مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

به یک اتفاق خوب جهت افتادن نیازمندیم!

حو صه له ام خییی لی سر رفته!


+ فکرش را بکن چندین ماه بود دلم عشق نخواسته بود، در آستانه ی ولنتاین باز عجیب احساس تنهایی می کنم. اه... دلم می خواست یک پرتقال خوشمزه هدیه می گرفتم از خدا و یک روز شیرین را سپری می کردیم و بعد پر... پرتقال برود و من هم بروم دنبال زندگی بی عشقم و ادامه راه را طی کنم.

+ دلم برای اردیبهشت 94 تنگ شده...

عطر نارنج های افتاده روی سنگ فرش...

آهنگ پق از سلندیون پلی شده، باد گرم از نیم ساعت پیش شروع به وزیدن کرده... شن هایی که تو هوا پخشن تو چشمم میرن، حالا بیشتر از 2 3 ماهه که لب به خاک نزدم، ناخبر خاک وارد دهنم میشه و چشمهام رو از طعم خوشش می بندم، اما نه... دیگه  انگار خاک اینجا برام خوشمزه نیست.

برگ های ریز و درشت تو هوا پخشن، زباله ها ایضا...نارنج ها تک تک از شاخه ی درخت کنده می شن و پایین میفتن، خم میشم و قشنگ ترینشون رو بر میدارم، نفس می کشمش، نفس می کشمش...هلب سقف خونه های روستایی صدا می خوره، چشم دوختم به سقف خونه ی رو به رویی، لحظه ی کنده شدن یک تکه از سقفش رو به چشمم می بینم. کنده میشه و وسط بیجار-شالیزار-میافته. صدای شلیک میاد و پشتش پارس سگها و صدای غریدن گاوها و زوزه ی احتمالا شغال ها، بر می گردم و به جای خالی قرقاول ها، بلدرچین ها نگاه می کنم. با خودم فکرمی کنم یکی از همین شبها بود که شغال بهشون حمله کرد و نصفه نیمه به دندون گرفتشون، لاشه ی پرنده های طفلی رو برامون گذاشته بود. اشک رو از کنار چشم هام پاک می کنم، بابا رو تماشا می کنم که به سختی وسط هوهوی باد و تکون های شدید شاخه ی درخت، نارنج ها رو قبل از افتادنشون به زمین میچینه، مامانم قصد داره امسال سبزه ی نارنج بذاره، چشم هامو می بندم، همچنان سلندیون درباره ی پق می خونه، هم چنان به پر* نگاه می کنم، به کسی که برای همسر 46ساله ش نارنج میچینه، به پر نگاه می کنم، به علیرضا فکر می کنم، به علیرضایی که پدرم نیست، گرچه شبیه به گذشته ی پدرمه، به اینکه هردو در دو زمان مختلف در یک دانشگاه تحصیل کردن، به اینکه هردو اینجایی هستن و به ناچار زندگیشون به جایی غیر از وطن گره خورده، به شباهتهاشون فکر می کنم و به شباهتا... به انتخابهاشون و چشمهام رو می بندم و نارنج ها رو از بابا میگیرم و تو دامن مانتوم جاشون میدم، به سی سال بعد فکر می کنم، به علیرضایی که شاید هرگز نارنجی رو از درختی نچینه، به دخترش که شاید هرگز طعم حمل کردن نارنج تو دامنش رو نچشه و به همسرش که شاید هیچ وقت سبزه ی نارنج سبز نکنه...


+ پر : بابا به زبان گیلکی...

:|

یه وقتایی هم لازمه به خودت توضیح بدی الان ظهر جمعه ست و نه بعد از ظهر جمعه پس دلیلی برای گرفتگی دل نیست، اگه نفهمید پس گردنی بزنی بهش و بگی وایسا حالا عصرشم میاد و میبینی!!!


+ :|

یکی بود، یکی نبود.

بهش گفتم باهات قهرم، بهت زده پرسید چرا؟

گفتم چون وقتی اومدی خواب بودم، وقتی اومدی نبودم...

گفت تو نبودی، تو خواب بودی و اون وقت با من قهری؟

گفتم قهرم چون وقتایی که بودم نیومدی  و وقتایی که بیدار بودم هم، آه کشید و گفت راست میگی...حق با توعه! از این منظر بهش نگاه نکرده بودم. زندگی همش تفاوت نگاه هاست، همش...


+ میشه بیای و نباشم؟ میشه دلت برام تنگ شه؟

+ تو زندگی ما همیشه اینجوری بود که یکی بود، یکی نبود...

وقتی از مرگ فرار می کنی...

تو خونه هیچ کس یادش نیست، اما من یادمه که چند سال پیش در چنین شبی، تو همین ساعت ها داشتم با مرگ مبارزه می کردم، من پیروز شدم و به دنیا برگشتم. 

پس امشب یادآور یه شب خوبه، یه شب خیلی خوب که خدا بهم فرصت زندگی دوباره تو دنیاشو داد...

بیا نباش...


علی وحدانی - از کتاب بیا نباش

+ کتاب کش رفته از کتابخانه ی دیگران:) خوانده شده، در عصر پنج شنبه

سلیقه ی تو، تو اتاق من...

با مشورت رفتم و کادوی مامان رو عوض کردم...

خیلی غصه داشت دلم دوس نداشتم برم عوضش کنم حالا که به سلیقه خودش برام چیزی خریده، آخه هیچ وقت تنها خرید نمیره و اصرار داره که سلیقه م خوب نیست. خلاصه پا رو دلم گذاشتم و ترجیح دادم یکی بهترشو بخرم، در نتیجه رفتم کادو رو تغییر دادم، یک عدد فرش بود کادوم، که به سلیقه ی خودم و با مشورتش! قرار شد رنگ تیره بخرم و نرم ترینشو... 

که همین کارم کردم و الان خیلی راضیم از هدیه م:)


مشارکت آقایون در انتخاب اسباب و اثاثیه خونه مثلا

هیچ وقت نفهمیدم مردا رو تو خرید درگیر کردن بهتره یا نه... یعنی نمی دونم باید ازشون نظر خواست؟ باید دستشونو گرفت برد واسه انتخاب وسایل خونه؟ 

از بس بابام همیشه درگیر بوده همه ایده آلهای زندگی من غلط غولوط شده و باید خیلی چیزا رو ازتون بپرسم و یاد بگیرم.

آنتی اینستاگرام(رمز عدد 1 می باشد)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آیکون جیغ حتی =))

بعد از دیدن اون کادو، این یکی دیگه منو به حد مرگ ذوق زده کرده، دلم می خواد جیغ بزنم از فرط هیجان... 25سالگیم رو چشم نکنم، بی نظیر گذشته تا به این لحظه ^-^ بگم که دکترم یکی از دندونامو رایگان پر کرد؟ خدایا من جییییغ دارممم!!! مچکرم از همتون بچه ها... آناهیتا یه بغل گنده و آیکون ذوق و شور و شعف تقدیم به تو :*

تو کامنتای خصوصی پیداش کردم همین لحظه ^-^


پستچی در می زند و قلب من تندتر...

دارم با مشقت ظرفهای مهمونی دیشب رو از ماشین ظرف شویی در میارم و تو سینک می چینم که خودم با دست بشورمشون، با خودم حرف می زنم، میگم حالا که تهش معلوم نیست وایسا ببین چی میشه؟ دستامو آب می کشم و میام تو هال بهش نگاه می کنم، میگم شاید عوضش کردم.

بر میگردم تو آشپزخونه و اسکاچ رو کفی می کنم، آهنگ پرتقال من رو با سوز می خونم، گوشیم زنگ می خوره، دوست مشترک منو خواهرمه، دستامو آب می کشم و با حوله ی نارنجی تازه خشکشون می کنم، گوشی رو بر میدارم بهش میگم خونه ام و میگه برو اون لباسو برای امشب بخر، میگم حالا شاید رفتم، تنها خرید رفتن سختمه... 

دوباره دستمو می کنم تو کف و ظرفها رو با آرامشی که خاص خودمه می شورم، صدای موتور میاد، میگم خوبه که پستچی باشه، زنگ درو می زنن، با عجله بارونیمو تنم می کنم و کلید بر میدارم که پشت در نمونم یه وقت و میرم پایین... از دیجی کالا هدیه دارید، می پرسم میشه بدونم از کی؟ میگه سید فلانی و می خندم. حدس میزدم اما خیلی لذت بخش بود دوباره شنیدن اسم قشنگش... درو می بندم و تکیه میدم بهش، مثل اون بار که چوپان برام اون هدیه ی دوس داشتنی یهویی به کسی مربوط نیست رو خریده بود، بسته رو به خودم می چسبونم و پر از ذوق میام بالا... تو راه پله سعی می کنم حدس بزنم هدیه م چیه، میگم شاید یه چیز تزیینی مثلا... میام بالا و نفسمو تو سینه حبس می کنم، کاترمو میارم و با هیجان بازش می کنم. مثل بچه ها صدای ذوق کردن از خودم در میارم، ذوق کردن من صدا داره...

هیجان ادامه داره، بازش می کنم، کتاب، خب میدونه من عاشق کتابم، می دونه عاشق جینگیلی های لوازم تحریریم که اون کلیپس رو برام خریده، اما آخه از کجا می دونه الان یک ماهه می خوام فلش او تی جی بخرم؟ بغلشون می کنم و میذارمشون رو میز و شروع می کنم به نوشتن این پست... تلفن خونه رو هم میارم و میذارم کنارم که بعد نگارش این پست ،زنگ بزنم و بهش بگم چقدر حالمو خوب کرده، بگم که چقدر خوشحالم برای وجودش، چقدر و چقدر و چقدر...

و محتویات بسته... میدونم میدونست که کتاب یه عاشقانه ی آرامم موند دست دوستم و هیچ وقت بهم پسش نداد. 

و اگه مایلید دست خط این عزیز رو ببینید، که چون من مایلم شما هم مجبورید مایل باشید، پس ببینید! فقط چون نامه خصوصیه، بالاجبار حجمش رو کم کردم. راستی این پست ابدا" عاشقانه نیست... خواهرانه ست ^-^