آهنگ پق از سلندیون پلی شده، باد گرم از نیم ساعت پیش شروع به وزیدن کرده... شن هایی که تو هوا پخشن تو چشمم میرن، حالا بیشتر از 2 3 ماهه که لب به خاک نزدم، ناخبر خاک وارد دهنم میشه و چشمهام رو از طعم خوشش می بندم، اما نه... دیگه انگار خاک اینجا برام خوشمزه نیست.
برگ های ریز و درشت تو هوا پخشن، زباله ها ایضا...نارنج ها تک تک از شاخه ی درخت کنده می شن و پایین میفتن، خم میشم و قشنگ ترینشون رو بر میدارم، نفس می کشمش، نفس می کشمش...هلب سقف خونه های روستایی صدا می خوره، چشم دوختم به سقف خونه ی رو به رویی، لحظه ی کنده شدن یک تکه از سقفش رو به چشمم می بینم. کنده میشه و وسط بیجار-شالیزار-میافته. صدای شلیک میاد و پشتش پارس سگها و صدای غریدن گاوها و زوزه ی احتمالا شغال ها، بر می گردم و به جای خالی قرقاول ها، بلدرچین ها نگاه می کنم. با خودم فکرمی کنم یکی از همین شبها بود که شغال بهشون حمله کرد و نصفه نیمه به دندون گرفتشون، لاشه ی پرنده های طفلی رو برامون گذاشته بود. اشک رو از کنار چشم هام پاک می کنم، بابا رو تماشا می کنم که به سختی وسط هوهوی باد و تکون های شدید شاخه ی درخت، نارنج ها رو قبل از افتادنشون به زمین میچینه، مامانم قصد داره امسال سبزه ی نارنج بذاره، چشم هامو می بندم، همچنان سلندیون درباره ی پق می خونه، هم چنان به پر* نگاه می کنم، به کسی که برای همسر 46ساله ش نارنج میچینه، به پر نگاه می کنم، به علیرضا فکر می کنم، به علیرضایی که پدرم نیست، گرچه شبیه به گذشته ی پدرمه، به اینکه هردو در دو زمان مختلف در یک دانشگاه تحصیل کردن، به اینکه هردو اینجایی هستن و به ناچار زندگیشون به جایی غیر از وطن گره خورده، به شباهتهاشون فکر می کنم و به شباهتا... به انتخابهاشون و چشمهام رو می بندم و نارنج ها رو از بابا میگیرم و تو دامن مانتوم جاشون میدم، به سی سال بعد فکر می کنم، به علیرضایی که شاید هرگز نارنجی رو از درختی نچینه، به دخترش که شاید هرگز طعم حمل کردن نارنج تو دامنش رو نچشه و به همسرش که شاید هیچ وقت سبزه ی نارنج سبز نکنه...
+ پر : بابا به زبان گیلکی...
من عاشق شهرهای شمالی ام .. شهر ها هم نه عاشق روستاهاش حتی !
با این توصیفی که کردی خودمو وسط ساحل دریا فرض کردم !
چه جالب، من اگه شمالی نبودم نمیدونم اینقدر عاشق بودم جای جای اینجا رو یا نه
عزیزکم چه آماده ی پرواز به شمال بود روحت پس؛)
اسم آهنگه pegh عه؟ اسم آلبومشم pekhhhhh عه لابد:))
:| از دست تو جولیک :)))
خیلی خوب توصیف کرده بودی :)
ممنون نگار جان :)
بین شهرهای شمال رامسر چیز دیگریست. رشتم خوبه ولی رامسر و ما ادراک رامسر.....
خب شهر من رشت هستش و دوست تر دارمش از رامسر...برای زندگی البته اگه قصد سفر باشه شاید نظر دیگه ای بشه داد.
پر یعنی بابا؟
همون بال؟ پر پروانه : بال پروانه؟
چا جالب نمی دونستم :)
شما گیلک نیستین مگه:/؟
پ کسره
لایک:))
:)
خیلیییی خوبه...
هوووم ^-^
هرچی گشتم وبلاگو جواب سوالمو نیافتم:( مگهان یعنی چی؟:))
مگهان ایرانی نیست.
از کتاب پرنده خارزار بر داشتمش:) یعنی مروارید
Pearl
parler a mon perer
اومممممم ^-^
سلام
یه آدم رشتی میتونه این نوشته کوتاه رو به قشنگی تصویرسازی کنه. خوشحالم که چند وقتی میشه وبلاگ یه دختر رشتی رو میخونم. میدونی اصالتا رشتی هستم ولی زاده و ساکن تهران. راستش خیلی هم رشت رو دوست ندارم. ان شالله بعدترها دوستش داشته باشم.
سلام
عزیزکم... من یه رشتی شهر نشین بودم و جد و آبادمم
حتی مامانم بزرگ شده ی تهران و شیراز و بوشهر و ... اون وراست و نه رشت:)
اما عاشق رشته... امیدوارم شمام بیشتر دوسش داشته باشین
♡
چه جای قشنگی زندگی میکنی مگی....
میدونی؟ من تو شهر رشت زندگی می کنم، یکی از مناطق شلوغ...
از جدم بگیری تو شهر رشت بودن، اینه که ما هیچ روستایی نداشتیم و هیچ زمینی که بخواد باغمون شه
اینجوری شد که اینجا رو خریدیم بیرون شهر، نیم ساعت از خونه تا اونجا راهه همش ولی خیلی خوشحالم بابت داشتنش
چه قشنگ بود...
حس خوبی داشت
:)
ممنون هانی خان
زندگی کردن توی شهرهای شمالی واسم همزمان هم رویاس هم آرزو هم هدف ! ^_^
چه جالب:) انشالله بهش برسی
من از روزگار و بازیهاش بیخبرم اما حس می کنم ممکنه از وطن دورم کنه