قلب بده هم تو مملکت داریما!

اینکه خودمون هرکدوم دکتریم و خبر از بیماری کشنده میدیم رو بذاریم کنار ... باید بگم بعضی ها واقعنی دکترن و قوت قلب هم میدن . با تشکر از کامنت های دکتر در پست قبل :دی 

حال الانم چنین آهنگی می طلبه ! 

مییی رق صددد زندگییی  


+ هرکی لذت ببره آهنگ رو خریداری نکنه مشغول زمبه ست:دی

ما عزاداریم ... تو خبر از بیماری کشنده ی حجاج میدی...

با خواهرم تصمیم گرفته بودیم حالا که عمه ها ، همکارای رشت ، همکارای تهران ، فامیلای این وری و اون وری می خوان ببعی بکشن. ما یه تاج گل شیک سفارش بدیم و در ورودی خونمون بذاریم که روح مهمونا و خودمون با دیدنش زنده شه ! 

وقتی بابا گفت فرودگاه که میاید شلوغ نکنید ، خوشحالی نکنید ، آروم بیاید. آروم بریم خونه ... ما عزاداریم ، همسفرای ما تو هواپیما خیلی هاشون عزادارن ، ما هم عزادار عزیزاییم ... گل نیارید. فرودگاه جای شادی کردن نیست دیگه ...

گوله گوله اشک ریختم وقتی دیدم هیچ ذوقی تو دلشون نیست. وقتی دیدم واقعا خودشون رو صاحب عزا می دونن . 

چقدر غریبانه ست برگشتنشون عمرای من ... از اول طی کرده بودیم پرده نمیزنیم جلوی در. حتی یکی و هرکسی هم بیاره تا میشه و وارد سطل بازیافت میشه ... تاکید کردیم که بابا عصبانی میشه از دیدن پرده و اینجوری شد که همه پذیرفتن گل بخرن و یه سری ببعی... که باید تماس بگیریم و بگیم گل نخرید. مامان و بابا دلگیر میشن از دیدن گل و شادمانی ما وسط جمع عزادار ...


+ همش سه روز مونده از اون سی و سه روز ... 

+ عزیزایی که به فکرمید و از کرونا و ویروس کشنده ی حجاج!! می نویسید. کمی تامل کنید ، عمر های من دارن برمی گردن و شما از بیماری کشنده شون من رو می ترسونید . زندگی رو به کامم تلخ می کنید. من از رسانه پرت نیستم ، میفهمم باید محتاط بود ، ترسوندن و آگاه کردن من از این بیماری چیزی رو درست نمی کنه ، چه فایده داره که برام می نویسید دوری کنید نبوسید عزیزاتون رو... به آغوش نکشید زندگی برگشته تون رو ... شما می فهمید که دارید هشدار میدید بهم که شاید مادر و پدرم ، مامانی عزیزم ، مبتلا به بیماری کشنده باشن ؟ فکر کنم ما ایرانی ها فقط عاطفه داریم و دیگر هیچ . شما مدام یاد آوری میکنید که ممکنه ... 

فقط عاطفه و دیگر هیچ . 

+ من به آغوش می کشم عزیزانم رو که اگر قرار بر از دنیا رفتنشون باشه ، من هم برم ... شمایی که چشم هام رو تر کردید ، حلالید ... من رو حلال کنید اگر رفتم و نبودم ... 

+ خیلی ها این هشدار بیماری کشنده ی کرونا رو از طریق وبلاگ و تلگرام ارسال کردن. به خودتون نگیرید  اگر شما هم یکی از اونها بودید ، من درک می کنم حسن نیتتون رو ...میدونم نگرانمید . فقط شاکرم که جای من نیستید . همین !

+ این روزا احساس غریب بودن دارم تو مملکت خودم ، شهر خودم... 

+ اوصیکم به ... یار بیگانه نواز - دنگ شو

مکالمه تلفنی دیروز و فکر مشغول امروز

بعد از n بار که تماس گرفت و من نبودم خونه و هی شماره ی رندش رو اعصابم بود که یعنی کی می تونه باشه ؟ در نهایت دیروز تماس گرفت . 

با اکراه رفتم سمت تلفن دیدم عه! همون شماره ست که ! 

+ بفرمایید ؟

- اوم ...سلام ... (تشویش و اضطراب حس میشد کاملا) 

+ سلام 

- خوبین ایشالا (با صدای خیلی آروم!!!) 

+ بله آقا امرتون؟!؟!؟ 

- خب ، من از بیمه فلان تماس می گیرم ، بیمه شخص ثالث ماشین فلان آقای فلانی تموم شده ! تمدیدش کنم ؟! ( با صدای بشاش و پر انرژی!!!) 

+ اوم ... خب تمدیدش کنید ! 

- ماشین هنوز دست خودشونه یا فروختن ؟ 

+ نه باید دست خودشون باشه( قبل رفتن می خواست بفروشه )

- خب ، ...اوممم ... 

+ ... 

- خانووووم !!! ایران نیستن مهندس ؟! (شاکی) 

+ نه خیررر! تشریف ندارن خودشون... 

- اوممم... میگم چیزه! می خواستم بدونم خووووبن؟سلامتن؟(با بغض و غم و ...)

+ با خنده میگم بله بله خوبن!! پس میدونستید نیستن. 

- بله و هزار بار زنگ زدم بفهمم چطورن ؟ هم حالی از شما بپرسم. جوابم رو ندادید . باعث نگرانی بیشترم شد. دورادور خبر سلامتیشون رو گرفتم ، اما اطمینان نداشتم!!! 

+ آخی نگران نباشید . سلامت هستن . 

- کی برمیگردن خدمت برسیم :| ¿ 

+ 12م :| :| :| ساعتش مشخص نیست(بابا گفته نگیم که کسی نیاد)

- باشه خیلی خیلییی ازتون ممنونم خیالمون راحت شد. 

+ خواهش میکنم . پس من تا نیم ساعت دیگه اطلاع میدم تمدید کنید یا نه. 

- نه نه!! من نیستم ممکنه فردا صبح تماس بگیرید؟! راستی شما دخترشونید دیگه! 

+ بله خودم هستم. چشم. 

- میشه یه شماره همراه بهم بدید ؟! 

+ بله و زارت شماره م رو گذاشتم کف دستش :| 


الان دارم فکر می کنم زنگ بزنم ؟! نزنم ؟! خب باید بیمه تمدید شه. بعد سوال برام پیش اومده شماره همراه !!! واسه چی می خواستن:|¿ تجربه ثابت کرده که دست از پا خطا نمیکنن و قصدشون مزاحمت نیست. اما خب برام جای سواله که چرا دفتر بیمه شماره همراه خواسته ؟! شاید برای تمدید می خواست شماره جدید داشته باشه که بگه از این خانوم اوکی تمدید گرفتم هوم؟!

در کل تو روحم که شماره م جهانی شده !!! 



دی روووز :دی

رفتم دانشگاه ، تا ظهر بودم و برگشتم اومدم یه سری لباس های روشن رو روونه ی ماشین کردم و منتظر شدم تا آبکشی و خشک شن و درشون بیارم که تو آفتاب خشک شن، مشکی رو به کسی قرض داده بودیم ، در نتیجه ماشین یه کس دیگرو خودم برداشتم و رفتم دانشگاه!!!:دی  خیلی هم رانندگی لذت بیشتری داشت با ماشین دیگران!

 استاد ظهرمون به شدت سختگیره و از کلاس 40 نفره ش 21 نفر افتاده داشته ، البته اعتقاد داشت کمکاری از دانشجوهاست ، ولی شنیده شده که دوستان ضعیف نبودن که این درس رو با این نمرات فاجعه!!! افتادن . بگذریم که منم این ترم نه یکی ، بلکه دو تا درس باهاش دارم . 

استاد دیگه م یه موجود زیادی باهوش عذاب آور بود. حتی می دونست من رو تو روز ثبت نام دیده ، اسم پدر تک تک دانشجوهای قبلیش رو می دونست . لازمه بگم سه دوره ، سه دوووره ، رتبه تک رقمی آورده و تا دکتریش هم علامه بوده:دی؟ ایش ... :| هیچ لذتی نداره بودن باهاش نمره ی درس تک تک بچه ها رو اعلام می کرد !! نمره های ترم پیششون رو منظورمه . اون که سخت گیره هیچ ، اینم که نابغه ست و معلوم الحال :)) 

رفتم کتاب خونه میگم می خوام لیست کتاب های فلانتون رو یه نگاهی بندازم و اگه منبع جالبی هست بیام عضو شم فردا اگه نه که دردسر ندم به خودم... میگه نمیشه که!!! تا عضو نباشید نمی تونید 20000 نسخه کتاب ما رو ببینید خانوم!چه انتظاری دارید! زنک چاق بد خلق ...مگه نه اینکه خانومای تپلی خیلی مهربونن؟! مثه مامان جونکم ؟ 

رفتم کتابخونه مرکز عینا همین حرفو زدم ، پسره گفت گوشیتو بده اینجا باشه برو اون پشت و بگرد تو کتاب ها :دی گفتم می خوام گوشیمو آخه از اسمشون عکس بگیرم:دی گفت باشه برو ولی یه چیزی بذار . یه چیز کوچیک با ارزش سوییچو گذاشتم براش ، گفت ماشینت همین طرفاس دیگه ؟! من برم که رفتم شما باش و این کتابا :))) 

ساعت 7 رسیدم خونه و رفتم دنبال برادرک و خواهرکم که رفته بودن سکه بخرن ! عروسی داشتیم ، دختر روسه مایل نبود بریم ، من مایلش کردم :دی 

در عرض نیم ساعت حاضر شدیم و زنگ زدیم که دایی کجایی که ما داریم تنها میریم و با کله اومد خونه ! (از ترس اینکه تنها بریم بود یا واقعا دوس داشت باهامون باشه نمی دونم!)خلاصه شوماخر وااار ما رو تو اون ترافیک نیم ساعته رسوند به انزلی:دی 

چقدررر حرص خوردیم که دیره و می خوای نریم و اینا... برای اولین بار خانواده ی ف.ر زود رسیدن!!! زوووود :دی (ف اسم دیگه ی بابامه :دی) عروسی عااالی بود. عالی به معنای حقیقی واژه ... آهنگ های خوب خوب ... کنار فامیلا بودن ... نه رقصی و نه هیچی که مغایر با اعتقادات حاج خانم مگهان باشه!!! فقط اتفاق های خوب ، خیر و خدایی بود. عروسی تو فضای قشنگ مرداب ، میوه و شام و کیک و... همه چیز بود غیر از رقص یه عالم آدم! 

عروس و داماد هر دو تجربه ی انتخاب اشتباه داشتن :) میدونم که اینبار عاقلانه انتخاب کردن و خوشبخت خواهند شد . 

ما فامیل عروس بودیم ، بزرگتر از ما بود ولی هم بازی بودیم ، نصف خاطرات عمرمون با همه...سفرهامون حتی! عروس انزلی زندگی می کرد . حالا داره میاد که همسایه ی ما بشه ... حس عجیب و جالبیه :) ای کاش اتفاق های خوش دیگه ای هم در راه باشه ؛) 


+ یه چیزایی پیش اومد که نمیدونم ازش بنویسم یا نه ؛) گویا نگران بازخوردش هستم . همه چیز رو که اصلا نباید گفت . 

+ این رستوران نیلوفر آبی انزلی رو خیلی دوست دارم که با قایق میری و به رستوران میرسی !حس جالبناکیه ... 

+ وقتی عروس گفته بود عروسی این چنینی می خواد بگیره کلی من و دختر روسه تشویقش کرده بودیم! همه میگفتن این که عروسی نمیشه و حالا همه معتقد بودن اتفاقا کاملا هم عروسیه :دی  ایشالا دختر روسمون سرش به سنگ بخوره و دل یک جوان رعنا و کلی فامیل رو شاد کنه با عروس شدنش!!! :)) آمین 


جشن بی زمان + عکس + دانشگاه من

نشستم روی نیمکت محبوبم ... اینجا ویوی خوبی داره ... آفتاب به صورتم نمیزنه ... و بهم امکان خوندن میده ، خوندن و از یاد بردن در آرامش ... می خونم و به جشن بی زمان فکر می کنم . جشن بی زمانی که به وقت رسیدن مامان و بابا در دلم برپا میشه . 


کنسرت چارتار!

بالاخره می رسیم به شب پنج شنبه بعد از کلی استرس و نگرانی ! که رفتیم به سمت برج میلاد ... قرار بود اگر شد یکی از دوستان رو از دور ببینیم و سلام و علیکی بکنیم . هردو با خانواده ها بودیم و موقعیتی بیش از این نداشتیم . اول کنسرت که نشستیم و یه کم با خواهرم با چهره های گریه کرده!!! سلفی گرفتیم که موجوده عکسها ... (یکی از اقوام زنگ زده بودن و گفته بودن نیم ساعت پیش دوباره یه تعداد مردن!پرسیدیم از همون حادثه ی صبح؟گفتن نع دوباره یه چیزی پیش اومده!!! رسما منتظر مرگ دیگرانیم ما نه؟!) دیگه اینکه تا با پدرم تماس گرفتیم و فهمیدیم کذب بوده جون به لب شدیم. خب می دونستم ما این ور سالنیم و مترسک سرخ پوش اون طرف سالن نشسته . همون اوایل خودمو خم کردم به سمتی که نشسته بودن و در لحظه یافت می کردمشون! هاها ... کاملا مشهود بودن از نقطه ای که ما نشسته بودیم!!! حس خیلی خیلییی عجیبی بود که یکی از دوستای وبلاگیت تو سالن حضور داشته باشه ، تو یک روز و یک ساعت و اون هم کاملا اتفاقی!!! (من نوشته بودم میرم کنسرت و ایشونم از همینجا مطلع شدن و یهو قرار شد اگه ممکن بود ببینیم همو) خلاصه که کنسرت عااالی بود. ولی باور می کنید هیجانش کمتر از کنسرت رشتشون بود ؟ آرمان گرشاسبی اینجا رقاص تر بود !!:دی و آیین و آرش هم رو صحنه بودن تو کنسرت رشت که خب خیلییی حضورشون سن رو جذاب تر کرده بود. 

ولی صدا ، قابل مقایسه با سالن های رشت نبود و من بسیووور خرسند بودم از حضورم در اون فضا... 

و بعد کنسرت کاملا اتفاقی! دیدم مترسک جلومونه و بهشون خبر دادم و بالاخره سلام و علیک خیلی کوتاهی کردیم!بی صدا:دی و نشد حال و احوال شی رو هم بپرسم حتی !( شی خانم محترم آقای مترسک هستن!) 

تجربه ی خیلی هیجان انگیزی بود که یکی رو که منتظر نیستی ببینی و جالبناک بود این ملاقات وبلاگی ... مترسک یک موجود به آرومی وبلاگش بود ، به همون آرومی که تو مزرعه می ایسته و کلاغا روش میشینن!!! خلاصه که ما علاوه بر دیدن همدیگه خانواده های همدیگه رو هم به صورت لایو دیدیم! :دی 


+ خیلی از دوستان برام شماره گذاشته بودن  که برای خانوم های خیلی محترم اس ام اس تشکر ارسال کردم . واقعا دوست داشتم ببینم دوستانمو منتها ممکن نبود . دوستی من رو به خونشون دعوت کرده بودن که یک شب تا صبح مهمونشون باشم و گویا از من ناراحت شدن با نرفتنم ... ولی واقعا شرایط پیچیده بود . و اینکه خوشحال باشید که من رو ندیدید. چون از 10 ساعت حضورم 8ساعتش گریان بودم ... دیدن مگهان تمام لطفش به شیطنت و خندان بودنشه ... همین . 

+ ترجیح میدم تو شهر خودم پذیرای شما باشم ، چرا که اگر بیام تهران و بخوام ملاقات با دوستام داشته باشم مگه چقدر زمان دارم ؟ هرچقدر زمانم کمه ، تعدد دوستان مهربانم زیاده. واقعا باورم نمیشه که هنوز به یک سال نرسیده عمر وبلاگ مگهان و این همه محبت نثارش می کنید شما جان ها ... :) دوستتون دارم با تمام قلبم ... 


روز کمک به توریست ! کسی هست اینجا آیا ؟

امروز کاملا اتفاقی چشمم به این ایده ی رنگی رنگی خورد ! 


+ اینجا کسی هست که بخواد کمک کنه به توریست ها ؟ اگر بله لطفا برام کامنت خصوصی بگذارید تا هماهنگ شیم با هم ! من رشت هستم و اگر تهران بودم احتمالا توریست های سوریم رو دعوت می کردم به کافی شاپی جایی... حالا اگه اینجا کسی هست که تمایل داره جایی رو نشونشون بده یا مهمونشون کنه به جایی لطفا بهم بگه. در صورتیکه چیزی مهمونشون کنید هزینه ش توسط مگهان پرداخت میشه :) آقا هستن و تا جایی که من دیدم کاملا هم فرهنگ ! و مسلمون ...

+ بعید می دونم این فرهنگ بین ایرانی ها جا افتاده باشه. اما امیدوارم که کسی داوطلب باشه برای کمک و خوب کردن حال توریست ها ؛) 

+ یه استادی داشتیم که همیشه میگفت فقط کافیه یک توریست رو خوشحال کنید! به هر طریقی ... وقتی برگرده به کشورش به صد نفر میگه که چه تجربه ی خوبی بوده سفر در اون کشور براش... 


توریست و مگهان غیر اجتماعی :دی

قسمت جالب ماجرای کاخ سعد آباد ... 

یه آقایی اومد و ازم خواست برم ازش عکس بگیرم . باهاش صحبت کردم و پرسیدم از چا زاویه ای عکس بگیرم ؟ با لهجه ی خاصی انگلیسی حرف میزد . جوابمو داد و عکس گرفتم !بهش لبخند زدم :) و گفتم اجازه میدید برم ؟ لبخند زد و گفت آره... با عمه م سلام و علیک کرد و خدافظی... بعد از ماجرای گریه داری که پیش اومد دوباره دیدیم همدیگرو این بار چهره م دیگه توش لبخند نبود. گریه کرده و داغون بودم . صدام کردن با دوستاش و ازم خواستن باهاشون عکس بگیرم!!! عمه م تشویقم کرد که باهاشون عکس بگیرم:دی 

موندیم و اون آقایی که ازش عکس تکی گرفته بودم ازم خواست شماره م رو بهش بدم اگه ایرادی نداره. صدباری هم معذرت خواست بخاطر جسارتش ! عمه م رو نگاهی کردم و گفت مگی! چی کارت دارن مگه شماره ت رو بده خب :دی 

اسمم رو پرسیدن و گفتم . گفتن چه تلفظ سختی ! گفتم اسم من ایرانی نیست. عربیه ! سه تایی گفتن نععع !! عربی ؟ گفتم آره معنیشم میشه این! گفتم چییی ؟! و براشون توضیح دادم یه نام از قرآنه و گفتن ما عربیم!!! چطور اسمتو نشنیدیم؟! گفتم چی عرب ؟کجایی هستین؟! و گفتن سوریه و من با حالت سکته گفتم سیریااااا ؟! چون یکیشون که با من از اول صحبت می کرد کاملا بور بود و به هیچ عنوان شبیه عرب ها نبود برام ، دو تا دوست دیگه ش هم عین ترک ها بودن!!! 

خلاصه اسمم رو براشون نوشتم و هیجان زده سه تایی داد زدن اسممو ! :))) و گفتن بد تلفظ می کنم چقدر !و منم تاکید کردم اسمم عربیه خودم که ایرانی هستم ! اسم برادرک رو شنیدن گفتن این اسم خیلی پاپیولره در سوریه . ولی اسم من رو هرگز نشنیدن ... عربی هست اما اسم نیست اونجا و خیلی برام جالب بود. خلاصه باهاشون خدافظی کردیم و به بهونه ی فرستادن عکس ها برام اون آقای بور شماره م رو ازم گرفت ؛) ! 

وقتی عکس رو دیدم ریسه رفتم از خنده... از بس معذبه حالت ایستادنم بین دو دوست :دی

عکس در ادامه ی داستان موجود است. 


 مگی و جنگ زده های مفلوک :دی :))) و البته مسلمون و مهربون

برای ثبت لحظه های بدم ، میون روزهام ...

همش که نباید از غم و اندوه گفت . اگه اشک و آه و ناله رو کنار بذارم می تونم تجربه های خوشم از تهرانگردی رو باهاتون به اشتراک بذارم :) 

جریان زندگی تو این شهر بزرگ ، عجیب دوس داشتنیه . این اولین و آخرین نظر من درباره ی تهرانه... 

و البته برای من دلگیر بود دیدن اون همه بنز و بی ام و و پورش ... در کنار پرایدهای کار راه بنداز ! برای منی که تو شهر خودم دستم به دهنم میرسه و یه زندگی نرمال حتی رو به بالا دارم ، ناراحت کننده بود دیدن اون همه تفاوت ... تو شهر کوچیک ما کمتر دیده میشه این فاصله ها :) 

روز اول موزه ی زمان و رستوران دوس داشتنی اونجا رو تجربه کردیم . خانومای کادر رستوران بی حجاب بودن و کاملا آزاد و سیگار می کشیدن . برای من دیدن چنین صحنه ای واقعا عجیب بود ! ناهار خوشمزه ای بود ...روز اول دلشوره داشتیم و نمی دونستیم چرا...فردا صبح زود پاشدیم و بعد از خوردن صبحونه رفتیم سمت کاخ سعد آباد ! حالم حسابی خوب بود و شارژ بودم ، هوا گرم بود ، شوهر عمه اصرار داشت بمونیم که عکس بگیره و برای مامان بابا بفرسته ، ما خانوادگی اهل ایستادن و عکس گرفتن نیستیم ، اما بخاطر مامان که هی از دلتنگیش میگفت گفتیم عکس بگیریم بدونن خوشیم ، جلوی موزه ی نقاشی های استاد فرشچیان بودیم که خواهرم گوشیشو در آورد و آخرین خبر رو خوند. خبر از حادثه ی منا داشت. ما که تا دیشبش راحت با مامان و بابا تماس می گرفتیم ، دیگه تماس امکان پذیر نبود. دلشوره ، ترس وحشت و تصور یتیم شدن همش در لحظه به جونم افتاد . نشستم رو چمنا و شروع کردم به اشک ریختن ، تک تکمون پر از ترس بودیم و موبایلامون یک ریز زنگ می خورد . اولین نفر زن عموم بود ، سرش داد زدم ، گفتم بی خبریم از مامان و بابا ... اگر نزدیکم بود حاضر بودم بهش کشیده بزنم بخاطر حرفای مزخرفش و گریه هاش... انسان ها چقدر احمقن که حال بچه ی یک مسافرو نمیفهمن ، فقط میگفت چرا زنگ نزدید و می خواست سر دربیاره کجاییم و داشت ماجرای خونین رو که از اخبار شنیده برام وصف می کرد!!! خدا ببخشتش ... نیم ساعت طول کشید تا تونستیم با پدرم ارتباط بگیریم از طریق ایمو ، گفت خوبیم سالمیم عیدتونم مبارک. صدای همیشه خندون پشت تلفنش دلم رو آروم کرد ، لرزیدم ، قسمش دادم بره سمت چادر مامان اینا ، گفت الان با مادرتون بودم . اشک ریختیم گفتیم این خبرا چیه و گفت چیزی نبوده مردم مجروح شدن آمبولانس اومده ولی ما خوبیم ... به اخبار توجه نکنید چرا اخبارو دیدین ؟! و گفت همه چیز امن و امانه و اخبارو باور نکنیم. بچه های دو ساله ش رو خر کرد ! ما هم خوشحال که گویا چیزی نبوده ، نگو که 22 نفر از همسایه های آشناشون کشته شدن ، نگو که چندین خانوم از دوستای مادرم بی همسر شدن ... نگو که نزدیک بود مامان و بابام رو از دست بدم و بهمون نمیگفتن . وسط انجام اعمالشون بودن که با اون اتفاق برگشتن به چادرا و اجازه ی خروج بهشون داده نشد . از اون لحظه بود که سیل تماس ها جاری شد. موبایل من خواهر و برادرم ، از اون طرف عمه و شوهر عمه م مدام زنگ می خورد. خسته کننده بود واقعا.... انرژی ازمون گرفت. هربار هررر تماسی باهامون گرفته میشد فکر می کردیم انفجاری چیزی شده ! ماجرای جدیدی پیش اومده و از هرکسی می پرسیدم منظورتون واقعه ی صبحه ؟! می گفتن نه همین نیم ساعت پیش (بی شعورا اخبارو دیر شنیده بودن!) من هیچ ابایی ندارم از فحاشی به آدم های بی فکر...سفرمون به گند کشیده شد دوباره و فکر کردیم چیزی شده تا شد دوباره تماس بگیریم . 

فهمیدیم خبر جدیدی نیست و همون اتفاق رو اخبار نشون میده و مردم فکر می کنن مال نیم ساعت پیش بوده!!! تک تک تماس می گرفتن می گفتن شما کجااایین ؟! (به کسی نگفته بودیم تهرانیم و گویا کلی مهمون سرزده رو به خونه هاشون برگردونده بودیم!آخیش! حقشون بود:|) خلاصه دوم مهرمون یه روز فاجعه بود . 

شبش هم بلیت کنسرت داشتیم ... 

مکه ی خونین و دل خونین من و ...

از مکه و منا چیزی برای گفتن ندارم ، اما از دلم دارم ... 

بمیرم برای دل عزادارامون ... من عزادار خانواده م نشدم ، اما حرفای مردم داره آبم میکنه ... نمی دونم چی دارن می کشن ؟ 

فقط از خدا براشون طلب صبر می کنم ... و هم چنان های های گریه... 22 نفری که مامان و بابا می شناختنشون جونشون رو از دست دادن . فردا بر می گرده پیکراشون... 

و ما هی پست می نویسم ، هی خون تر می کنیم دل عزادارامون رو... 

ما ایرانی ها با عاطفه های بی فکریم . همین ... 


+ ای کاش اندکی تامل کنیم . صراحت بیان همیشه خوب نیست . گفتن نظراتمون هرجایی منطقی نیست . واقعا نیست ... 

+ هنوز یاد صدای جیغ و ناله هایی میفتم که از پشت تلفن شنیدم ، که همسفرای مامان بابام ....... خدایا ببخش هممون رو ... ای کاش مرحم دل عزادارا و مسافر دارا باشیم . ای کاش...

شهر من رشت... جایی دور از منا ...

دقایقی پیش به شهرم ، به خونه م و به زندگیم برگشتم ... 

خدایا شهریورت ، مهرت ... برام بد رقم خورد. پر از ترس ، پر از خستگی و دلهره ... خودت پایان داستان رو خوش کن . من حوصله ی فیلم های هالیوودی و ایرانی ! ندارم . یه پایان هندی خوش ازت می خوام . 

خودت بلدی چی کار کنی ... توکلم به توعه و دیگر هیچ ... 


+ از دیروز تا امروز تلفنم مدام داره زنگ میزنه ، همکارا دوستای حقیقی و مجازی ... اجازه بدید دیگه جواب ندم و فقط بگم زنده ان... زنده بودنشون دلیل بر خوب بودنشون نیست. مادرم ناخوشه ، اتفاق پیش اومده بهش فشار آورده ، هنوز صحرا هستن و به هتل برنگشتن . 

+ انرژی جواب دادن به کامنت ها رو ندارم، اما با عشق می خونم...

+ بعدا نوشتم : 


از وقتی رسیدم پناه آوردم به تختم و یه دل سیر اشک ریختم. هنوز فکر می کنم صدای مامان بابام رو درست شنیدم ؟ خوب بودن ؟ چقدر سعی کردم سفر همراهام رو کوفت نکنم . نشد... 

هنوزم گریانم و بی وقفه اشکام میریزن ... خدایا پناه بر تو 


بهم میگه تو هم دل خیلی ها رو سوزوندی... که داری و اونا ندارن... 

که همیشه داشتی و اونا نداشتن... 

حس می کنم راس میگه ... 


+ ما تو یه هتل خیلی معمولی اقامت داشتیم این چند شب ، ما روزای پر از هیجانی داشتیم . گریه ... صدای جیغای من ... ترس های من ...